#داستــانهـای_پنـــدآمـــوز
روزی #حضرت_عیسی علیهالسلام از صحرائی میگذشت در راه به عبادتگاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی میکرد، حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتی چشمش به حضرت عیسی علیه السلام و مرد عابد افتاد پایش سست شد و از رفتن باز ماند، همانجا ایستاد و گفت:
خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور نکن.
در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و تکبرت اهل دوزخ...
کیمیای سعادت_محمدغزالی_جلد ۱
@Quranahlebayt