فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋توکّل از نگاه قرآن🦋
🔰مطلب سوم:
🌼 دونکته:
✅ سعی و تلاش برای کسب رزق حلال:
👌دین نه تنها تأیید میکنه بلکه از چنین تلاشی به مجاهدت در راه خدا تعبیر کرده🌷
❌ اضطراب، استرس و غصّه داشتن برای روزی:
👌دین نه تنها تأیید نمیکنه بلکه نهی هم کرده🌷
💐🌾تنها کاری که از دست ما بر میاد و خدا از ما میخواد،سعی و تلاش و در کنار اون برنامه ریزی مناسب هستش و بقیه کار رو دیگه باید دست خدا بسپاریم
💐🌾 تو هم مطمئن باش وقتی وظیفه ات رو انجام داده باشی،قطعا خدا بهترین نتیجه رو بهت میده
💥به قول شاعر:
توکل بر خدایت کن، کفایت میکند حتما
اگر خالص شوی با او، صدایت میکند حتما
✨هماناخداوند توكّل كنندگان رادوست دارد✨
📗آل عمران/١۵٩
#توکّل_از_نگاه_قرآن
کانال کمیل
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شانزدهم فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سر
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفدهم
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهرة مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند
توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها دربارة مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانة ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانة خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینة بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم
وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود.
#ادامه_دارد
🍃🌺
👤آیت الله بهجت(ره) :
🌺هر چه ما گشتیم ذکری بالاتر از "صلوات" پیدا نکردیم .
اگر کسی حال #قرآن خواندن ندارد ، زیاد #صلوات بفرستد.
☘اللّٰهمَّ صَلِّ عَلی مُحَمّدٍ وآل مُحمّد
وعجل فرجهم☘
🍃فرمود:
اگر به قرآن نگاه کنيد،
فقط و فقط يکجا در قرآن هست
که خداوند انسان رو هم شأن و هم درجه ی خودش می کند .
🌱يعنی از انسان مي خواهد که بياید کنار او و با هم در یک کاری مشارکت کنندو آن اين آيه ست:
🌺انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي
🌺يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما
🌺خدا و ملائکه اش دارند براي پيامبر
🌺#صلوات ميفرستند شما هم بیایید و همراهی کنید...
🌹علت عظمت و بزرگی ذکر صلوات اين است که
🌹انسان را تا کنار خدا بالا مي برد.
🌸حضرت فاطمه (س):
🌴از دنياى شما محبّت سه چيز در دل من نهاده شد :
👈تلاوت قرآن
👈نگاه به چهره پيامبر خدا
👈 انفاق در راه خدا
نهج الحيا، ح 164
🌺🍃
🌷 رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند :
✍ پنج گروه در قبرهایشان هستند در حالی که دائم به آنان ثواب می رسد :
👌 کسی که درختی بکارد
👌 چاه آبی حفر کند
👌 مسجدی بسازد
👌 قرآن منتشر کند
👌 و آنکه فرزند شایسته ای از او به جای بماند.
📚 بحارالانوار، ج ۱۰۱، ص ۹۷
#تلنگر
عارفے گفت:
اۍ جوان قرآن بخوان
قبل ازآنڪہ برایت قرآن بخوانند.
نماز بخوان
قبل ازآنڪہ برایت نماز بخوانند.
ازتجربہ دیگران استفادہ ڪن
قبل ازآنڪہ تجربه دیگران شوۍ
اللهم عجل لولیک الفرج
چگونہ حرف زدن را از قرآن بیاموزیم!
دوازدہ ویژگے یڪ"سخن خوب" از دیدگاہ قرآن ڪریم؛
۱. آگاهانہ باشد. "لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" به چیزی که علم و یقین نداریم تکیه نکنیم
۲. نرم باشد. "قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشتہ باشد.
۳.حرفے ڪہ مے زنیم خودمان هم عمل ڪنیم."لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"
۴.منصفانہ باشد."وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"
۵.حرفمان مستند باشد."قَوْلًا سَدِيدًا" منطقے حرف بزنیم.
۶.سادہ حرف بزنیم."قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیدہ حرف زدن هنر نیست. "روان حرف بزنیم"
۷.ڪلام رسا باشد." قَوْلاً بَلِیغًا"
۸.زیبا باشد."قولوللناس حسنا"
۹.بهترین ڪلمات را انتخاب ڪنیم. "یَقُولُ الَّتے هِیَ أحْسَن"
۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردے داشتہ باشد. "و قولوا لهم قولا معروفا"
۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم. "قولاً كريماً"
۱۲.ڪمڪ ڪنیم تا درجامعہ حرف هاے پاڪ باب شود. "هدوا الے الطّیب من القول"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 آداب قرائت کردن قرآن 🌷
☝️☝️☝️
#حدیث
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
اَلقَلبُ الَّذی لَیسَ فیهِ شَیءٌ مِنَ القُرآنِ کَالبَیتِ الخَرِبِ؛
«قلبی که در آن چیزی از قرآن نباشد، هم چون خانه ویران است».
📚کشف الاسرار میبدی 7/405
✨ فواید نگاه کردن به قرآن
✍️ قرآن کریم به قدری با برکت است که حتی نگاه به صفحات آن،موجب تعالی انسان می شود.برخی فواید آن عبارتتد از:
✨ تقویت بینایی
✨ درمان ورم ملتحمه چشم
✨ چندین برابر شدن ثواب قرائت
✨ مطرود کردن شیطان
✨ ازدیاد عقل و...
🌹 امام صادق علیه السلام می فرمایند: کسی که قرآن را از روی صفحات آن بخواند،از بینایی اش بهره برد و مبتلا به ضعف بینایی نمی شود و از عذاب پدر و مادرش کاسته می شود،هر چند کافر باشند.
📚 الکافی،ج ۲،ص ۶۱۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با شفاعتش همه بهشتی میشویم
حجت الاسلام عالی
#کلیپ_مذهبی
🍂🍂🍃 آیه ای از فضایل مولا🍂🍂🍃
🌱🌿الثَّوابُ عِنْدَ اللَّهِ🌱🌿
«ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ»؛( سوره آل عمران، آیه 195.)
«این پاداشی است از طرف خداوند، و بهترین پاداشها نزد پروردگار است».
از اصبغ بن نباته نقل شده: امیرالمؤمنینعلیه السلام فرمود: رسول خداصلی الله علیه وآله در مورد این آیه، خطاب به من فرمود:
«أَنْتَ الثَّوابُ وَأَصْحابُکَ الْأَبْرارُ»؛( بحارالانوار، ج 36، ص 97. شواهد التنزیل، ج 1، ص 178.)
مراد از ثواب تویی، و یاران تو نیز ابرار هستند».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار شمس با مولانا
کانال کمیل
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفدهم مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آق
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هجدهم
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود:
این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانة ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشوارة طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را
برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم.
#ادامه_دارد