📲💭
▫️میگفت: «با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
▪️پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
▫️«مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
▪️مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
▫️«... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
▪️پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد.
▫️رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
▪️از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
▫️بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»
✍️ به روایت محمدحیدری؛
از شاهدان حادثه تروریستی امروز
#کرمان_تسلیت
#ایران_تسلیت
💠 خبرگزاری رسا آذربایجان شرقی در ایتا
🔹@Rasa_Azerbaijan