جاده میرسید به خط بچه های لشکر بیست و پنج.
فکر میکردم «اینها چجوری از این جاده درب و داغون میرن و میان؟»
دو طرف جاده پر بود از تویوتاهای توی گل مانده یا خمپاره خورده.
حسین رفت طرف یکیشان.یک چیزی از روی زمین برداشت، نشانمان داد «ببین قبلا کمپوت بوده.»
پرت کرد آن طرف. گفت: «همین امشب دستگاه میاری، این جاده رو صاف میکنی، درستش میکنی.»
باز گفت: « نگی جاده لشکر ما نیست یا اون ها خودشون مهندسی دارن ها.درستش کن؛ انگار جاده لشکر خودمونه.»
#یازینب
#جهادتبیین
#درآرزوی_شهادت