کانال فرهنگی قرآن و عترت👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌺🍃━━━
https://eitaa.com/Qvaetrat
┗━━━🍂━
#سیره_شهدا
شهید مهدی زین الدین
موضوع:هرسخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند
تأثیر حرفهای آقا مهدی روی بچّههای جبهه، چیز عادیای نبود که مثلاً بگویی «آدم شیرین زبونیه، یا فن بیان بلده.» نه اتّفاقاً. آقا مهدی اصلاً اهل لفّاظی و اینکه کلمات عجیب و غریب به کار ببرد هم نبود. حرفهایش امّا انگار از ته دلش میآمد. یک جور خالص بود و جذابیتی داشت که به دل همه مینشست. ده دقیقه که حرف میزد، خستگی از تن آدم میرفت. سال شصت و سه که دیگر آتش خیبر خوابیده بود و پدافندی هم به آن صورت نداشتیم، بچّهها توی اردوگاه سدِّ دز، خسته شده بودند. حوصله شان سر رفته بود. دیگر از آن شور و حالی که چند ماه قبل توی اردوگاه میدیدی، خبری نبود. بعضی از رسمیها رفته بودند مرخصی و بقیه هم دائم غر میزدند که «ما اینجا داریم وقت تلف میکنیم. عملیات که نیست. برگردیم بریم شهرمون.» یک روز صبح، مهدی آمد توی صبحگاه مقر و شروع کرد به حرف زدن. اصل حرفش راجع به ادای تکلیف بود. گفت: «ما اینجا نیومدیم که فقط بجنگیم، عملیات کنیم، پدافند کنیم. ما اومدیم برای ادای تکلیف. حالا این تکلیف هر چی که میخواد باشه. جنگیدن، آموزش دیدن یا اینکه فقط حفظ آمادگی و منتظر دستور موندن. اگر کسی هدفی جز این داره، راه رو اشتباه اومده.» بعد هم راجع به وضع و حال بچّهها گفت که چرا آنقدر رخوتزده شدهاند. نماز شب خواندنها کم شده. حسینیه شبها خالی میماند. حرفهایش نیم ساعت بیشتر طول نکشید، ولی کاری با بچّهها کرد که باید میدیدی. از همان روز دوباره انگار برگشته بودند به شبهای قبل از خیبر. توی حسینیه شبها جای سوزن انداختن نبود.
[ کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح ]
کانال فرهنگی قرآن و عترت👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌺🍃━━━
https://eitaa.com/Qvaetrat
┗━━━🍂━
#سیره_شهدا
شهید برونسی
قدرت جذب
جوان رشیدی بود و اسمش دادیرقال. موردش را نمی دانم، ولی می دانم از گردان اخراجش کرده بودند. یک نامه دستش داده بودند و داشت می رفت دفتر قضایی. همان جا توی محوطه، حاجی برونسی دیدش. از طرز رفتن و حالت چهره اش فهمید باید مشکلی داشته باشد. رفت طرفش. گفت: سلام.ایستاد. جوابش را داد. حاجی پرسید: چی شده جوون؟ آهسته گفت: هیچی ، منو اخراج کردن، دارم می رم دفتر قضایی. حاجی نه برد و نه آورد، دستش را گرفت و باهاش رفت. توی دفتر قضایی نامه اش را پس داد و گفت: آقا من این رو می خوام ببرم. گفتند: این به درد شما نمی خوره آقای برونسی. گفت: شما چه کار دارین؟ من می خوام ببرمش. آوردش گردان. مثل او، چند تا نیروی دیگر هم داشتیم. همه شان جوان بودند و از آن اخراجی ها. از همان اول جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار می کرد، جوری که همه، دل بخواهی می رفتند توی گروهان ویژه، یعنی گروهان آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود. مدتی بعد، همان دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه، و مدتی بعد هم اسمش رفت تو لیست شهدا. یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی دادیرقال می گفت: شما این جوون ها رو نمی شناسین، یک بار نمازش رو نمی خونه، کمی محلی می کنه، یا یه کمی شوخی می کنه، سریع اخراجش می کنین؛ این ها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار بکنه، همین جوون ها هستن.
[ سعید عاکف ، خاک های نرم کوشک ، چاپ دویست و یازدهم، ص 82 و 83 ]
کانال فرهنگی قرآن و عترت👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌺🍃━━━
https://eitaa.com/Qvaetrat
┗━━━🍂━
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
📚#سیره_شهدا
شهید خرازی📚
9- دو تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم ، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن . یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته ، پولشو به صاحبش بدین.»
🌹🌹🌹🌹🌹
#سیره_شهدا
از همه زودتر می آمد جلسه.
تا بقیه بیایند، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم «نماز قضا می خوندی؟»
گفت«نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه. بد هم نشد انگار. »
🌷شهید زین الدین🌷