#شاهعباس
وانسانکمروزی
✍نقل می کنند یک شب شاه عباس با لباس مبدل در پایین شهر می گشت متوجه صدای گریه و زاری از خانه ای شد
شاهعباس در را زد صاحب خانه بیرون آمد شاه گفت:
مهمان نمی خواهی؟
صاحب خانه پاسخ داد:مهمان حبیب خداست،بفرمائید
شاهعباس وارد شد پس از کمی استراحت رو به صاحب خانه کرد و گفت:
🔸از کوچه که رد می شدم صدای گریه و زاری شنیدم
چرا گریه میکردی؟
صاحب خانه گفت
حقیقتش را بخواهی به این نتیجه رسیده ام که خداوند مرا بدبخت و کم روزی آفریده است.
شاهعباس گفت:
چطور مگه؟
🔹گفت:خیلی وقت پیش در خواب دیدم یک محوطه بزرگیست و داخل این محوطه یک حوض بزرگی بود و داخل این حوض فواره های زیادی وجود داشت که تعداد آنها بی شمار بود از کسی سؤال کردم:این همه فواره برای چیست؟گفت:این فواره ها روزی بندگان خداست گفتم:یعنی چه؟یک فواره صدمتر بالا می رود،یکی۹۰متر،یکی ۸۰متر،یکی یک متر،یکی دوسانتیمتر و...
پس فواره من کدام است؟
🔸دستم را گرفت جلوتر رفتم دیدم برای من قطره قطره می آید انگشت انداختم تا سوراخ را گشادتر کنم که از خواب بیدار شدم به همین خاطر میدانم خداوند مرا کم روزی خلق کرده و گریه میکنم.
شاه عباس او را دلداری داد و گفت:
خداوند رزاق است شاید حکمتی باشد و من و تو نمیدانیم.
شاه به قصر خودش بازگشت و به آشپز دستور داد:
🔹از فرداصبحانه،ناهار و شام به این آدرس که در پایین شهر است می بری و هر روز زیر هر وعده ی غذائی ده دینار می گذاری که روزی سی دینار می شود.هر روز آشپز طبق دستور سه وعده همراه با دینارها به در خانه همان مرد تحویل می داد و برمی گشت اولین روز که مرد صبحانه را دید تعجب کرد و از آشپز سؤال کرد:
این را برای چه آوردی؟
آشپز گفت:به شرطی برایت می آورم که هیچ سؤالی نکنی این را خدا به تو رسانده است.
🔸این مرد فقیر با خود فکر کرد اگر من این صبحانه را بخورم عادت میکنم و اگر به این غذاها عادت کردم،کار و کاسبی خوبی هم که ندارم و باید بروم دزدی کنم و این هم خوب نیست پس این را ببرم به خانی که در محله است بفروشم و پس انداز کنم و بعدها از آن استفاده کنم.
غذا را پیش خان آورد و خان دید صبحانه خوبیست،
پرسید:همیشه هست؟
مردگفت:بله یک فرد ناشناس گفته هر روز به مدت چهل روز سه وعده غذا می آورم
🔹خان گفت هر وعده ی غذا را پنج درهم میخرم.
مرد قبول کرد در حالی که نمی دانست هر غذا ده دینار پول دارد(ده درهم،یک دینار است).
خلاصه چهل روز تمام شد و مرد هر روز پانزده درهم پس انداز کرده بود اما یک شب مرد فقیر مریض شد و همسرش تمام پس اندازشان را به دوا و دکتر داد.
🔸بعد از مدتی شاهعباس دوباره با همان لباس درویشی به همان محله آمد و باز صدای گریه از آن خانه را شنید اما این بار با صدای بلند گریه می کرد.در زد و وارد خانه شد و سؤال کرد:
شنیدم غذا فرستاده اند آنهم غذاهای اعیانی دیگر چرا گریه می کنی؟
فقیر گفت:بله ولی ای کاش غذا نمی فرستادند
شاه متعجب شد و پرسید
چطور مگه!پاسخ داد:
همه آن غذاهای چهل روز را به خان محله فروختم آخرش همه ی پول ها نصیب دارو و دکتر شد.باز شاهعباس او را دلداری داد و به قصر خودش بازگشت.
🔹شاه فقیر را به قصر خودش احضار کرد و گفت:
تو واقعا ًآدم احمقی هستی!
من هر روز سی دینار همراه غذا می فرستادم آن وقت تو آن را به پانزده درهم فروختی!
فقیر متوجه اشتباه خود شد و گفت: قربان این هم دلالت بر کم رزقی من دارد.
شاه باز هم دلش برای فقیر سوخت و به غلامش دستور داد:
این هزازدینار را ببر هر جا دیدی کسی نیست بگذار جلویش تا او بردارد شاید خدا خواست رزق و روزی اش زیاد شد.
🔸غلام مرد را دنبال کرد و دید می خواهد از پل رد شود و هنگامی که مطمئن شد کسی نیست پول را روی پل گذاشت و دور شد ولی فقیر به محض رسیدن به پل باخود گفت چشمانم را ببندم تا ببینم نابیناها چطور از پل رد می شوند،چشمانش را بست و از پل رد شد و دینارها را ندید و یک رندی آمد و پول ها را برداشت.
🔹بعد از مدتی شاه عباس با خود گفت این بار دیگر گشایش حاصل شده به همان محله رفت اما حالا دیگر مرد زار زار گریه میکرد شاهعباس در زد و وارد شد مرد دیگر شاه را می شناخت و احترام گذاشت شاه سؤال کرد:
باز چرا گریه می کنی؟
پاسخ داد:گشایش حاصل نشده است
شاه گفت:من به غلام دستور دادم هزار دینار جلوی تو بگذارد مرد گفت:اما من چیزی ندیدم.
🔸شاه غلام را احضار کرد و غلام گفت:
من دیدم که او میخواهد از پل رد شود و کسی هم آنجا نبود کیسه را همان جا گذاشتم و آمدم
فقیر گفت
قربان غلام مقصر نیست من مقصر هستم شاه گفت
چطور! مرد جواب داد:
قربان من به پل که رسیدم یک فکر احمقانه به ذهنم رسید و گفتم چشمانم را ببندم،ببینم نابیناها چطور از پل رد می شوند.شاه متوجه شد و گفت:من هر کاری بکنم گشایش در کار تو حاصل نخواهد شد چون خواست خدا چیز دیگری است، برو و دیگر گریه نکن و راضی به رضای خداوند باش،شاید حکمتی در آن باشد.
داستانهای آموزنده