هشت یا نُه سال بیشتر نداشتم که دیگر از تمسخر همکلاسیهایم خسته شده بودم.
دیگر طاقتم طاق شده بود؛ آمدم خانه، با لب و لوچهای آویزان و با چهرهای گریان.
در خودم بودم که پدرم دستی بر سر رویم کشید و با نگرانی پرسید: چرا گریه می کنی؟
با عصبانیت گفتم: من اسمم رو دوست ندارم! اصلاً چرا اسم من رو گذاشتید حرّ؟
پدر انگار انتظار چنین جوابی را نداشت پرسید: چرا؟
دوباره بغضم ترکید و گفتم: بچه ها مسخرهام می کنند. به من میخندند!
یک دفعه پدر زد زیر خنده!
با حرص گفتم: «بیا تو هم به من میخندی، بعد من از بچه های مدرسه چه انتظاری داشته باشم؟!»
پدر نشاندم روی پایش و به من گفت: یادت هست وقتی که ماه محرم می آمد با هم میرفتیم تعزیه می دیدیم؟
گفتم: خب!
پدر ادامه داد در بین سپاه امام حسین(علیهالسلام) یه نفر بود که اولش راه رو به امام بسته بود، بعد اومد یار امام شد و تا آخرین قطره خونش واسه امام و بچههاش جنگید و شهید شد.
گفتم: آره یادمه، اسمش "حر" بود.
پدر تبسمی کرد و گفت: «تو اسمش رو خوب یادت هست، تو میدانی او چقدر آدم خوبی بوده، پس چرا از این که اسمت حر است ناراحتی، ببین من و مادرت اگر اسمت رو گذاشتیم حر به این نیت بود که از یاران امام زمان شوی.
این ها را که شنیدم دیگر ناراحت نبودم، دیگر احساس سرشکستگی نمی کردم، حالا دیگر سینهام را سپر می کردم و با یک عالمه جواب به همکلاسی هایم منتظر فردایم شدم که چگونه یار امام زمان شوم.»
#شهید_حر_خسروی
#گناوه
#دشت_عباس
🌴کانال از تبار رئیسعلی
@Raisali_ir