#خاکهاینرمکوشک۷
وقتی دیدم زن می خواهدمرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توي خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.
آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو.
از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!
به هر حال، دو سه روزي دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی اصلا وابداً حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: «این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. »
هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر براي یک نوبت، نوبت بعدي باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم.
یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم، سرگرم کار بودم که سرگرد آمد سروقتم. خنده غرض داري کرد و به تمسخر گفت: « ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟»
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندي توي چشماش نگاه می کردم. کفري تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟»
برّ و بر نگاهش می کردم. باز گفت: «انگار دوست داري برگردي همون جا، نه؟»
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان
کمکم می کردند که خودم را نمی باختم.خاطر جمع و مطمئن گفتم: « این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدي دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد
که خالی کردي تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، ولی تا آخر سربازي هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.» عصبانی گفت: «حرفت همین؟»
گفتم: «اگر بکشیدم اونجا نمی رم.» ...
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
قدوم نورسیده آفتاب را ملائک بیشمار، به تبریک آمدهاند و بر بام خانه دختر خورشید، بال میافشانند. از بهشتِ دامان بتول، بهاری سرزده است و خانه علی و زهرا، امروز، خانه تمام شادیها و دستافشانیهاست.
خدا، لبخند میزند این روز شگفت را و مرد تنهای نخلستانها، به نسل سبز این کودک میاندیشد. به نور ممتدی که سینه به سینه، تا قیامت خواهد رفت؛ «وَلَو کَرِهَ الْکافِرُون».
عاشورا متولد شد اتفاق کمی نیست… بگذار تمام کائنات بدانند آغاز تو را! دو دریای آبی، به هم پیوستند و در پیوند خدایی و زبانزدشان، اقیانوسی پدید آمد که تاریخ را دیگرگونه خواهد کرد.
بگذار از امروز، همه شمشیرها، خود را مهیا کنند! بگذار لبها برای تشنگی، آبدیده شوند! بگذار کفر، ازهماکنون، دست به کارِ تیز کردن تیغ کینه باشد و ایمان، کوه صبرش را به شانههای تو تکیه دهد!
تاریخ، در راه است تا با خون معصوم تو، خود را رقم زند. حادثهها در راهند. آبهای متلاطم و دستهای جفاپیشهای که سدِّ سیراب شدناند، توفان خونخواهی حق و رسوایی باطل، خطبههای بلیغِ روسیاهی کفر، قرآن فصیح بر منبر نیزهها و خدایی که دلشدگانِ زخمخورده را خود به پرسش و مرهم میآید؛ همه در راهند.
تو، مولود عشق، امروز، در آغوشِ مادر، مهیّای فردای خونخواهی و «هل من ناصر» باش! لبخند بزن، تا خون در رگهای طبیعت جاری شود! لبخند بزن، تا خدا به یمن آمدن تو، اهالی روزگار را امان دهد! لبخند بزن، تا همه بدانند «عاشورا» متولد شد.
❤️ولادت امام حسین (ع) مبارک باد❤️
@Quranetrat_znu
لبخند علی (ع) رنگ میگیرد. فرشتگان، تولد دستانی را جشن میگیرند که قرار است روزی چراغ حماسه را برافروزد. پهلوانی به عالم چشم میگشاید که پهلوانان عالم به نامش اقتدا میکنند. پهلوانی که فرزند مردی است که کوهِ رشادت و جوانمردی است، فرزندِ شیر زنی است که به او شیر شهامت نوشاند. کوهمردی که ذرهای از احترام برادرش حسین (ع) فرو نگزارد.
آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (ع) خواهد بود.
