❤️#خاطره_ای_از_شهید
این را جعفر جوانی میگوید؛ پدر 53 ساله حامد. پدری که از دار دنیا ، دو پسر داشته و حالا یکی از آنها شهید شده ؛ همان پسر کوچکتری که دلشان را گره زده بودند به لبخندهایش ، گریههایش، بیقراریهایش. همان تهتغاری خانه که هیچکس تاب دیدن یک لحظه دردکشیدنش را نداشت. همان که حالا نیست، جایش اینجا خالی است و داغش کهنه نمیشود.
رفتنش اما - چطور رفتنش- افتخار اهالی این خانه است:«ما از همان اول ، همان روزی که حامد آمد و گفت میخواهم بروم سوریه ، به او و شجاعتش و ایمانش افتخار کردیم.»
همان اول برای این خانواده میشود، پاییز 93 ... یکی از همان روزهای پاییزی و سرد تبریز، که حامد سراسیمه آمد خانه و با ذوق و شوق گفت که یک خبر خوب برای شما دارم. خبر خوب؟! همه اهل خانه نشستند و سراپاگوش شدند تا حامد برایشان بگوید که چه چیزی اینقدر خوشحالش کرده و حامد لب باز کرد و گفت:« یادتان است که من همیشه می گفتم ای کاش 1400 سال پیش به دنیا می آمدم تا بتوانم در رکاب اباعبدالله(ع) بجنگم و از خاندانش دفاع کنم؟ حالا این فرصت برایم پیش آمده ، میخواهم بروم سوریه و از خواهر اباعبدالله (ع) دفاع کنم.»
واکنش اهالی خانه بعد از شنیدن این جملهها چه بود؟ جواب را از زبان پدر حامد بشنوید:« به پسرم افتخار کردم، آرزوی هر خانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند، پسر من هم هدفی جز این نداشت، چرا رضایت نداشته باشم؟!
راه بهشت👇
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
لینک کانال وابسته به راه بهشت درروبیکا👇
https://rubika.ir/joinc/BIHFAJIE0Y
#خاطره_ای_از_شهید
گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون.
بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه و زار زار گریه میکنه!
بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟!
برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم!
ﺷﻬﯿﺪ عباس صاحب الزمانی
راه بهشت👇
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
لینک کانال وابسته به راه بهشت درروبیکا👇
https://rubika.ir/joinc/BIHFAJIE0YXAXEGMTMKHDMSSUPEQMKAH
#خاطره_اے_از_شهید
اردوی جهادے بودیم ساعت نه صبح بود که به روستاے تلمادره رسیدیم
به خاطر باریدن برف هوا به شدت سـرد بود.
متوجه شدم که محمد بلباسـے در حال باز کردن بند پوتین است
با تعجب پرسیدم : چکار می کنی؟
گفت : مـے خواهم وضو بگیرم.
گفتم : الان نه صبح، چه وقت وضو گرفتنه؟! اونم توی این سرما؟!
محمد وضو گرفت و همینطور که داشت جورابش را مـے پوشید گفت:
علامــه حسن زاده میگه: "تموم محیط زیست و تموم موجودات عالَم مثل گیاهان و دریاها همه پاک و مطــهرن"؛ پس ما هم که داریم به عنوان یک موجود زنده روی این کـره خاکـے راه مـے ریم باید پاک و مطهر باشیم و به زمین صدمه نزنیم.
راه بهشت👇
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
لینک کانال وابسته به راه بهشت درروبیکا👇
https://rubika.ir/joinc/BIHFAJIE0YXAXEGMTMKHDMSSUPEQMKAH
#خاطره_اے_از_شهید
جوانـےناشنوا به نام «عبدالمطلب اکبرے» زمانـے در این روستاے «خرم بید» زندگـےمـے کرد. مـےگویند این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود .ایشان پسر عمویـے داشت به نام غلامرضا اکبرے؛می گویند غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب با تعدادے از همرزمان شهید به زیارت گلزار شهدا رفت و سر قبرپسرعمویش نشست ، بعد با زبون کرولالے خودش سعی کرد چیزی را حالے رفقایش کند .
رفقا گفتند: چـے مـے گـے بابا ؟!
مثل همیشه ، زیاد محلش نذاشتند. عبدالمطلب اما اصرار داشت که منظورش را به بچه ها بفهماند.اما چون فهمیدنِ اشاره ها و سر و صداهای عبدالمطلب سخت بود ، بچه ها زیاد جدے نگرفتند. آخرش دید نمـے فهمند ، بغل دست قبرِ غلامرضا ، روی خاک با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبرے.
بعد به ما نگاه کرد گفت و با همان زبان گنگش گفت : نگاه کنید!
رفقا خندیدند، گفتند آره بابا ! نگهش داشتن واسه تو و... از این دست شوخـے ها. واقعا کسـےجدے اش نگرفت. می گویند عبدالمطلب که دید همه دارند مـے خندند، مثل همیشه ساکت شد و رفت توی لاک خودش. سرش را انداخت پائین . نگاهـے به نوشته هاے خاکـےاش انداخت و با دست پاکشان کرد.
مـےگویند، عبدالمطلب ، فرداے همان روز رفت به جبهه. حدود ده روز بعد هم جنازه اش برگشت. رفقا ، هیچ کدام در حال و هوایـے نبودند که ده روز قبل را به خاطر بیاورند ، اما بعد از پایان مراسم خاکسپارے ، یواش یواش یادشان آمد. عبدالمطلب را درست همان جایـے دفن کرده بودند که ده روز پیش با انگشت نشان داده بود.
راه بهشت👇
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خاطره_ای_از_شهید
مردم شهید را صاحب کرامت میدانند و به ایشان نذر میکنند. من یک نمونهاش را برایتان تعریف میکنم؛ چند وقت پیش سر مزار برادرم رفته بودم که دیدم آقای ناآشنایی بالای مزار نشسته و گریه میکند. یک آقا اهل رشت و ساکن تهران بود. آنطور که خودش میگفت: همسر و مادرشان به سیدجواد علاقه داشتند و به زیارتش میرفتند. ایشان تعریف میکرد که یک بار از تهران برای تفریح به شمال آمده بودیم که مادرم گفت: به زیارت مزار سید هم برویم. در جواب مادرم گفتم: «ما این همه راه نیامدهایم که گریه و زاری کنیم. آمدهایم تفریح و خوشگذرانی.» همان شب خواب دیدم سیدجواد مرا به اسم صدا میزند. تعجب کردم که اسمم را از کجا میداند. خلاصه سید به من گفت: «چرا پشت سرم حرف میزنی؟ من چه بدی به تو کردم.» آن آقا تعریف میکرد بعد از اینکه از خواب بیدار شدم از حرفهای روز قبلم پشیمان شدم و به زیارت مزار سید آمدم. من آن آقا را در حالی مشغول زیارت برادرم دیدم که داشت گریه میکرد. وقتی فهمید برادر شهید هستم جریان خواب را تعریف کرد و از من پرسید: «چی کار کنم شهید از من راضی شود؟» گفتم: «همین که به مزارش آمدی شهید از تو راضی است.»❤️
راه بهشت👇
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
لینک کانال وابسته به راه بهشت درروبیکا👇
https://rubika.ir/joinc/BIHFAJIE0YXAXEGMTMKHDMSSUPEQMKAH