برادر شوهر بزرگم زنش انقدر چاق و زشته که حد نداره ولی عاشقشه کافیه با گوشه چشم اشاره کنه تا شوهرش گوش به فرمان باشه
تا اینکه توی یه سانحه فوت شد، 😔
یکی دوسال گذشت، هرچی خواستگار
برا جاریم میومد رد میکرد میگفت تنهایی بچمو بزرگ میکنم نمیخوام ناپدری
بیاد بالا سرش!
یروز مادر شوهرم گفت مریم قراره زن محسن شه برادر شوهر
کوچیکم ۲۴ سالشه اینقدر خوشگله
، ورزشکار وضعش حتی از برادر شوهر اولیمم بهتره با این که سنی نداره!!
جا خوردم گفتم آخه محسن حیفه، گفت خودش راضیه، از عصبانیت داشتم منفجر میشدم برای همین یشب که شوهرم تو بيمارستان شیفت بود محسن و دعوت کردم خونمونو ...😏🔥😈👇
https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663
🔥🔥👆
داستان غمانگیز سوما❣
با اولین دیدار، متوجه #نگاههای زیرچشمی امید شدم و به همسرم گفتم که با او رفت و آمد نکند اما او قبول نکرد!😔
امید هر روز به دیدن شوهرم میآمد و من هم که دیدم رابطه برادرانهای دارند سعی کردم خوشبین باشم و خیال بد نکنم
رفته رفته #رابطه صمیمانه شد امید بی پروا تر از قبل نگاهم میکرد و هم صحبتم میشد. هربار که به چشمانم خیره میشد از #ترس قلبم به تپش میافتاد تا جایی که کمکم...❤️🔥🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715
ماجرایی که زندگی منو دگرگون کرد👆😔💔
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر ۱۴ ساله بودم که تو زیبایی تو روستای خودمون تک بودم،تو خونه با اینکه ۲ تا خواهر از خودم بزرگتر داشتم ولی من باید با دستهای کوچکم وقدو قواره کوچکی داشتم!
لباس و ظرفها رو لب چشمه میبردم و با آب سردچشمه میشستم ؛یه روز که از چشمه برگشتم شنیدم پدرو مادرم در مورد من با یه پیرمرد صحبت میکردن اونا داشتن در مورد فروش من چونه میزدن😱🥶
داشتن منو به اون پیرمرد میدادن بعد از این که حرفاشون تموم شد.
مادرم منو به زور سر سفره عقد اون پیرمرد نشوند به زورکتک از من بله روگرفتن،پیرمرد منو باخودش به اتاقی برد...😱😱🥶
خونوادم با من کاری کردن که یه حیوون با بچش این کارو نمیکنه😶🌫
ادامه داستان واقعی منو بیا اینجا بخون...👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2238644862C21d298c044
عاشق و دلباخته ی پسر همسایه مون آران بودم.♥️
از این عشق فقط مامانم خبر داشت و منتظر بودیم خواهر بزرگترم عروسی کنه،تا بیاد #خواستگاری.
یه روز که تنها بودم،در خونه مون زنگ خورد وقتی باز کردم فقط سه تا #سینی پر از میوه و پارچه و طلا بود...😦
هرچی اطراف رو نگاه کردم کسی نبود. سینی هارو میاوردم تو حیاط.باخودم گفتم حتما #اشتباه اوردن و میان دنبالشون .
یه لحظه چشمم به یه #کاغذ خورد که نوشته بود،جمعه آماده باش میایم #میبریمت..😭
نمیدونستم این پیغام از طرف کیه تا اینکه👇😨
https://eitaa.com/joinchat/2805924589C5429167b83
سرنوشت عجیب من اینجاست 👆
میکشیدنش پای چوبه ی دار...⚖
صدای جیغ التماس مامنیر و دایی همه تو گوشم میپیچد و خودم روی زمین افتاده بودم و تموم شد برادرم #قصاص شد...😭
نفسم بالا نمیاومد و اشک میریختم و خدیجه خانمم #اشک میریخت و زمزمه کرد:
- پسر بزرگم رضایت نمیده وگرنه من بخشیدم😣
اینبار من جیغ زدم:
- التماستون میکنم قسمتون میدم هر کاری بگید میکنم ترو خدا #راضیش کنید
همون موقع صدای بم مردی به گوشم رسید:
- مامان واسه چی اومدی پیش اینا؟ اومدی خانواده #قاتل پسرتو ببینی هان؟😡
#نفرت تو صداش موج میزد
-پسرم بگذر به خدا با مرگ یکی دیگه دلمون آروم نمیگیره
- من رضایت میدم اما به شرط..
😨😨👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715
😭😓داستان غم انگیز و واقعی سوما
اسمم ترانه هست
ده سالم که بود بابام مرد و از آوارگی رفتیم خونه خالم شدیم مستاجر ، مادر بیچارم روزی دو شیفت کار میکرد تا بتونه اجاره خونه و خرج خونه رو بده ،برای همین من میرفتم طبقه پایین خونه خالم که بچشو نگه دارم،
یروز که با دامن گل گلیم داشتم بازی میکردم، دیدم هوشنگ شوهر خالم زل زده بمن و چشاش برق میزنه
یجوری شدمو رفتم تو اتاق کنار امیرعلی خودمو به خواب زدم ولی یخرده که گذشت حس کردم یکی کنارم دراز کشید و ...😱🔥🔥
https://eitaa.com/joinchat/1681130232C7de61dbbae
👆🏻👆🏻