•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :703
مورخ:3/دی/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
#داستان_زندگی_سوما❤️🔥🌱
_زن ارباب زاده #نازاست ، نمیتونه بچه دار بشه!😭
با مردمک های لرزونم به بی بی خیره شدم.
چمدون کهنه ای رو جلوی پام انداخت :
_#صیغه ارباب زاده میشی و بهش وارث میدی.
با شنیدن حرفش طاقت نیوردم و با گریه به پاش افتادم :
_تو رو خدا بی بی ، من فقط شونزده سالمه ؛ میخوای تو اون عمارت دیوونه بشم ؟ 😭
ضربه ای به پهلوم زد که روی زمین افتادم.
لباس ها رو از کمد بیرون کشید و با بیرحمی گفت :
_دیگه #فروختمت چاره ای ندارم ، خانم بزرگ پول خوبی بابتت داده!
در اتاق با ضرب باز شد و دو تا مرد مشکی پوش وارد شدن یکی از اونها 😧و ...
https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715
دختر هجده ساله ای که به عمارت اربابی فروخته میشه تا برای ارباب زاده وارث به دنیا بیاره!🔥
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :704
مورخ:4/دی/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
اسمم ترانه هست
ده سالم که بود بابام مرد و از آوارگی رفتیم خونه خالم شدیم مستاجر ، مادر بیچارم روزی دو شیفت کار میکرد تا بتونه اجاره خونه و خرج خونه رو بده ،برای همین من میرفتم طبقه پایین خونه خالم که بچشو نگه دارم،
یروز که با دامن گل گلیم داشتم بازی میکردم، دیدم هوشنگ شوهر خالم زل زده بمن و چشاش برق میزنه
یجوری شدمو رفتم تو اتاق کنار امیرعلی خودمو به خواب زدم ولی یخرده که گذشت حس کردم یکی کنارم دراز کشید و ...😱🔥🔥
https://eitaa.com/joinchat/1681130232C7de61dbbae
👆🏻👆🏻
هدایت شده از کانال واریزی رادین
♥️ بسم الله الرحمان الرحیم ♥️
با سلام و عرض شرمندگی به علت عقب افتادن واریز؛
واریز گسترده رادین تا 14 آذر ماه تکمیل شده است با تشکر از تمامی عزیزانی که در همه مقاطع منت گذشته و از گسترده رادین حمایت کردند 🙏🏻
انشاالله با واریزی فوری در خدمتتون خواهیم بودیم از همه عزیزان که حمایت کرده عذر خواهی میکنیم 🌸🙏🏻
لطفا از این به بعد هم مثل همیشه از گسترده رادین حمایت بفرمایید 💐
باتشکر
@variz_Radin
همه واریز ها رو چک کنید لطفا 👆🏻
👇موردی بود لطفا پیام بدید👇
@Radin_598
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :705
مورخ:4/دی/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
من عامرم! حاجی بازاری معروفی که به ثروت و حجرههای طلافروشیم تو تهران مشهور بودم. زندگیم خوب بود تا اینکه دوستِ قدیمیم رضا که ۱۰سال از من بزرگتر بود با زنش به مسافرت رفت و دختر ۱۸سالهی کنکوریش رو پیشم امانت گذاشت!
من که نمیتونستم خیانت در امانت کنم و از طرفی بودن زیر یه سقف با یه دختر نامحرم برای منی که حاجی بودم شایعه درست میکرد؛ شرط گذاشتم محرمم بشه!..
عقدموقتی دور از چشم رضا با دخترش خوندم که فقط بین من و حلما ( دختر رضا) مثل یه راز بود؛ شب اولی که حلما خونهام خوابیده بود حالش به قدری بد شده بود و مثل مار به خودش میپیچید که ترسیدم چیزیش بشه و بردمش دکتر که با دیدن فامیلِمون گند زدم و گفتم!!🤦♂🥶
ادامه سرگذشت حلما و عامر ( ملکهحاجی )📵
https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
دکتر فضول تو کل فامیل خبرچینی کرد و عامر و حلمایی که مجبور میشن عقد دائم کنن!💍
چون از شوهر مرحومم حامله بودم خانواده شوهرم گفتن نمیخوایم بچه زیر دست نا پدری بزرگ بشه!
هر چی بهشون گفتم من دیگه ازدواج نمیکنم اما قبول نکردن و مجبورم کردن تا با برادر زاده ی شوهرم، حنیف خان سر سفره ی عقد بشینم...
با شکم حامله و صورت گریون سر سفره ی عقد بودم که ناگهان عاقد گفت..😨🥶🔥
https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
ملکهحاجی _ پارت واقعی رمان🌸
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :706
مورخ:5/دی/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب عروسیم برای اینکه آبروی خانوادشو ببرم تو حجله داد زدم اینکه دختر نیست...
خانواده سنتی بودن و همینکه رفتیم خواستگاری بدون دردسر بساط ازدواجم به راه شد، من فقط به فکر انتقام بود غافل ازینکه خودم قراره تو این آتیش علو بگیرم،
حیثیت دخترش رو به چوب حراج کشیدمو از گیساش گرفتمو پرتش کردم تو کوچه بعدم مادرم یه ظرف ماست خالی کرد تو موهاشو پس فرستاد خونه باباش
بعد از چند سال یه شب خوابشو دیدمو دلم براش لرزید، در به در دنبالش گشتم اما نبود، خبر نداشتم همون دختری که من سالها دنبالش میکردم توی کارخونه خودم کار میکنه ،
یروز کشیدمش توی اتاقو درو قفل کردم.
برگشت و با دیدن من شوکه شد و غرید: از اینجا برو وگرنه بد میبینی!
با اون عروس ترسویی شب اول فرق کرده بود انگار خیلی جسور تر شده بود، همین که دستم بهش خورد مثل برق گرفتهها شدم من نمیتونستم ازش بگذرم حتی توی این حال باید همین امشب کار رو تموم میکردم و اون رو....
https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
#نیهان
خلاصه:✨🌚
نیهان؛ دختری که سر چهارراه گل میفروشه تا برای پدرش مواد بخره. اما اون روز وقتی به خونه میاد متوجهی پیرمردی میشه که برای عقد کردن، نیهان اونجا هست. پیر مردی شصت ساله برای دخترکی شانزده ساله! همه چیز از فرار نیهان و برخوردش با مرد زخمی شروع میشه. شهریار...
https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :707
مورخ:7/دی/1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی