✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒 #سه_دقیقه_در_قیامت
6⃣#قسمت_ششم
🔻ادامه#پایان_عمل_جراحی
🔸از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن درد و بیماری خوشحال بودم ،فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم نه!
▫️خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است؛
مکثی کردم و به پسرعمه ام اشاره کردم و بعد گفتم:
▫️ من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!
اما انگاراصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم.
🔸همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم.
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم!
➖این را هم بگویم زمان ،اصلا مانند اینجا نبود، و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم!
🔹آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم، پسر عمه و عمویم در کنارم حضورداشتند و شرایط خیلی عالی بود.
✨در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم.
▫️چقدر چهره آن ها زیبا و دوست داشتنی بود،دوست داشتم همیشه با آنها باشم
🔸 ما باهم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم.
🔻روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
🔹به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود؛حرارتش را از دور احساس میکردم.
🔸به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
🔹به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد؛منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد؛ این دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
🔺حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند.جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
࿇࿐᪥🔅᪥࿐࿇
🔻#حسابرسی
🔸 جوان پشت میز، به آن کتاب اشاره کرد وقتی تعجب من را دید،گفت:
کتاب خودت هست، بخوان، امروز برای حسابرسی،همین که خودت آن را ببینی کافی است.
🔹چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا"
این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.
🔸نگاهی به اطرافیانم کردم و کتاب را باز کردم:بالای سمت چپ صفحه اول
با خطی درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
🔺از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟
گفت:سن بلوغ شماست.
➖شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
🔹در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
🔸قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...پرسیدم: اینها چیست؟
➖ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است.
🔹 قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
🔸یاد حدیثی افتادم که پیامبرﷺ فرمودند:
"نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد".
🔹من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم؛کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود؛اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم؛ این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
🔸 وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
" اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود..."
🔹خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که" فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی"!
🔺هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند.
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج