#داستان_کوتاه
امام موسی بن جعفر(ع) از طریق پدرانشان از پیامبر (ص) چنین روایت کردهاند:
خدا در روز قیامت بنده ای از بندگانش را بدین گونه سرزنش می کند که بنده من! چرا هنگامی که من بیمار شدم به عیادتم نیامدی! آن بنده پاسخ میدهد : پروردگارا تو منزهی از دردمندی و بیماری، تو پروردگار بندگان هستی و هرگز دردمند و بیمار نمیشوی! خدا میفرماید: هنگامی که برادر مومن تو بیمار شد از عیادت نکردی. به عزت و جلالم سوگند اگر از وی عیادت کرده بودی، مرا نزدش می یافتی. سپس من تامین نیازهای تو را برعهده میگرفتم و آنها را برآورده می ساختم و این برای کرامت بنده مومن من است و من رحمان و رحیم هستم.
@Quranahlebayt
#داستان_کوتاه
در کنار کوهی دو همسایه زندگی میکردند.یکی از آنها با خدا و پاک و دیگری بد کاره روزی کوه ریزش کرد و هر دو همسایه به کام مرگ رفتند.شب کد خدای روستا درخواب دید زن بد کاره در بهشت است باغی بسیار زیبا و رودی خروشان وچندین کنیز خدمتش میکنند.آن زن با خدا و پاک هم در آتش شوزان جهنم میسوزد با عذاب سخت ضجه میزند و ناله کنان فریاد میکشد.ناگهان کد خدا از خواب برمیخیزد با چهره ای بهت زده به خواب خود فکر میکند و با خدا چنین میگوید ای خدا وعده های جهنم تو پوچ است تو آن زن پاک و با خدا را که ذکر قرآن شبانه روز بر لبش بود را به آتش جهنم انداختی.و آن زن بد کاره را در بهشت برین گماشتی گویی تمام گناهان او از خاطرت رفته است.از امروز من هم جزو بد کاره ها خواهم شد که آنان لذتی جاودان میبرند هم در این دنیا هم بعد از مرگ.بعد از اندیشه های طولانی کد خدا به خوابی رویایی فرو رفت در خواب لحظه لحظه عبادت زن را دید تا به روز رسوایی او رسید در خوابش دید در یکی از شبهای پاییزی آن زن بدکاره در بستر بیماری افتاده است و به شدت ناله میکند در خانه ی او باز بود و او حتی قدرت این را نداشت که از جای خود بلند شود و در را ببندد.ناگهان باد در خانه ی او را کوبید و آن زن با خدا با خودش گفت خدایا این بدکاره را به راه راست هدایت کن.دوباره باد در خانه ی بد کاره را بر هم زد این بار زن با خدا گفت چند دقیقه بیشتر از آمدن مرد قبلی نگذشته مرد دیگری آمد خداوندا چه طاقتی به این زن روسیاه دادی؟تا صبح بارها باد به در خانه ی آن زن بدکاره کوبید و هر بار همسایه اش چیزی گفت در طول شب تمام گناهان زن بدکاره را شست و بهشتی را برای او مهیا ساخت.در این لحظه کدخدا از خواب برمیخیزد ترس در صورت او نمایان بود. این قصه سالیان سال در میان مردم نقل میشد عاقبت تهمت زدن به دیگران اینچنین است و هفتاد سال عبادت در یک شب به باد میرود.
@Quranahlebayt
#داستان_کوتاه
مردی نزد پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم آمده و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک میکنم.
پیامبر خدا فرمود: دروغ را ترک کن. مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد، با خود گفت: اگر پیامبر از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفتهام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری میشود. دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید.
به نزد پیامبر خدا آمد و گفت: یا رسولالله! تو همه راهها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم.
📚 به نقل از میزان الحکمه، ج۸، ص۳۴۴
@Quranahkebayt
#داستان_کوتاه
فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند. از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما میگوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه میکند! نگاهی به من کرد و فرمـود: تو هم میخواهی ببینی من چی میبینم؟ ببین! نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند. شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد.
