eitaa logo
ریحآنه .
71 دنبال‌کننده
11 عکس
0 ویدیو
0 فایل
می‌نویسم ، آنچه در ذهن میگذرد ...
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحآنه .
دوست دارم چیزهایی را که عمرشان به پای من رفته؛ نشانه‌هایی زنده از زیستنِ من‌اند. کفش‌هایم دیگر نو نیستند؛ بوی کوچه‌ها را در خود دارند، پیچ و خمِ سفرهای کوتاه را، و گردِ مسیرهایی که بی‌دغدغه دویده‌ام. بندهایشان از دویدن‌ها شُل شده‌اند و در دوختِ کهنه‌شان، بوی خاکِ باران‌خورده خوابیده است. روی پارچه‌ی فرسوده‌شان ردّ روزهای بی‌چتر مانده، و هر بار که نگاهشان می‌کنم، گویی تکه‌ای از زندگی با من لبخند می‌زند. اما دفترچه‌... او از همه صبورتر است. ورق‌هایش سایه‌دار از اشک و جوهرند؛ شب‌هایی را دیده که بغض میان سطرهایم جا مانده، و صبح‌هایی را که کنار همان خط‌ها خندیده‌ام. احساسم را لای صفحه‌هایش پنهان کرده‌ام، مثل کسی که رازهایش را میان برگ‌های درختان می‌سپارد تا باد نبردشان. جوهر قلمم خشک شد و باز نوشتم، چون بعضی دردها فقط با واژه‌ها آرام می‌گیرند. هر برگش بوی زندگی می‌دهد؛ بعضی بوی بغض، بعضی بوی باران، و بعضی بوی لبخندهایی که دیگر تکرار نمی‌شوند. این دفتر فقط نوشته‌هایم را نگه نداشته، شاهد تمام من بوده است — خشم، آرامش، حتی سکوت. زخم روی دستم را هم دوست دارم؛ ساکت است، اما پر از حرف. یادگار لحظه‌ای‌ست که غم، جایی در درونم برای ماندن نداشت و خودش را به خشم رساند. هر بار که نگاهم به آن می‌افتد، یادم می‌آید چه چیزهایی درونم شعله شدند و با این زخم خاموش. و اما زخم بالای لبم... نه، آن فرق دارد. آن نشانه‌ی بزرگ‌ترین اتفاق زندگی من است — مرزی میان قبل و بعد. هر بار لمسش می‌کنم، انگار در کوچکی به گذشته باز می‌شود؛ به دختری که چند روزه قدِ سال‌ها بزرگ شد، اما هنوز در گوشه‌ای از من نفس می‌کشد. زخم‌هایم مرا ناقص یا زشت نمی‌کنند؛ زیبا هستند، چون تنها چیزهایی‌اند که دروغ نمی‌گویند. و این کفش‌ها، دفترها، زخم‌ها... فقط یادگارِ فرسودگی نیستند؛ بوی زندگی می‌دهند، بوی بودن. هرکدامشان یادآور زندگی ریحانه هستند و تفاوتی که مرا از جهان جدا می‌کند. من این‌ها را دوست دارم، چون هر کدام بوی‌عمر رفته‌ی‌شان به پای من را میدهد. و بوی آن دختری که هنوز در میان نوشته هایش ادامه دارد‌... جزو ریحانه نوشت ها..
ریحآنه .
