eitaa logo
کانال کمیل
286 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
71 فایل
سفیرعشق شهیداست و ارباب عشق حسین‌علیه‌السلام وادی عشاق کربلاجایی که ارباب عشق سربه‌باد می‌دهدتا اسرارعشاق را بازگوکند که‌برای عشاق راهی‌جز ازکربلا گذشتن نیست🌷 کپی باذکرصلوات برمهدی عج eitaa.com/joinchat/2239103046Cd559387bf0
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 همہ دورٺادور سفره نشسٺہ بودیم؛ پدر و مادر مهدی خواهر و برادرش. من رفٺم ٺوے آشپزخانہ چیزے بیاورم، وقٺے آمدم،دیدم همہ نصف غذایشان را خورده‌اند. ولے مهدے دسٺ بہ غذایش نزده ٺا من بیایم.
🙃🍃 با چنــد تا از بچہ‌هاے سپــاه توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم. یہ روز ڪہ حمیــد از منطقہ اومد بہ شوخــی گفتم: دلــم میخواد یہ بار بیاے و ببینی اینجا رو زدن و من هم ڪشتہ شدم، اون وقت برام بخونی ، فاطمہ جان شھــادتت مبارك ! بعد شروع ڪردم بہ راه رفتن و این جملہ رو تڪرار ڪردم. دیدم از حمید صــدایی در نمیاد. نگاه ڪردم دیدم داره گــریہ میڪنہ! جا خوردم و گفتم: تو خیلی بی انصــافی. هر روز میرے تو آتش و منم چشم بہ راه تو. اونوفت طاقت اشڪ ریختن منو ندارے و نمیذارے گریہ ڪنم. حالا خودت نشستی و جلوے من داری گریه میڪنی؟ سرشو آورد بالا و گفت: فاطمہ جان بہ خــدا قسم اگہ تو نبــاشی من اصلا از جبھہ برنمیگــردم. 🌱
🙃🍃 به قد و قــواره اش نمےآمد که درباره ازدواج بگــوید؛ اما با صراحت تمــام، موضوع را مطــرح کرد.😅 گفتیم: زود است، بگذار جنگ تمام شود؛ خودمان آستیــن بالا میزنیم.😊 گفت: نه؛ پیامبــر فرموده اند: ازدواج کنید، تا ایمانتان کامل شود.☝️🏻 من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم. همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم. گفتیم: حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟! گفت: عفیف باشد و باحجــاب🌹🍃
🙃🍃 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟🙂 به حمید نگاه کردم👀 گفتم: نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم: بله میگیرم حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم ، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از خواندن خطبه عقد به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم: اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!😅 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دورِسرِ حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم: نذر سلامتی آقایِ من!😇❤️
🙃🍃 قرار شده بود زندگی مشترڪمان را در خانہ پدرِ علی‌آقا شرو؏ ڪنیم. مادرِ علی‌آقا اصــرار بر مراسم عـروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفتہ بودیم برویم قــم و برگردیم و زندگی‌مان را شرو؏ ڪنیم. خیلی ســاده و انقــلابی. خــرید ازدواج ما یڪ گــردنبند ظریف بود ڪہ رویش نوشتہ شده بود "علی". حولہ و ساڪ و پیــراهن سفید و یڪ جفت ڪیف و ڪفش قهــوه‌ا؎. مادرِ علی ڪہ وســایل ما را دید، خـودش رفت آینــہ و شمعــدان و برخی لــوازم دیگر را گــرفت. مادرم اصــرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی‌رفتم. علی‌آقا با اینڪہ در قید و بند دنیا نبود، هر چہ می‌آوردند فقط بہ‌بہ و چہ‌چہ می‌ڪرد و یکبار هم نگفت اینها چیست؟ خرید ڪہ ڪردیم می‌خواستیم برویم قم. فقط هــزار تومان پول برایمان مانده بود. رفتیم قم دو روز ماندیم. نهار ڪہ خوردیم، پول‌مان تہ ڪشید و برا؎ شــام دیگر پولی نمانده بود. علی می‌گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج ڪردم، رفتارم با بچہ‌ها؎ جبهہ هم نــرم‌تر شده. وقتی توجہ می‌ڪنم ڪہ در خانہ زن دارم، سنگین‌تر و محڪم‌تر راه می‌روم. همسر
♥️ همسرم از همان اول ازدواج پیشنهاد داد، که هر وقت از من داری و نمیتوانی ابراز کنی، برایم بنویس📝خودش هم همین کار را میکرد. عادت داشت قبل از خواب همه‌ی مسائل روز را کند. خیلی وقت‌ها شب‌ها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من شدی، منو ببخش🙏 من منظوری نداشتم😔 آخرش هم یه جمله مینوشت گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگی⁉️ من اصلا یادم نمیاد یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولی مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم❤️ به نقل از: همسر شهید