سلام بر عباس، ای غیرت مجسم… ای قامتِ فتوت…
سلام ای چشمهایی که آب را شرمنده نجابت خود خواهی کرد…
سلام ای دستهایی که رودخانههای زمین، به جستجویشان سر گردانند…
سلام ای پیشانی بلندی که آئینهی آسمان است…
السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع)
💚ولادت حضرت ابالفضل العباس (ع) مبارک باد💚
@Quranetrat_znu
4_5850213810450730741.mp3
7.26M
سرود: وزیر شاه کربلاسن
بامداحی: حاج مهدی رسولی
#خاکهاینرمکوشک۸
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند.وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
-همسر شهید بروسنی
سال ۱۳۴۷ بود. روزهاي اول ازدواج،شیرینی خاص خودش را داشت.
هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقيات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم.
کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده:
پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت.
پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي
عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم.
شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهایش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#مهربانترینیارسلام!
مرا سلوک به حدی رسیده در جانم، که از تو گریزی نمی شود
و نمی توانم به سرمنزل برسم؛ بی آنکه بارانیِ قنوت های روشن تو،
راهنمای این همه تیرگی های تنم و شکستگی اندوهبار روحم باشد.
من خودم را گم کرده ام، خدایم را می جویم؛
کدام عبادت جاری در رگ هایم افسرده که این طور
می خواهم از امام عبادت ها، شفاعت بگیرم؟
مهربان ترین یار سلام!
می خواهم اگر لایق باشم، پشت سرت قامت
به استقامت افراها بیاویزم.
می دانم آقا! شانه های صبوری ام قدر شمشادها هم نیست؛
امّا چشم های تو معراج سلوکم می شود؛
اگر بگذاری پای بی کرانه های نمازت فقط وضو
بگیرم و زل بزنم به همه نماز... .
آقا! امروز میلاد توست؛
میلاد ششمین قافله معصوم، چهارمین اشراق امامت،
اولین زینت نماز...
سجاده سجاد، پر می شود از بوی خلسه روزهایی دیگر...
تو دم به دم بر آسمان دعا، ستاره می پاشی، ماه مهربان.
می گویم آقا! یادم می دهی «بسم اللّه» را چطور بگویم
که شانه هایم از برکات حرف اولش بلرزند؟ یادم می دهی
صحیفه کدام درخت طور عاشقی است؟
امروز میلاد ققنوس هاست در آتش عشق تو.
خاکستر کدام سوره خوانی سبزت بوده اند
که این گونه به آسمان بال تازه می زنند؟
شنیده ام پیاده می رفتی به خانه عشق، از این
سوی سرزمین وحی تا به دوست برسی!
آقا! این همه مرکب داریم و پاهایمان نمی کشد!
نشان بده که تولاّ چگونه است؟
از توکل، کوله بار عنایتمان را پُر کن
و با عشق آسمانی ات، ما را شفاعت!
می دانم تو آمده ای تا بفهمم خورشید چقدر کوچک است!
آمده ای تا شهاب های ثاقب ذکر بر جان دیو و شیاطین بنشیند.
آمده ای که تقدیر ملکوتی دست هایت
بر سر غریبه های غمگین بنشیند.
امام صبور گریه ها و رکوع ها، امام مهربان سجده ها
و سلوک ها، سجاده ها دارند یاس می پاشند و گل محمدی؛
به برکت این که تقدیسشان خواهی کرد.
حالا که می آیی، بگو در عبای تو چندین هزار پروانه لانه دارند؟
بگو پرستوها از کدام اشاره سر انگشت تو به خورشید می روند؟
امروز می خواهم جواب همه سؤال های
چشم هایم را از دست های تو بگیرم.
ای کرامت جاری در ثانیه های آغاز!
می خواهم برای خودم قصه تولد مردی را بگویم که
با دُعاهای او هزاران بُلبل شیدا متولد می شوند.
می خواهم از آغاز مردی بگویم که وارث هزاران
زخم است؛ امّا شکر، آستانه دست هایش را می بوسد.
می خواهم بروم یک گوشه دنج مسجد، صحیفه
را باز کنم و به شکرانه چهارمین امام اشراق سجده کنم.
🩵ولادت امام سجاد (ع) مبارک باد🩵