#اخلاق_شهدایی
🌷همسرم، شهید کمیل خیلی با محبت بود. مثل یه مادری که از بچهاش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد. یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه....
🌷بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه.... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی.... شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم، دیدم....
🌷دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم. پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کمیل صفری تبار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اخلاق_شهدایی
#شهید_حمید_باکری
🍃🍃🍃
جنازه های عراقی را 👆
زیر نگیرید
🥀🍁🍂💧#اخلاق_شهدایی
روزی در مسیر جاده خاکی در منطقه
عملیاتی والفجر چهار نزدیکی
رود خانه شیلر با شهید
حمید باکری معاون لشگر 31عاشورا
بودیم
وقتی دید یه نفربر خودی
که اتفاقا چند اسیر دشمن
هم با دستان بسته روی نفربر نشسته اند
و در مسیر،هم ،جنازه های بعثی روی
زمین افتاده
سریع خودش را به نفربر رسوند
و به رانند تانک نفربر گفت
برادر سعی کن از روی جنازه های
عراقیها رد نشی
راننده از این حرف خیلی تعجب کرد
گفت :
برادر باکری اینا تا دیروز زنده بودن
داشتن ما را می کشتن
همین چند نفر اسیر هم که میبینید
از خود خود بعثی ها هستن
شهید حمید باکری با
مهربانی گفت :
تا دیروز زنده بودن ولی حالا مردن
زیر گرفتن جنازه دشمن
از اخلاق رزمندگان بدوره
و بادستش اشاره کرده که از آن طرف
حرکت کند
در این حال دیدم اسرا متوجه شدن
و فریاد زدند
مرحبا یحمی الخمینی !
راستییتش.من آنموقع چیزی
نفهمیدم
شهید باکری به رانند گفت
دیدی برادر اینم از اسرای بعثی
روحش شاد یادش گرامی
#اخلاق_شهدایی 🍂🍁🥀
#روایت_دفاع_مقدس
راوی: ""سید""
┄══༅•ஜ𖣔🥀𖣔ஜ•༅══┄
@RMartyrs
┄══༅•ஜ𖣔🥀𖣔ஜ•༅══┄