eitaa logo
کانال کمیل
286 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
71 فایل
سفیرعشق شهیداست و ارباب عشق حسین‌علیه‌السلام وادی عشاق کربلاجایی که ارباب عشق سربه‌باد می‌دهدتا اسرارعشاق را بازگوکند که‌برای عشاق راهی‌جز ازکربلا گذشتن نیست🌷 کپی باذکرصلوات برمهدی عج eitaa.com/joinchat/2239103046Cd559387bf0
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 محمدرضا در جریان عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن بعثی درآمد. او با بدنی مجروح اسیر می‌شود و به‌خاطر شدت جراحات او را در بیمارستان بستری می‌کنند. پس از چند روز درحالی‌که هنوز بدن محمدرضا از جراحت زخمی بود، او را به اردوگاه می‌برند. وضعیت جسمانی شهید شفیعی مناسب نبود و نیاز به عمل جراحی داشت ولی عراقی‌ها توجهی به سلامتی‌اش نداشتند. چند روزی که در اردوگاه بود درد زیادی کشید و در آخر از عوارض جراحت در غربت و تنهایی به شهادت رسید او را دفن کردند و شانزده سال بعد هنگام تبادل جنازه شهدا با اجساد عراقی، جنازه «محمدرضا شفیعی» و دیگر شهدای دفن شده را بیرون می آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمدرضا سالم است ، سالمِ سالم. صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل ایرانی ها داده شود. او را سه ماه زیر آفتاب سوزان می گذارند، اما تفاوتی نمی کند. روی پیکرش آهک می پاشند، ولی باز هم بی تأثیر است. مادر شهید می گوید: موقع دفن محمدرضا، حاج حسین کاجی به من گفت: شما می دانید چرا بدن او سالم است؟ گفتم: چرا؟ گفت: راز سالم ماندن ایشان چهار چیز است: *هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد؛ دائماً با وضو بود، هیچ وقت زیارت عاشورایش ترک نمی شد. مداومت بر غسل جمعه داشت. هر وقت برای امام حسین(ع) گریه می کرد، اشک هایش را به بدنش می مالید عکس سمت راست آخرین عکس قبل از اعزام و عکس سمت چپ عکس شهادت و جنازه ایشان بعد از ۱۶ سال است نثار ارواح مطهر همه شهدا صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🥀
یکی از نقل می‌کرد: قبل از عملیات در سال ۱۳۶۵ بود یک روزی پس از استراحت کوتاه که از شناسایی شب قبل برگشته بودیم، دیدم تنهایی به سمت سنگری که کمی از فاصله داشت می رفت و پس از ساعتی بر می گردد. یک روز کنجکاو شدم و تصمیم گرفت نقی را تعقیب کنم و ببینم به کجا می رود. چند صد متری که از محل اردوگاه ( سنگر پشت خط) دور شدم.... دیدم نقی پشت تپه ای نشسته و به تنهایی مشغول خواندن مناجات و (ع) می باشد. این کار تا اینجا تعجبی نداشت و عادی بود چون اهل دل بود. اما وقتی زاویه دید خود را عوض کردم، ناگهان متوجه نسبتاً بزرگی شدم که از ناحیة کمر تا جلوی صورت بلند شده است. ابتدا خواستم فریاد بکشم و وی را از خطری که در مقابلش بود با خبر سازم، ولی ترسیدم، وضع بدتر شود و آسیب جدی به او برساند، لذا تصمیم گرفتم، ساکت باشم اما در کمال ناباوری دیدم وقتی تمام شد. هم آرام، آرام از مقابل او دور شد. بلافاصله جلو رفتم و با ناراحتی به او گفتم: هر چیزی حدی دارد، این چه وضعی است اگر این به تو آسیب زده بود چکار می کردی؟ سعی داشت از پاسخ من برود، با اصرار من لب به سخن گشود و گفت: این کار هر روز این است، هر روز می آید اینجا و من وقتی می‌خوانم می آید و هنگامی که تمام می‌شود می‌رود در این موقع بود که از من گرفت تا وقتی که است این جریان را برای کسی نکنم
مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند! پسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه...چی می‌خوای برات بفرستم؟ مادر می‌گوید: چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم... می‌دونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!!😔 پسر می‌گوید: نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون! . بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد! قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن... خبر می‌پیچد!!😳 پسر دیگرش، این‌ را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند... . حضرت آیت‌الله نوری همدانی نزد مادر شهید می‌روند! قرآنی را به او می‌دهند که بخواند! به راحتی همه جای قرآن را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه! . میفرمایند: «قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!» مادر شهید شروع می‌کند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط... آیت الله نوری با گریه، چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند: «جاهایی که نمی‌توانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم...»