#عاشقانه_شهدا🙃🍃
روز عقد، زنهای فامیل
منتظر رؤيت روی ماهِ آقا دوماد بودن...
وقتی اومد گفتم:
بفرماييد،اینم شادوماد...
داره میاد...
همه با تعجب نگاه میکردن...
مرتب بود و تر و تمیز...
اما بِجای کت و شلوار با همون لباس سپاه اومده بود؛ فقط پوتینایش یه ذره خاکی بودن...!
همسر#شهید_مهدی_باکری
@Rahbaranh313
#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
پـس ازشروع زنـدگـے مشترکـمان
یـڪ میهمانے گرفتـیم؛😇
و عده اے از اقوام را بہ خانہمـــان دعوت ڪردیم😊
این اولین مهـمانے بود کـہ
بعد از ازدواج مےگرفتیم و بـہ قولے؛هـنـر آشپزے عـروس خانـم مشخص مـےشد😃
اولیـن قاشق غـذا را کـہ چشیـدم،
شـورے آن حلقم را سوزاند!😖
از این کـہ اولین غذاے میہمانے ام شور شده بود،
خیلے خجالت ڪشیدم😢
سفره را کـہ پہن ڪردیم، محمد رو بہ مہمان هـا گفت:
قبل از اینڪـہ غذا رو بخورید،
بـایـد بگویـم این غـذا دستپخت دامـاد است😀
البتـہ بـاید ببخشید کـہ کمے شور شده اسـت😅
آن وقت کمے نـاݧ پنیر سـرسفـره آورد و بـا خنده ادامہ داد:
البتـہ اگـہ دست پختم را نمےتوانید بخورید، نـاݧ و پنیر هم پیـدا مےشـود😉
#شهیدسیدمحمدعلےعقیلے
@Rahbaranh313
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
این پا و آن پا مۍڪرد،
انگار ســردرگــم بود؛
تازه جــراحتش خوب شده بود.
تا اینڪہ بالاخره گفت:
«نمۍدانم ڪجاۍ ڪارم لنگ مۍزند،
حتماً باید نقصـۍ داشتہ باشم ڪہ
شـہیـــد نمۍشــوم،
نڪند شما راضۍ نیستۍ؟»
آن روز بہ هر زحمـتۍ بود
سوالش را بۍپاسخ گذاشتم.
موقع رفتــن بہ منطقــہ بود؛
زمان خـداحافظـۍ بہ من گفت:
«دعــا ڪن شہیــد بشم،
ناراضۍ هم نباش!»
این حرف محمـدرضا
خیلۍ بہ من اثــر ڪرد؛
نمۍتوانستم دلم را راضۍ ڪنم
و شہــادتش را بخواهم!
اما گفتم:
«خــدایا هرچہ صلاحت است
براۍ او مقــدر ڪن.»
و براۍ همیشہ رفت…
#شهیدمحمدرضانظافت
@Rahbaranh313
#عاشقانه_شهدا
محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایز کردن بود.😍
نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشت😋
4 ماه دوستداشتنے!💞
دائماً حسینآقا سورپرایزم میکرد،مثلاً تماس مےگرفتم و با حالت دلتنگے میپرسیدم «آخر هفته تهران میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!😅
یادم هست یڪبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجهای نرسیدم! 😞
خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورق زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لاے آن است!😅😍
☘از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه!
مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟»🤔
حتی این مدل کارها را برای خانوادهام هم انجام میداد عادتی که بعدها هم ترک نشد.
روایت همسر شهید مدافع حرم
#شهید محمدحسین حمزه🌹
@Rahbaranh313
#عاشقانه_شهدا
محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایز کردن بود.😍
نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشت😋
4 ماه دوستداشتنے!💞
دائماً حسینآقا سورپرایزم میکرد،مثلاً تماس مےگرفتم و با حالت دلتنگے میپرسیدم «آخر هفته تهران میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!😅
یادم هست یڪبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجهای نرسیدم! 😞
خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورق زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لاے آن است!😅😍
☘از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه!
مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟»🤔
حتی این مدل کارها را برای خانوادهام هم انجام میداد عادتی که بعدها هم ترک نشد.
روایت همسر شهید مدافع حرم
#شهیدمحمدحسین_حمزه🌹
@Rahbaranh313
_🥀﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#عاشقانه_شهدا
اگہ یہ وقت مهمون داشتیم
ونزدیڪ ترین مغازه بہ خونہ
بستہ بود
جاے دیگہ نمےرفت براے خرید
مےگفت این بنده خدا
بہ گردنِما حق داره
حق همسایہ رو باید بجا بیاریم
و از ایشون وسیلہ بخریم..
چون نزدیڪ منزل ما هستن
بعد از شهادتش هروقت بخوام
براے نذرے چیزے بخرم
نگاه میکنم و نزدیکترین
مغازه رو بہ مزارِ شُهدا انتخاب میکنم
کہ حقِ همسایگـیِ
همسرمو بہ جا بیارم..🥰🥀
#روایتے_از_همسرِ↓
#شهید_سیاهکالی_مرادی♥️🕊
الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّد
@Rahbaranh313
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همسرِ#شهیدروحاللهقربانی میگه:
وقتی روحالله شهید شد
چند وقت بعد خیلی دلم
براش تنگ شده بود،
به خونه خودمون رفتم،
وقتی کتابی که روحالله
به من هدیه داده بود
رو باز کردم دیدم روی
برگ گل رز برام نوشته بود:
عشق من دلتنگ نباش :)❤️
@Rahbaranh313
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
هنوز یڪ دختر بچه بودم..
یڪ روز از ڪنار بانکے در میدان
احمد آباد رد میشدم..
ڪه داخل ڪوچه ڪناربانڪ
ماشین ساواک ایستاده بود..
در همان حال، چند پسر جوان آمدند
و شیشههای بانک را شکستند و
آتش زدند و میخواستند به سمت
همان کوچه فرار کنند..
من جلو رفتم و به یکیشان گفتم که
داخل کوچه ساواکیها منتظرند..
بعدها فهمیدم آن پسری که لنگه کفشش
را حین فرار در میدان جا گذاشت
اسمش غلامرضاست
غلامرضا! پسری که حالا اسمش
را در شناسنامه من جا گذاشته بود..🙃❤️
همسر#شهیدغلامرضاجاننثاری