سوزِ سردی میکشد شلّاق و میچرخاند و من
درد را حس میکنم در بند بندِ استخوانم
#محمدعلیبهمنی
تو کیستی؟ که سفر کردن از هوایت را
نمیتوانم حتی به بالهای خیال..!
#محمدعلیبهمنی
می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند
می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
میگویمش گم گشتهای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند
میگویمش میگویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند
#محمدعلیبهمنی
از بس فرار كردهام از خویشِخويشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
#محمدعلیبهمنی