کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_چهارم با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی کردم وگ
#رمان_جدید
#قسمت_پنجم
من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میرفتیم اخه به قول سمیه,لذتی که در پیادهروی و دیدن ویترین های مغازه هاست در سوار ماشین شدن نیست حتی اگه ماشینت بوگاتی باشه....
درحین رفتن صحبت از تعزیه روز عاشورا شد...
ودرحالیکه ازیاداوریش احساساتم به غلیان افتاده بود به سمیه گفتم:
_یه چی میگم مسخره ام نکنی هاا,من فکر میکنم این یوزارسیف مثل ما ادما نیست, یعنی نه اینکه ادم نباشه,احساس میکنم اینقدر معنوی هست که متعلق به این دنیای خاکی نمیتونه باشه...
سمیه که همیشه همه چی را به مسخره میگرفت,پقی زد زیر خنده وگفت:
_ارام ارام,پیاده شو باهم بریم هااا,فک کنم از عالم عرفان ,قدم گذاشتی توعالم جنون و دیوانگی....
من که خیلی خورده بود توذوقم ,برای اینکه لجش را دربیارم گفتم:
_توهم که ادم نیستی,اصلا نمیذاری کسی باهات جدی ,درددل کنه همه چی را یه طنز تمییز از توش درمیاری,میخواستم یه چی برات بگم ,که الان نمیگم ودرستی هم میخواستم راجب اون خوابم بگم...
سمیه دوباره نیشش بازشدوگفت:
_تونگو اما نگران نباش به بازار نرسیده از زیر زبونت ,سمیه خانم ورپریده ,خیلی نامحسوس میکشه بیرون...
ودقیقا همین طور هم شد,...وقتی جلو ویترین چادرفروشی ایستادیم ,چهرهی اشکآلود خودم را تو ایینهی مغازه دیدم و این یعنی ,سمیه پرده از خوابم برداشته...
وارد پارچه فروشی شدیم وبعداز کلی بالا وپایین کردن طاقه های پارچه,بالاخره یکی را پسندیدم,
سمیه رو به فروشنده کرد وگفت:
_پس لطف کنید همین را کادو کنید,نه اینکه میخوام برا مادرشوهرم ببرم تا خود عزیزی کنم,یه کادو شکیل کنید که برق از چشماش بپره...
فروشنده ی بیچاره هم غافل از اینکه در فیلم سمیه هست چشم محکمی گفت ومشغول کادو کردن شد...
این کارا سمیه برام تازگی نداشت ,اگه این کارنمیکرد تعجب میکردم,پارچه کادوشده را سمیه برداشت,نگاهی به ساعتم کردم چیزی تا اذان مغرب باقی نمونده بود,
به سمیه گفتم :
_زووود باید به مسجد برسیم..
سمیه لبهاش را روهم فشرد وگفت
_تازه وضو هم نداریم ,
سریع به سمت ورودی بازار رفتیم ویه تاکسی صدا زدم...در مسجد هل هلکی پیاده شدیم,کرایه را دادم وبه سمیه گفتم:_وقت گذشته...حالا بااین کادو چه جوری, بریم وضوخانه...,بزار من برم بزارمش یه جا تومسجد بعدش ,باهم میریم وضو بگیریم ,
نگاهم به سمیه افتاد وکاملا برق شیطنتی در چشماش میدرخشید وبه جایی خیره شده بود,رد نگاهش را گرفتم....وای یه جور سست شدم,یوزارسیف با تسبیحی به دست وسر پایین به سمت در ورودی اقایون حرکت میکرد,
سمیه دست من را گرفت وپارچه کادو شده هم محکم به بغلش چسپوند درحالیکه من را دنبال خودش میکشوند گفت:
_صبرکن,نمخواد بری,بزاریش مسجد یه فکر بهتر دارم,
تا به خودم بیام,سمیه من را جلو یوزارسیف برده بود وبا صدایی معصومانه گفت:
_سلام حاج اقا,ببخشید یه زحمتی داشتم...
پشتم مدام داغ میشد و یخ میکرد ,خدای من این دیوونه چکار میخواست بکنه...
یوزارسیف درحالیکه سرش پایین بود گفت:
_بفرمایید خواهرم,امرتون؟
وسمیه با جدیت ادامه داد:
_راستش..راستش ما یه بیمار روانی داریم, براش یه پارچه خریدیم ونیت کردیم امشب, شما دعای کمیل را که میخونید یه فوتی هم به این پارچه کنید,شاید باعث شفا شده..
و کادو را داد طرف حاج اقا...وای وای وای.. داشتم از,شرم اب میشدم....یوزارسیف دستهاش را بالا اورد وسمیه کادو را در دستش قرار داد...وای ,اصلا دوست نداشتم که سمیه ,یوزارسیف هم فیلم کنه,برا همین با لکنت گفتم:
_س...س سلام ببخشید حاج اقا...دوستم اشتباه متوجه شده,من خودم دعا را به این پارچه میخونم.
ناگهان حاج اقا اهسته سرش را بالا اورد ونیم نگاهی بهم انداخت که انگار با همین نگاهش یه هرم تودلم پیچید ودوباره سرش راپایین انداخت وگفت:
_نه مشکلی نیست من براتون میخونم,فقط اخر جلسه دعا,فراموش نکنید بیاید تحویل بگیرید
وبااین حرف,التماس دعایی گفت داخل شد...سمیه که میدانست الان به شدت از دستش,عصبانی ام درچشم بهم زدنی خودش را به وضوخانه انداخت..ومن مبهوت از احساساتی تازه وتازه تر برجای خودم باقی موندم..
🌱ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120