مامان آخر سر هم راضی نشد که بریم خاستگاری#شیما من به هر نحوی که شده باید بابا رو راضی میکردم ، وارد شرکت شدم و همین که خواستم برم #سمت_اتاق بابا با شنیدن صدای پدرم که داشت با دختر #مورد_علاقم حرف میزد پشت در خشکم زد 😰😱
شیما : ببین اگه زنت و راضی نکنی امشب بیاید خاستگاریه-من برای #پسرت بی #آبروت میکنم ، فکر نکنم خیلی دوست داشته باشی پسرت بفهمه چه #گذشته_ای با من داشتی مگه نه؟
https://eitaa.com/joinchat/1104478341C2fcacc1495
#واسه یک لحظه #احساس کردم که دنیا روی سرم آوار شد ، نمیتونستم باور کنم که عاشق دختری شدم که #پدرم...😔....
🖤از آه مادرم روزگارم #سیاه شد🖤
😰رئیسم با قدم های #آهسته اومد سمتم و با صدایی که از #خشم میلرزید گفت تو #دختری؟
نمیتونستم #باور_کنم که این #راز مهم زندگیم لو رفته و الان #مردی که جلوی من ایستاده از #جنسیت_واقعی من خبر داره ، تموم این #سال_ها خودم رو جای برادر مرده ام جا زده بودم تا بتونم انتقام #پدرم رو از این آدم بگیرم...
❌ همون لحظه #پاکت_پولی رو پرت کرد و گفت بردار و گمشو....
باعصبانیت برگشتم که #پاکت رو بردارم که یهو .......😭😞 ❌
https://eitaa.com/joinchat/904921429Cd28fff2656
#سرگذشت_عبرت_آموز