📚 کتاب بوستان حجاب، ص ۱۰
@Quranahlebayt
#داستان_کوتاه
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! در راه با پرودگار سخن میگفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه
@Quranahlebayt
#داستان_کوتاه
در کنار کوهی دو همسایه زندگی میکردند.یکی از آنها با خدا و پاک و دیگری بد کاره روزی کوه ریزش کرد و هر دو همسایه به کام مرگ رفتند.شب کد خدای روستا درخواب دید زن بد کاره در بهشت است باغی بسیار زیبا و رودی خروشان وچندین کنیز خدمتش میکنند.آن زن با خدا و پاک هم در آتش شوزان جهنم میسوزد با عذاب سخت ضجه میزند و ناله کنان فریاد میکشد.ناگهان کد خدا از خواب برمیخیزد با چهره ای بهت زده به خواب خود فکر میکند و با خدا چنین میگوید ای خدا وعده های جهنم تو پوچ است تو آن زن پاک و با خدا را که ذکر قرآن شبانه روز بر لبش بود را به آتش جهنم انداختی.و آن زن بد کاره را در بهشت برین گماشتی گویی تمام گناهان او از خاطرت رفته است.از امروز من هم جزو بد کاره ها خواهم شد که آنان لذتی جاودان میبرند هم در این دنیا هم بعد از مرگ.بعد از اندیشه های طولانی کد خدا به خوابی رویایی فرو رفت در خواب لحظه لحظه عبادت زن را دید تا به روز رسوایی او رسید در خوابش دید در یکی از شبهای پاییزی آن زن بدکاره در بستر بیماری افتاده است و به شدت ناله میکند در خانه ی او باز بود و او حتی قدرت این را نداشت که از جای خود بلند شود و در را ببندد.ناگهان باد در خانه ی او را کوبید و آن زن با خدا با خودش گفت خدایا این بدکاره را به راه راست هدایت کن.دوباره باد در خانه ی بد کاره را بر هم زد این بار زن با خدا گفت چند دقیقه بیشتر از آمدن مرد قبلی نگذشته مرد دیگری آمد خداوندا چه طاقتی به این زن روسیاه دادی؟تا صبح بارها باد به در خانه ی آن زن بدکاره کوبید و هر بار همسایه اش چیزی گفت در طول شب تمام گناهان زن بدکاره را شست و بهشتی را برای او مهیا ساخت.در این لحظه کدخدا از خواب برمیخیزد ترس در صورت او نمایان بود. این قصه سالیان سال در میان مردم نقل میشد عاقبت تهمت زدن به دیگران اینچنین است و هفتاد سال عبادت در یک شب به باد میرود.
@Quranahlebayt
✅ #داستان_کوتاه
🔹روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو میگرفت و همه آداب و ادعیهی وضو را بجا میآورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: «چه کار میکردی؟!» گفت: «هیچ!» فرمود: «تو هیچ کار نمیکردی؟!» گفت: «نه!» میدانست که اگر بگوید نماز میخواندم، کار بیخ پیدا میکند!!!
آقا فرمود: «مگر تو نماز نمیخواندی؟» گفت: «نه!» آخوند فرمود: «من خودم دیدم داشتی نماز میخواندی...!». گفت: «نه آقا اشتباه دیدید!» سؤال کردند: «پس چه کار میکردی؟» گفت: «فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!» این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت. تا مدتها هر وقت از احوال آخوند میپرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: «من یاغی نیستم!»
🔹خدایا ما خودمون هم میدونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم. نماز و روزهمان اصلاً جایی دستش بند نیست! فقط اومدیم بگیم که: «خدایا ما یاغی نیستیم. بندهایم. اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده. لطفا همین جمله را از ما قبول کن...»
@Quranahlebayt