۱۶ نفر از قصاص رهایی پیدا کردند ۳ هزار نفر هم از مجرمین مالی و جرائم غیرعمد برای سالگرد حاج قاسم آزاد شدند.
اما پروپاگاندا و رسانه های برانداز فقط آمار ۱عدامی هارو پخش میکنن برای مردم و نمیزارن کسی این اخبار رو بشنوه!
- خانم فردوس -
ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ
#جان_فدا | #حاج_قاسم
- @Rashtak -
رئیسعلی دلواری سالها علیه اشغالگری و زورگویی انگلیسیها جنگید اما عاقبت با گلوله یک ایرانی بنام غلامحسین تنگکی که همدست بیگانه شده بود به شهادت رسید
تاریخ این مرز پرگهر، رئیسعلی زیاد داشته غلامحسین تنگکی هم کم نبوده، فهم اینکه کنار رئیسعلیها ایستادیم یا خودفروشان بیگانه سخت نیست
- نویتسا بانج -
ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ
#جان_فدا | #حاج_قاسم
- @Rashtak -
هدایت شده از بیرون پراکنی درونییاتم!
روی تخت دراز کشیده بودم. سرم روی مچ دستم، و چشمانم سقف اتاق را نظاره میکرد. خودم اما نبودم! میان انبوهی از آشفتگی، خسته و رها، راهی میجستم برای فرار کردن. خواب نامنظم، و گوش به تلفن ماندن، عادت تمام شبهایم بود. اما آن شب، ستارههایش بیشتر و ماهش پر نورتر و سکوتش عمیقتر بود. زنگ تلفن همراهم، افکارم را پاره کرد و گره زد به صدای دکتر که میگفت:«دوستمون با تو کار داره». لبهی تخت نشستم و چشمانم را بستم و نفسم را از ته سینه، خالی کردم. لیوان کوچک آب مدنی را از توی یخچال برداشتم و رفتم سمت ماشین.
جیپهای آمریکایی توی خیابانهای بغداد ایستاده بودند. چرکهای خون در چشمهای آسمان بغداد، لکه انداخته بود. به حاجی اصرار کردم که امشب أمن نیست. نمیخواهد برویم. خیال میکردم گشتی ساده و جمع آوری اطلاعات است. هیچکس از مقصد رفتنمان مطلع نبود و دستور حاجی بر این بود کسی نفهمد. و حتی خود من هم نمیدانستم کجا قرار است برویم ... کاش میدانستم ... کاش سرباز سرپیچی بودم ... کاش تلفنم زنگ نمیخورد ... و ای کاشهایی که، فقط دردش مانده است!
حال و هوایش همیشگی نبود. مقصدش هم مشخص نبود! به کجا نگاه میکرد؟! دنبال چه میگشت؟!
کلمهای تکلم نمیکرد. با اشارههای دست حاجی، به مسیر منتهی به فرودگاه رسیدیم. سکوت را شکاندم و پرسیدم:«حاجی بناست مهمون بیاد؟!». چشمان حاجی انتهای باند را میکاوید. فرودگاه بغداد خالی بود از هر پروازی. سکوت مطلق فراگیر شده بود و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای دانههای تسبیح حاجی بود که روی هم میافتاد و زیر لب ذکر زمزمه میکرد. اندوه دامن پراکنده بود در آسمان بغداد. با هر تکان عقربههای ساعت، قلبم تپش میکرد. تنها جوابی که حاجی داد، سرش را پایین آورد که یعنی، بله مهمان داریم! و شاید خودش مهمان سفری بود ...
خواستم که بروم. شاید هم نه، ته دلم نمیخواستم. شاید من مرد رفتن نبودم. تا همینجا هم زیاد آمده بودم. شاید حاجی این را از چشمانم خوانده بود که گفت دم خروجی بمان. شاید هنوز میوهام نارس بود و آمادهی چیدن نبود. تا ته خط باند فرودگاه آمدم. تیکآف هم کردم. اما بال پرواز نداشتم. و شاید اصلاً ته دلم ایمان به پرواز نداشتم ... حاجی اما رفیقش را تنها نگذاشت. مرد نصفه و نیمه نبود. تا ته خط رفت. لحظهای ترس نداشت. لحظهای توقف نکرد. قدمهای آخرش را محکمتر به زمین میکوبید و آخرین نگاهش، موقع رفتن، از پشت شیشهی ماشین، سینهام را شکافت و قلبم را در بین دستانش فشرد.