ما را عشق امام حسین بزرگ کرد؛ نه در کوچه‌های دنیا، که در آستانه‌ی همین هیئت، زیر سایه‌ی همین سقف چوبی، کنار همین کتیبه‌هایی که نام صدیقه‌ی طاهره و امام حسین بر آن‌ها می‌درخشد، قد کشیدیم و بزرگ شدیم. ما بچه‌های‌ همین خانه بودیم؛ خانه‌ای که دیوارهایش از اشک و روضه و نوای سینه‌زنی ساخته شده، نه فقط از آجر و خشت. سال‌ها گذشت و قامت ما آرام‌آرام کنار قامت همین دیوارها رشد کرد. همه‌مان قد کشیدیم… یکی دمِ در کفش‌ها را جفت می‌کرد، یکی چای می‌ریخت، یکی ذکر می‌گفت، و هر کدام راه‌مان را همین‌جا پیدا کردیم. کم‌کم هر کدام‌مان گوشه‌ای از کارهای هیئت را به دست گرفتیم؛ انگار دستی از بالا ما را برای خدمت انتخاب کرده باشد. و چه افتخاری بالاتر از این‌که انسان، به درد دستگاه امام حسین بخورد؟ ما فقط هیئت نرفتیم؛ در این خانه زندگی کردیم، بزرگ شدیم، و اصلاً آدمِ امام حسین شدیم. خانه‌ی ما، همیشه خانه‌ی حضرت عباس بوده و هست. شب‌های قدر… شب‌هایی که در همین هیئت قرآن به سر گرفتیم، و در سکوت نیمه‌شب، وقتی چراغ‌ها کم‌سو بود و نسیمی آرام از پنجره‌های چوبی می‌گذشت، دست‌هایمان می‌لرزید و نام خدا را بالا می‌بردیم. اما محرم… محرم چیز دیگری بود. در همین حسینیه، زیر همین سقف چوبی، کنار همین کتیبه‌ها نشستیم و عزادار حسین بن علی شدیم. صدای عزاداری‌های‌مان از این دیوارها گذشت و شهر را بوی محرم گرفت. ما فقط عزادار نبودیم؛ روح محرم را در کوچه‌های شهر پخش کردیم. و چه شب‌هایی که بیدار ماندیم… تا صبح کار کردیم، و خستگی را با یک «یا حسین» از تن راندیم. طلوع را دیدم که از پشت شیشه‌های رنگیِ پنجره‌های چوبی بالا می‌آمد، و فهمیدم صبح‌هایی که برای امام حسین بیدار مانده باشند، شیرین‌تر از هر خواب دنیاست. بیت‌العباس برای من فقط یک مکان نیست؛ خانه‌ای‌ست که روح ما را تربیت کرد، پناهگاهی‌ست که هر وقت از دنیا خسته شدیم، به آن برگردیم. ما در این هیئت بزرگ شدیم، قد کشیدیم، آدم شدیم، و هنوز هم قلب‌های‌مان جایی میان همین دیوارها می‌تپد… جزو ریحانه نوشت ها ..
و اشک‌هایم سرازیر می‌شدند، بی‌آنکه بفهمم چرا و چگونه… فقط می‌افتادند، آرام و پی‌درپی، مثل چیزی که مدت‌ها درونم جمع شده باشد و بالاخره راهی برای بیرون آمدن پیدا کرده باشد. می‌خواستم روحم را محکم در آغوش بگیرم؛ آن‌قدر محکم که همهٔ غم‌هایش را لحظه‌ای فراموش کند. اما نمی‌شد. خودم بودم و خودم؛ اشک می‌ریختم و انگشتانم همان قطره‌ها را از روی گونه‌هایم پاک می‌کردند، بی‌هیچ قدرتی برای آرام کردن‌شان. دستانم می‌لرزید، تنم یخ کرده بود و نوک انگشتانم را حس نمی‌کردم؛ فقط گریه می‌کردم… بی‌آنکه بفهمم از کجا آمده و تا کجا می‌خواهد ادامه داشته باشد. انگار دیواری که سال‌ها دور خودم چیده بودم—دیوارِ آجریِ محکم، ساخته از علاقه‌مندی‌ها و تظاهر به قوی بودن—یک‌باره فرو ریخته بود. در یک لحظه فهمیدم دیگر آن ریحانهٔ همیشه‌محکم نیستم؛ انگار تمام بلد بودن‌هایم، یکی‌یکی از یادم رفته بودند و تنها کاری که می‌دانستم… گریه کردن بود. از آدمی که روزی می‌شناختم دور شده بودم؛ از احساسی که زمانی نزدیکم بود، آن‌قدر دور که گویی تبعیدش کرده بودم. و حالا، بی‌هشدار، پرت شدم وسط دریایی از حس‌هایی که مدت‌ها خاموششان کرده بودم— دریایی که موج‌هایش با اشک‌هایم قاطی می‌شد و هیچ‌کدام، انگار خیال تمام شدن نداشتند. و من، میان آن همه اشک، فقط می‌خواستم از این سنگینی رها شوم؛ می‌خواستم لحظه‌ای از زیرِ بارِ ادامه دادن کنار بکشم، از این همه مقاومت خسته بودم… اما نه. انگار جایی درونم هنوز می‌گفت باید بایستم؛ باید بمانم، حتی اگر با چشمانی خیس و دلی که هنوز می‌لرزد. جزو ریحانه نوشت ها ..