🙃🍃 یڪ بار با عصبانیت ایستادم بالاے سر منصور و نمازش ڪہ تمام شد، گفتم: منصورجان، مگه جا قحطیہ ڪه میاۍ مۍایستی وسط بچه‌ها نماز میخونے؟ خُب برو یه اتاق دیگه ڪه منم مجبور نشم ڪارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم تسبیح را برداشت و همان‌طورڪہ مۍچرخاندش،گفت: این ڪار فلسفه داره، من جلوی این‌ها نماز مۍایستم ڪه از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن مهر رو دست بگیرن و لمس ڪنند، من اگه برم اتاق دیگه و این‌ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشون بگم بیاین نماز بخونین؟! قرآن هم ڪه مۍخواست بخواند، همین‌طور بود، ماه رمضان‌ها بعد از سحر ڪنار بچه‌ها مۍ‌نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن مۍخواند، همه دورش جمع مۍشدیم.من هم قرآن دستم مۍ‌گرفتم و خط به خط با او مۍخواندم☘ اصلاً اهل نصیحت ڪردن نبود. مۍگفت به جاۍ این ڪه چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشان بدهیم👌🏻 همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 وقتی اولین بار بحث خواستگارے را مطـرح ڪرد، شوڪه شدم. همین را هم از شهیــد پرسیدم ڪه بحث عـلاقه را پیش ڪشید و بعد‌ها به من گفت اگر با خصوصیات اخـلاقی‌ات از قبل آشنا شده بودم، خیلی زودتر به خواستگارےات می‌آمــدم. اما من پاســخ این سؤال را نه از زبان شهید ڪه در وقــایع زندگی‌ام متــوجه شدم. بعد‌ها اتفاق‌هایی در زندگی‌ام رخ داد ڪه فهمیدم ازدواجـم با شهید احمدے حڪمتی داشته ڪه از آن بی‌خبــر بودم. انگار او با رفتــار و حرف‌هایش من را از خوابی چندین ساله بیــدار ڪرد. به نظرم شهیــد احمدے می‌دانست دارد چه ڪار می‌ڪند. آن قدر با دل من بازے قشنگی ڪرد ڪه درون خودم متوجه خلأ و ڪاستی‌هاے زندگی‌ام شدم. شهید با دل من ڪاری ڪرد ڪه به انتخاب خودم چــادر به سر ڪردم و فلسفه حجــاب را با دل و جــان پذیرفتم. می‌توانم بگویم سبڪ زندگی من قبل از ازدواج با شهیـد احمدے طور دیگرے بود. در دو سالی ڪه با ایشان زندگی ڪردم طور دیگرے و بعد از شهــادتش هم به گونه دیگرے شد. همسر
🙃🍃 از طریق یکی از آشنایان به هم معرفی شدیم و برای اولین دیدار هر دو به همراه مادران‌مان در شبستان آستان حضرت عبدالعظیم(ع) و محلی که اکنون آرامگاه وحید است، با هم ملاقات کردیم. در این دیدار شاهد احترام و ارادت خاص آقا وحید به مادرش بودم و این اخلاقش خیلی مرا جذب خود کرد، چون با خودم گفتم کسی که به مادر احترام بگذارد، حتماً رفتارش با همسر نیز به همین شکل است. آقا وحید شغلش را خیلی دوست داشت و برایش خیلی مهم بود، برای همین در اولین دیدار تنها خواسته‌اش این بود که شرایط کارش را بپذیرم و من با اینکه دوست داشتم همسرم همیشه کنارم باشد اما؛ به دلیل تمام خوبی‌هایی که داشت و از لحاظ اعتقادی، اخلاقی، متانت، ادب، مرتب بودن و قیافه ظاهری‌اش همه آنچه من می‌خواستم را داشت. همچنین به خاطر علاقه زیادی که به سپاه و پاسداری داشتم، پس از چند نوبت دیدار و گفت‌وگو او را به عنوان همسر آینده انتخاب کردم. همسر
🙃🍃 من مانده بودم چه کنم خسته شده بودم.. خواب‌ هایی میدیدم که بیشتر نگرانم می‌کرد.. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم.. با خودم گفتم: بعد از این چهل شب اولین کسی که آمد خواستگاری جواب میدهم.. شب سی و نهم یا چهلم بود که حاجی مجدد خواستگاری کردند و من جواب مثبت دادم.. همسر
🙃🍃 برای خطبه عقد به محضر امام شرفیاب شدیم. حضور در جوار امام امت شوری وصف ناپذیر در دلم ایجاد کرده بود.از هیجان این پیوند در حضور ایشان سینه‌ام گنجایش قلب تپنده‌ام را نداشت. امام لب باز کرد و خطبه عقد ما را جاری کرد. بعد بعنوان هدیه عقد این جمله را به ما هدیه کرد: عزیزانم گذشت داشته باشید با هم بسازید ان‌شاءالله که مبارک باشد علی قبل از اینکه به نزد امام برویم به من گفته بود: ما فقط در دنیا زن و شوهر نخواهیم بود بلکه در بهشت نیز با هم هستیم بعد هم این آیه را برایم تلاوت کرد:‌ هم و ازواجهم فی ضلال علی الارائک متکئون عروسی را به خاطر خانواده شهدا ظهر گرفتیم گفتم: ناهار بخور گفت: روزه‌ام! گفتم: روز عروسی؟ گفت: نذر داشتم اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم! گفت: دعا میکنم آمین بگو گفت: خدایا همان‌طور که عید غدیر به دنیا آمدم عید غدیر ازدواج کردم شهادتم را عید غدیر بذار! گفتم: آمین هر عید غدیر منتظر شهادتش بودم عید غدیر سال ۱۳۶۶ شهید شد همسر ┄══༅•ஜ𖣔🥀𖣔ஜ•༅══┄ @RMartyrs ┄══༅•ஜ𖣔🥀𖣔ஜ•༅══┄