eitaa logo
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
998 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
17 فایل
ترجمه وتفسیر آیه به آیه ولغات قرآن، کلیپ ومتن واستیکرهای مذهبی ومهدوی وشهدایی واحادیث و امر به معروف و... ارتباط با ما @Hasbeallah3
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_هشتم با این حرف بابا,لقمه پرید توگلوم وشروع به سرفه کردم,حالا سرفه نکن کی بکن...م
با چشم دنبال اعظم خان گشتم که ناگاه کله ی اعظم خانم از,زیر میز خیاطیش بیرون امد ومانتوی دوخته شده ای رابه سمت مشتری میداد,با صدای بلندسلام کردم,اعظم خانم از پشت عینکهاش نگاهی کرد ... وتا چشمش به من افتاد ,زد روی گونه اش وگفت: _وای خدامرگم بده,زری جان,پاک فراموشم شده بود....من من امشب میدوزمش وقول میدم تا فردا صبح قبل از رفتن به مدرسه به دستت برسونم,اصلا میدم اقا رضا بیاره, خودتم دیگه نمیخواد بیای من به دستت میرسونم... ناچار تشکری کردم اومدم بیرون.. وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب یا بدم نمیدانم... نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم.. ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد.... هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه... یوزارسیف؟! سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد.. مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت: _سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟ درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم : _سلام عزیزم ,اره مرضیه جان... مرضیه با شوقی کودکانه گفت: _من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم, داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم... منم لبخندی زدم وگفتم: _مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود. ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم: _عه نون تازه بفرما.... مرضیه ممنونی گفت ورفت‌.. به طرف درعقب ماشین ... یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد.. این این از کجا پیداش شد... یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم: _س سلام حاج اقا,بفرمایید نان... یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه‌ای از نان را چید.. وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس‌های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم.... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120