ریحآنه .
پاییز
پیش از آنکه برود
لیوانِ نیمهماندهی چای را
بر لبهی عصر جا میگذارد،
و پنجرهای را
که هرگز کامل بسته نشد.
هوای سرد
آهسته از لای درزِ پنجره میلغزد،
نه با قصدِ یورش
با نیتِ یادآوری.
انگار پاییز میخواست
نبودنش
یکباره بر تنِ خانه فرو نریزد.
او بلد بود
دوستداشتن را تا کجا ادامه دهد.
میدانست بعضی ماندنها
چای را تلخ میکنند
و بعضی رفتنها
طعمِ آخر را
در حافظه نگه میدارند.
آخر پاییز
مکثیست میان دست و استکان،
میان نگاه و پنجره؛
جایی که دل هنوز گرم است
اما هوا
راهِ خودش را پیدا کرده.
پاییز میرود
بیهیاهو،
بیآنکه چیزی را بشکند.
او از خود
پنجرهای نیمهباز،
لیوانی نصفه
و سکوتی میگذارد
که زمستان
هرگز نمیتواند
تمامش کند.
جزو ریحانه نوشت ها ..