eitaa logo
راحیل؛
51 دنبال‌کننده
34 عکس
8 ویدیو
1 فایل
در کوچه‌ی خیال با واژه ها قدم میزنم🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
☁️🦋 دو ساعتی میشد که توی صف ایستاده بودند . چند نفر بیشتر جلوی آنها نبود که سرباز اسرائیلی داد زد:[دیگه کسی اجازه ی عبور نداره برگردید خونه هاتون] راحیل که حالا آتش گرفته بود جمعیت را کنار زد :[برو کنار شمام برو کنار بچم داره میمیره بذار ببینم حرف حساب اینا چیه ] جلوی صف که رسید ایستاد اخم کرده بود سرخی گونه هایش نشان از عصبانیتش میداد:[ آهای ! اینو میبینی ترکش بمب های شما به این روزش انداخته ] سرباز قصد داشت راحیل را نادیده بگیرد . قصه ی دل سنگ این جماعت قصه ی قتل عام هزاران کودک آواره و بی گناه است . با دیدن طفلی از حال رفته به رحم نمی آید . راحیل دیگر خون خونش را میخورد دو گام جلو تر رفت و تخت سینه ی مرد کوبید :[این چشماتو باز کن نگاه کن زخمش عفونت کرده چرک داره کل بدنشو میگیره. داره میمیره] دستانش از حرص میلرزید:[البته برا شما چه اهمیتی میتونه داشته باشه شما ها از خداتونه ما بمیریم.] یوسف دیگر سکوت را جایز ندانست تلاش میکرد راحیل را آرام کند . در افتادن با این جماعت در این شرایط فقط اوضاع را بدتر میکرد ؛ @Rahil_nevis
درمورد روند داستان میتونین غُر بزنین💁🏻‍♀😌 https://harfeto.timefriend.net/16906330659777
🦋🌥 راحیل بدون اهمیت به یوسف با بغض داد کشید:[ خدا لعنتتون کنه] صدای جماعتی که پشت سر آنها بودند هم در آمده بود. هم همه بلند شد هر کس چیزی میگفت . مردم ناراضی بودند . هرکدامشان به دنبال کاری آمده بودند و بعد از انتظار طولانی مجبورشان میکردند برگردند . صدای فریاد ها که بالا تر رفت اسرائیلی ها آرایش نظامی گرفتند . جلوی مردم صف بسته بودند و دستشان به اسلحه ها شان بود . این تصویر همیشگی از واقعیت زندگی این دو گروه کنار هم است. کسانی که خانه شان غصب شده و آنهایی که غاصب اند. این دو همواره مقابل هم اند . دنیای اسلام با اسرائیل پدر کشتگی دارد. رسیدن به صلح اصلا به راحتی شعار دادنش نیست . با دشمنی که برایت شمشیر را از رو بسته در صلح بودن شوخی است . در هوای مسموم نمیتوانی سالم بمانی حتی اگر در گوشه ای دنج پنهان شده باشی!... @Rahil_nevis
+دیروز خود را کجا گذراندی؟🤨 -اینجا👇🏻😌
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به جای تمام کسانی که دوستت نداشتند، دوستت دارم حسین:)
🦋🌥 راحیل روی تخته سنگی نشسته بود و با تکه ای چوب روی خاک خط میکشید :[کاش با دستام خفشون کرده بودم] یوسف به آرسینه نگاه کرد :[این بچه برا اینکه بتونه درمان بشه باید زنده بمونه تو داشتی هممون رو به کشتن میدادی.] راحیل با بطری آب دست و صورت آرسینه را شست مشتی آب هم به صورت خودش پاشید :[البته اگه تا قبل از رسیدن به بیمارستان از گرما و کم خونی تلف نشه؛ خدا خودش این بچه رو حفظ کنه حالش اصلا خوب نیست. کاش از این ایست بازرسی مزخرف رد شده بودیم] یوسف ساکت بود و داشت فکر میکرد راحیل:[ یاسمین! بیا دستاتو این شکلی بگیر و دعا کن. دعا کن یه راهی بازشه بتونیم بریم خدا دعای بچه هارو زود قبو میکنه. ] یوسف:[میتونیم دورشون بزنیم ولی ماشین میخوایم مسیرمون خیلی طولانی میشه. میتونیمم صبر کنیم تا راه بازشه البته بااین داد و بیدادی که تو کردی احتمالا بهت اجازه عبور نمیدن.] راحیل :[بی خود کردن. اینجا شهر منه هر کجا که بخوام میرم . اینا معلوم نیست از کدوم جهنمی اومدن ما رو عذاب بدن ] @Rahil_nevis
