همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریبا دور به سمت خانه بر می گشتیم پیر مردی به همراه خانواده اش در کنار خیابان ایستاده بودند. جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم.
آدرس جایی را پرسید. بعد از جواب شروع کرد از مشکلاتش گفتن.
به قیافه اش نمی آمد که گدا یا معتاد باشد. ابراهیم هم پیاده شده. جیب های شلوارش را گشت ولی چیزی پیدا نکرد.
به من گفت: امیر چیزی همراهت داری!؟ من هم جیب هایم را گشتم. ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود.
ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم ببین. من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود. از آن پیرمرد عذر خواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور، ابراهیم را دیدم. اشک می ریخت برای همین امدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: ابرام جون داری گریه می کنی؟
صورتش را پاک کرد. گفت: ما نتوانستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم.
گفتم: خب پول نداشتیم. این که گناه نداره.
گفت: می دانم ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفیق نداشتیم کمکش کنیم..
🔷فردای آن روز ابراهیم را دیدم می گفت: دیگر هیچ وقت بدون پول از خانه بیرون نمی آیم...🌼🦋
#از_زندگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سليماني_منا_اهل_العراق
#ابومهدی_منا_اهل_الایران
#مرد_میدان