رصدنما 🚩
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #بینایی #قسمت_دهم بالاخره زمانی رسید که مسئولان حوزه انتخاباتی و نم
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#بینایی
#قسمت_یازدهم
باید دقت کرد که احزاب برای ابراز دیدگاه هاشان هرگز ریسک نمی کنند،بلکه گاهی از یک سو و گاهی از سو دیگر تعریف وتایید می کنند مثلا طرفداران حزب راستگرا می گویند:
(بله سران احزاب می توانند دولت و شهرداری و شورای شهر خوب ایجاد کنند.)👌
با چنین بیاناتی ، باسیاستی خاص، از راه های امن و آرام متابعت می کنند و دولت را قاضی عادلی می دانند که ملزوم به اجرای قانون است.☺️
حزب میانه رو هم وانمود می کند که قانون رعایت خواهد شد، امادرعین حال توقعاتی از دولت دارد که خود نیز به خوبی از ناممکن بودن آن ها باخبر است . آن چه طرفداران این حزب خواستارند در اختیار داشتن ابزاری قدرتمند است که بشود با بهره گیری از آن درستی انتخابات و عادی بودن اوضاع را به اثبات رساند.😌
با این حال تمام احزاب بعد از حضور در جلسات مختلف و گفتگو های طولانی بیانه ای مشترک انتشار دادند که حاوی توقعات آن ها از اجرای قوانین انتخاباتی بود تا بتوان به پیشرفت هایی در زمینه ی سیاست نائل شد. قصد آنان پیروزی در انتخابات و شورای شهر نبود بلکه به اهدافی فراتر از این فکر می کردند.😌
بلاخره نخست وزیر در یک برنامه ی تلویزیونی شرکت کرد واعلام داشت که روز دوشنبه تکرار انتخابات خواهد بود و بنابراین از ساعت ۲۴ همان شب دور جدید مبارزات انتخاباتی به مدت چهار روز تا ساعت ۲۴ پنجشنبه آغاز می شود. 😁
در ضمن از شهروندان مقیم پایتخت تقاضا کرد با اتحاد بسیار در پای صندوق های رای بروند و با مسئولیت پذیری، لیاقت و وطن پرستی خود را مانند قبل ثابت کنند:💪
(مردم عزیز!دوشنبه روز قشنگی خواهد بود! تا آن روز همه را به پروردگار می سپارم!...)
حقیقتا دوشنبه روز زیبایی بود از سحرگاه لحظاتی که آسمان با همه درخشش وعظمت انسان ها را سرحال می آورد و انوار زرین خورشید همه جا را در آغوش گرفته بود صدای یکی از خبرنگاران تلویزیون به گوش می رسید که مردم را به شرکت در انتخابات ترغیب می کرد. 😍
رای دهندگان کم کم از خانه هاخارج می شدند به جانب حوزه های رای گیری می رفتند. گروهی از مردم که گوی همگی نابینا بودند درست همان طور که هفته قبل بعد از ساعت چهار عصر روی داد هرکس در مسیر خود بود و در عین حال چنان جدیت و شوقی ازخود نشان میدادند که سابقه نداشت. 😃
درهای حوزه ها هنوز بسته بود اما صف طویل شهروندان صدیق و پاک نهاد منتظر باز شدن درها در همه جا دیده میشد هیچ صفی به صورت یک ردیفی نبود بلکه همه در چند ردیف ایستاده بودند جاسوسانی هم مانند همیشه برای شنیدن و ضبط حرف های مردم در صف حاضر بودند و مانند پزشکان متخصص مشاوره روانی تلاش می کردند حضار را تحریک و تشویق به سخن گفتن کنند بیشتر جاسوسان حرفهای بودند و در ارگان های اطلاعاتی و امنیتی مختلف فعالیت می کردند😌
اما برخی نیز داوطلبانه به کمک دولت آمده بودند آنها این طور تصور و القا می کردند که وطن پرستانی هستند که هدفی جز خدمت به وطن ندارند و برای رسیدن به این هدف متعالی حتی حکم و پاداشی هم نمی گیرند در سوگند نامه ای که مهر کردند به این دو مورد اشاره شده است در بین آن ها تعدادی فقط به دلیل بهرهای که از کنکاش وکشف می بردند به شنیدن سخنان مردم توجه میکردند من اینطور اشخاص را از لحاظ مادرزادی دارای چنین ویژگی هایی می دانم وسعی میکنم خود را مجاب کنم که آنها را افرادی عادی و معمولی بدانم با چهرههایی مختلف تازه ترین آلات جاسوسی از جمله میکروفون و ضبط صوت را همراه داشتند واز قدرت ترغیب مردم به تخلیه اطلاعات برخوردار بودند.😌👌
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_دهم (مصطفی) ذولجناح
[• #قصص_المبین✨ •]
(هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے)
رمان #نقاب_ابلیس
#قسمت_یازدهم
(مصطفی)
نیروی انتظامی میگوید فعلا نمیتواند اقدام جدی کند قرارشده ما نگران نباشیم و همانطور که پیش رفتهایم رصدشان کنیم و به سپاه گزارش دهیم. مثل اینکه واقعا کاری از دستم برنمیآید. حداقل تا زمانی که سیدحسین برسد.
برای نماز مغرب به مسجد میرسیم. اینطور که معلوم است، باید یکی دو روز حاج کاظم نماز را بخواند. هنوز پایم به حیاط نرسیده که صدای همهمه چندتا از بچهها یادم میاندازد که ذولجناح را قفل نزده بودم. میروم به جایی که بچهها ایستادهاند. متین مرا که میبیند با چهرهای نگران به سمتم میآید:
-آقا سید، فکر کنم موتور شما رو زدن!
قدم تند میکنم و به متین میگویم:
-یعنی چی که موتور من رو زدن؟
-نمیدونم... عصر یکی دونفر با ماسک اومدن با چماق افتادن به جونش؛ ولی خیلی خسارت نزدن چون ما زود رسیدیم.
به ذولجناح که روی زمین واژگون شده، میرسم. یکی از آینههایش شکسته و بعضی قسمتهایش کمی تو رفته؛ رنگهایش هم کمی ریخته. کامران میگوید:
-وقتی ما رسیدیم در رفتن. یکیشون میخواست با اسپری، یه چیزی رو زمین بنویسه ولی نتونست، امونش ندادیم.
نگاه را از ذولجناح میگیرم و به متین میگویم:
- نرفتین دنبالشون؟
به جای متین، جوانی غریبه همسن خودم پاسخ میدهد:
- چرا من سعی کردم برم؛ ولی گمشون کردم.
جمله حسن در ذهنم چرخ می خورد که:
-از زمین و زمان برایمان میبارد!
مگر چقدر غفلت کردهایم که آنقدر جسور شدهاند؟ آنقدر ذهنم درگیر است که فراموش میکنم بپرسم جوان تازه وارد کیست. با همان صدای گرفته به بچهها میگویم:
-برید نماز دیر میشه الان...
حتما انقدر بهم ریخته و درب و داغون هستم که سریع حرفم را گوش کنند و بروند. اما خودم هنوز نشستهام. نمیدانم چکار کنم و چه موضعی بگیرم مقابل اینهمه گستاخی؟
صدایی مهربان از بالای سرم میگوید:
- نمیخوای بریم نماز اخوی؟ غصه نخور درستش میکنیم...
سرم را که بلند میکنم، همان جوان تازه وارد را میبینم که با لبخندی شیرین، دست به طرفم دراز کرده. در آن شرایط و فشار روحی، لبخند برایم بهترین مرهم است. نمیدانم چرا چهرهاش مرا یاد سیدحسین میاندازد و مهرش به دلم مینشیند. انقدر که برای چندلحظه مشکلات از یادم میرود و بلند میشوم که به نماز برسم.
بعد از نماز، دستم را میفشارد و لبخند میزند:
- آقا سیدمصطفی که میگن شمایید؟
من هم به زور میخندم:
-بله...
دستم را محکمتر میفشارد:
-عباسم... دوست سیدحسین آقا... قرار شده بود بیام به عنوان مربی سرود درخدمت باشم.
تازه یادم میافتد تا سیزدهم آبان یکی دو روز بیشتر نمانده و هیچ کاری نکردهایم. میدانم برای آماده کردن سرود دیر است. عباس هم این را از نگاهم میفهمد:
-حالا روز دانش آموز نشد، برای پنجم آذر یه چیزی آماده میکنیم... کلا خوبه مسجد یه گروه سرود داشته باشه... کار دیگه ای هم اگه از دستم براومد درخدمتم.
هنوز حرفهایش کامل در ذهنم تحلیل نشده که حسن مثل اجل معلق میرسد:
-به! عباس آقا... چه عجب ما شما رو دیدیم بعد عمری!
تازه دوزاریام میافتد که عباس از دوستان قدیمی سیدحسین بوده. اما چرا من تا الان ندیده بودمش؟
از حسن که میپرسم، میگوید او هم تا دیشب که سیدحسین زنگ زده بوده، اسم عباس را نمیدانسته و فقط چندبار او را با سیدحسین دیده بوده. همان اول هم مهر عباس به دلم نشست. الان هم که سیدحسین معرفیاش کرده، بیشتر دوستش دارم. چشمانش همیشه میخندند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇
°• 📖 •° Eitaa.com/Rasad_Nama