🦋⛅️ وسط جرو بحثشان صدای بوق، آنها را متوجه ی ماشینی آشنا کرد . ماشینی که تا امروز صبح قرار بود باقی راه را با آن بروند اما تصمیم ناگهانی یوسف برنامه را بهم زد . مرد:[سلام علیکم برادر یوسف. کجا برداشتی زن و بچه را بردی ؟ خطرناک است . سفر با پای پیاده به صلاح نمیباشد . ماشین تعمیر شد الحمدلله . سوار شوید جا زیاد دارد .] مرد نیامده کلمات را پشت هم میچید و یک بند حرف میزد صورت شکه شده ی یوسف واقعا بامزه شده بود . اصلا از مرد خوشش نمی آمد .حوصله ی حرف هایشان را هم نداشت اما پشت پا زدن به شانسی که در خانه شان را زده بود واقعا بی عقلی بود. یوسف برای مرد تعریف کرد که اجازه ی عبور از ایست بازرسی را ندارند اگر هم داشته باشند راحیل نباید دیده شود . این را هم گفت که مسیر دیگری هم هست اما راهشان چند ساعتی دور میشود . مرد:[ به این ماشین اعتمادی نمی باشد . میترسم اگر راهمان را دور کنیم میان راه خراب شود ....؛ @Rahil_nevis
🦋⛅️ مرد:[....خواهر راحیل هم خوب کاری کردند بالاخره باید یکی جلوی اینها بایستد که فکر نکنند مردم فلسطین تو سری خور هستند‌‌. برای عبورشان هم مشکلی نیست با تغییر قیافه کسی نمیشناسدشان.] ایده ی خوبی بود تغیر قیافه فکری زیرکانه بود . مرد:[ وانمود میکنیم خواهر راحیل زن من است و مادربچه ها ، برادر یوسف هم پسر بزرگ ماست . خواهر شما هم باید به چهره ی زنی جا افتاده و میان سال در آیید با یک چادر سیاه و پوشیه که صورتتان را نبینند . ما خانواده ای هستیم که به دیدار پدر من میرویم. پیرمرد مریض است و در بستر مرگ افتاده ایم . عجله هم داریم . گفته میخواهد پسرش را قبل از مرگش ببیند . شما هیچ کدام صحبت نکنید عرب هستیم و زبانشان را نمیدانیم.] چادر و پوشیه را با دادن پول به یک زن رهگذر که هم قد و قواره ی راحیل بود جور کردند. راحیل پیش زن رفت . گفت میخواهد به خانه ی پدر شوهرش برود آنها اهل سنت اند و بینهایت متعصب . گفت چادرش را جا گذاشنته و حالا شوهرش عصبانی است .اگر میشود کاری برایش بکند . @Rahil_nevis
طوری از انسان حرف میزنی که انگار بوته ی کدوست! 🐳
🦋⛅️ زن کمی این پا و آن پا کرد اما وقتی راحیل گفت که پولش را میدهد با روی باز از او استقبال کرد. راحیل چند دست لباس هم گرفت آنها را روی هم پوشید تا زیر چادر چاق تر به نظر برسد دستانش راهم مانند عرب ها حنا بست. با این تغیر قیافه مطمئن بود کسی نمیشناسدش . سوار ماشین شدند . راحیل صندلی جلو نشست و آرسینه را زیر چادرش پنهان کرد . یوسف و یاسمین هم صندلی عقب. مرد بسم الله گفت و ماشین را راه انداخت . مرد:[ هر سوالی پرسیدند خودم جوابشان را میدهم شما فقط آرام باشید و حرفی نزنید .] راحیل پوشیه اش را بالا زد و گفت:[ شیشه ها رو باز کن خیلی گرممه احساس میکنم الان خفه میشم .] مرد:[ صورتتان را بپوشانید نزدیک هستیم می بیننتان .] ماشین مقابل سرباز ها ایستاد . افسر اسرائیلی اشاره کرد شیشه را پایین بکشند . مرد بدون اینکه به روی خودش بیاورد فقط برگه ی عبور را به شیشه چسباند و به عربی چیز هایی گفت . افسر ماشین را دور زد و در سمت راحیل را باز کرد؛ @Rahil_nevis
🦋⛅️ داد کشید :מי שיודע ערבית צריך לבוא [یکی بیاد که عربی بلد باشه ] به چشمان راحیل خیره شد: כשאני מסתכל לתוך עיניך, זה כאילו בהיתי בשמיים [به چشمات که نگاه میکنم انگار به آسمون زل زدم] و دست برد پوشیه ی راحیل را بردارد . راحیل سرش را عقب کشید. مرد به عربی چیز هایی میگفت که راحیل نمیفهمید. ترسیده بود . تکان خوردن ناگهانی اش باعث شد آرسینه تکان بخورد و صدایش بلند شود . پسر جوانی دوان دوان خودش را به ماشین رساند . لباس سرباز هارا نپوشیده بود و چهره اش هم به اسرائیلی ها نمیخورد . افسر دوباره داد کشید :?איפה היית עד עכשיו [کجا بودی تا الان] صدای بلندش گریه ی آرسینه را بیشتر کرد افسر:הראה לילד מתחת לאוהל שלך پسر جوان که مشخص بود کنجکاو شده بداند اوضاع از چه قرار است ترجمه کرد:[میگه بچه ای که زیر چادرتونه رو میخواد ببینه ] @Rahil_nevis
امید،وقتی که ما از همه‌ی احتمالات و برآورد ها مایوس میشیم سر بر میاره🌸🌱