ریحآنه .
« دلتنگی؟ » دلتنگی معمولاً به‌عنوان یک احساس توصیف می‌شود، اما می‌شود آن را دقیق‌تر فهمید. دلتنگی بیش از آن‌که هیجان باشد، نوعی آگاهی است؛ آگاهی از فاصله‌ای که میان وضعیت اکنون و امکان‌های ازدست‌رفته شکل می‌گیرد. این فاصله الزاماً به اشخاص محدود نیست. انسان اغلب خیال می‌کند دلتنگِ فردی یا چیزی‌ست، درحالی‌که دلتنگی، در سطحی عمیق‌تر، به زمان مربوط می‌شود؛ به لحظه‌هایی که در آن‌ها خواستن هنوز بی‌پاسخ نبود، یا دست‌کم، امکانِ پاسخ وجود داشت. دلتنگی از همان‌جا آغاز می‌شود که انسان می‌فهمد بعضی لحظه‌ها، حتی اگر هنوز زنده باشند، دیگر قابل بازگشت نیستند. بعضی خواستن‌ها فقط یک‌بار اتفاق می‌افتند. نه به‌دلیل ضعف میل، و نه به‌خاطر کوتاهیِ انسان، بلکه چون شرایط وجودیِ آن خواستن از میان رفته است. جهان منطق خود را دارد؛ و گاهی این منطق، بی‌هیچ خصومتی، امکانِ تکرار را از میان برمی‌دارد. دلتنگی در این‌جا، میل به چیزی‌ست که هنوز خواستنی‌ست، اما دیگر ممکن نیست. شکل دیگری از دلتنگی، دلتنگی برای نداشته‌هاست. برای چیزهایی که هرگز تجربه نشدند، اما نبودشان، حضوری پررنگ دارد. انسان فقط با آن‌چه زیسته تعریف نمی‌شود؛ با امکان‌هایش نیز هست. دلتنگی برای نرسیده‌ها، نوعی سوگواری‌ست برای «خودهای ممکن» که هرگز مجال تحقق نیافتند. هر انتخاب، در عین ساختن، امکان‌های بی‌شماری را حذف می‌کند. دلتنگی صدای همان امکان‌های حذف‌شده است. نه از سرِ پشیمانی، بلکه به‌دلیل ماهیت انتخاب. انتخاب، حتی در درست‌ترین شکل خود، همراه با فقدان است. و دلتنگی چرا پایان نمی‌پذیرد؟ چون به گذشته تعلق ندارد. به اکنون تعلق دارد؛ به لحظه‌ای که انسان به خطی بودن زمان آگاه می‌شود، و می‌فهمد بازگشتی در کار نیست. تا زمانی که این آگاهی باقی‌ست، دلتنگی نیز باقی می‌ماند؛ نه به‌عنوان ضعف، بلکه به‌عنوان یکی از نشانه‌های فهم. جزو ریحانه نوشت ها ..
ریحآنه .
پاییز پیش از آن‌که برود لیوانِ نیمه‌مانده‌ی چای را بر لبه‌ی عصر جا می‌گذارد، و پنجره‌ای را که هرگز کامل بسته نشد. هوای سرد آهسته از لای درزِ پنجره می‌لغزد، نه با قصدِ یورش با نیتِ یادآوری. انگار پاییز می‌خواست نبودنش یک‌باره بر تنِ خانه فرو نریزد. او بلد بود دوست‌داشتن را تا کجا ادامه دهد. می‌دانست بعضی ماندن‌ها چای را تلخ می‌کنند و بعضی رفتن‌ها طعمِ آخر را در حافظه نگه می‌دارند. آخر پاییز مکثی‌ست میان دست و استکان، میان نگاه و پنجره؛ جایی که دل هنوز گرم است اما هوا راهِ خودش را پیدا کرده. پاییز می‌رود بی‌هیاهو، بی‌آن‌که چیزی را بشکند. او از خود پنجره‌ای نیمه‌باز، لیوانی نصفه و سکوتی می‌گذارد که زمستان هرگز نمی‌تواند تمامش کند. جزو ریحانه نوشت ها ..