کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_دهم روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازهام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط
#رمان_جدید
#قسمت_یازدهم
من وسمیه هم حرکت کردیم سمت مدرسه, کل وجودم سراسر گر گرفته بود,وای وای روز اول مدرسه این اتفاق اونم با یوزارسیف؟!! واااای...جلو درمدرسه به خود امدم ,متوجه شدم که سمیه در حال فک زدنه اما هیچ یک از,حرفهاش را من متوجه نشدم...
اووف چه روزی بود اولین روز اخرین سال تحصیلیام با اون چادری که مامان به دلش اومده بودبرام بخره و یوزارسیف دعا خونده بود واعظم خانم دوخته بود وچه دسته گلی به اب داد این چادر دسته گل من..
تو مدرسه حواسم به هیچی نبود,نه مثل سالهای پیش با سمیه سر یه صندلی جلو عقب بحثمان شد ونه اصلا فهمیدم که کی معلم جدید بود وکی قدیمی,همش ذهنم درگیر حادثه اول صبحی بود,سمیه هم که همش فک میزد ,صحبت میکرد,زنگ تفریح هم که جاش پیش مرضیه خانم دختر حاج محمد بود ,بعضی وقتا که میدیدمش چه گرم گرفته,خندم میگرفت,اخه چه پشتکاری داره این دختر فضول...اما نمیدانستم که دل اونم مثل دل من یه جا گیر کرده....
بالاخره به خونه رسیدم,کلید در حیاط را انداختم وسروصدای پژمان ,پسر بهرام داداش بزرگم که کل خونه را برداشته بود, نوید این را میداد امروز میهمان داریم.
ومن برخلاف اینکه عاشق پژمان بودم و همیشه مشتاق شیطنتهاش,اما امروز یه جورایی حال وحوصلهی هیچکس را نداشتم, دوست داشتم خودم باشم وخودم ....
پا که داخل هال گذاشتم ,پژمان مثل اجل معلق جلوم ظاهر,شد وخودش را انداخت توبغلم,درحینی که پژمان را تو اغوشم فشار میدادم وبوسش میکردم رو به مامان وشیما عروس بزرگه,سلام کردم,
و ناگهان دوباره چادره اومد زیر پام و من درحال سرنگون شدن بودم که شیما پرید وسط ومانع افتادنم شد.با بدخلقی برگشتم طرف مامان وگفتم:
_اه مامان,نیگا اعظم خانمت چی برام دوخته, انگار هم قد اقارضا برا من چادر بریده این دومین باره که میخواستم بخورم زمین...
تااین حرف از دهنم دراومد مامان خنده ای زد و گفت :
_هم قد اقا رضا؟؟
وادامه داد:
_حالا که نخوردی زمین,عصر میریم درستش میکنیم....
اووفی کردم وارد اتاقم شدم ودرحین وارد شدن گفتم:
_مامان من خستم اگه خواب افتادم برا نهار بیدارم نکنید,
چون میدونستم,پژمان وشیما پرچمدار ورود بهرام هستند ویقینا بهرام برا نهار میاد ومن همیشه به خاطر اخلاقای خاص بهرام از هم صحبتی,باهاش فراری بودم,اخه بهرام غرق مادیات بود ,کنارش که مینشستیم یک سر میگفت فلانی اینجور داره فلانی نداره, این ماشین را امروز اینجور معامله کردم فردا میخوام این کار کنم یعنی اصولا ادمها را با مادیات سنج میزد,بی شک اگه به من نگاهمیکرد پیش خودش میگفت..این خواهر ما هم درسته که جمال وکمال داره اما چون دستش تو کاروباری نیست هیچ نمی ارزه, همونطور که بارها وبارها پولش را به رخ داداش بهمن بیچاره که معلم بود, میکشید...
خلاصه چادره را در اوردم یه دستی بهش کشیدم تاش زدم وباخود میگفتم,اعظم خانمم دستش خوب بود هااا, لباسهام را دراوردم ...
وبا لبخندی برلب خودم را پرت کردم رو تخت وغرق تفکر شدم....
🌱ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/257884517C2778875262
۵ دی ۱۴۰۲