صدای مهیب انفجار، باند فرودگاه را لرزاند. آسمان بغداد به خون کشیده شد. آتش زبانه میکشید و ستارهها را میسوازند. رمق در پاهایم نبود. او مهندس ناآرامیها بود و حالا خودش شده بود دلیل اضطرابمان. آن شب بغداد بدون سحر ماند. صبح بدون حاجی برایمان وجود نداشت. غم با نور ماه، توی دل همه میتابید. حاجی رفت ... حاجی پروانهای بود که در میان آتش سوخت اما آنچه که ماند و میماند، آخرین نگاهش بود، که قلبم را به چنگ کشید و خراش انداخت روی دلم ...
#مهدی_شفیعی | #جان_فدا
#رفیق_طریق
*به وقت ۱۲ دی ۱۴۰۱. برای زخمی که کهنه نمیشود و ۱۳ دی ماهی که همیشه خونین است ...
رَشتاك!🇵🇸
˼ امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمھوری اسلامی حرم اسـت و این حرم اگر ماند، دیگر حر
⊹ بدانید که میدانید مهمترین هنر خمینی عزیز
این بود که اول اسلام را به پشتوانه ایران آورد
و سپس ایران را در خدمت اسلام قرار داد .
اگر اسـلام نبود و اگر روح اسلامۍ بر این ملـت
حاکم نبود، صدام چون گرگ درندهای این کشور
را میدرید؛ آمریکا چون سگ هاری همین عملرا
میکرد اما هنر امام اینبود که اسلامرا پشتوانه
آورد ؛ عاشـورا و محـرّم ، صـفر و فاطمیـھ را به
پشتوانۀ این ملت آورد ، انقلاب هایی در انقلاب
ایجاد کرد ، ــــــــــــــــــــ
بھ این دلیـل در هر دورھ هزاران فداکار جان
خود را سپر شما و ملت ایران و خاک ایران و
اسلام نمودهاند و بزرگترینقدرتهای مادیرا
ذلیل خود نمودهاند.
بخشے از وصیت نامہ ی سردار دلها ؛
حاج قاسم سلیمانے
#جان_فدا
- @Rashtak -
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان عزیز رهبری از کم حجاب ها دفاع کرد نه بی حجاب ها و گفت حجاب ضرورت شریعتیه و کسی نمیتونه قانون حجاب رو برداره
- Sadra -
ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ
#جان_فدا | #دیدار_بانوان_با_رهبری
- @Rashtak -
هدایت شده از بیرون پراکنی درونییاتم!
روی تخت دراز کشیده بودم. سرم روی مچ دستم، و چشمانم سقف اتاق را نظاره میکرد. خودم اما نبودم! میان انبوهی از آشفتگی، خسته و رها، راهی میجستم برای فرار کردن. خواب نامنظم، و گوش به تلفن ماندن، عادت تمام شبهایم بود. اما آن شب، ستارههایش بیشتر و ماهش پر نورتر و سکوتش عمیقتر بود. زنگ تلفن همراهم، افکارم را پاره کرد و گره زد به صدای دکتر که میگفت:«دوستمون با تو کار داره». لبهی تخت نشستم و چشمانم را بستم و نفسم را از ته سینه، خالی کردم. لیوان کوچک آب معدنی را از توی یخچال برداشتم و رفتم سمت ماشین.
جیپهای آمریکایی توی خیابانهای بغداد ایستاده بودند. چرکهای خون در چشمهای آسمان بغداد، لکه انداخته بود. به حاجی اصرار کردم که امشب أمن نیست. نمیخواهد برویم. خیال میکردم گشتی ساده و جمع آوری اطلاعات است. هیچکس از مقصد رفتنمان مطلع نبود و دستور حاجی بر این بود کسی نفهمد. و حتی خود من هم نمیدانستم کجا قرار است برویم ... کاش میدانستم ... کاش سرباز سرپیچی بودم ... کاش تلفنم زنگ نمیخورد ... و ای کاشهایی که، فقط دردش مانده است!
حال و هوایش همیشگی نبود. مقصدش هم مشخص نبود! به کجا نگاه میکرد؟! دنبال چه میگشت؟!
کلمهای تکلم نمیکرد. با اشارههای دست حاجی، به مسیر منتهی به فرودگاه رسیدیم. سکوت را شکاندم و پرسیدم:«حاجی بناست مهمون بیاد؟!». چشمان حاجی انتهای باند را میکاوید. فرودگاه بغداد خالی بود از هر پروازی. سکوت مطلق فراگیر شده بود و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای دانههای تسبیح حاجی بود که روی هم میافتاد و زیر لب ذکر زمزمه میکرد. اندوه دامن پراکنده بود در آسمان بغداد. با هر تکان عقربههای ساعت، قلبم تپش میکرد. تنها جوابی که حاجی داد، سرش را پایین آورد که یعنی، بله مهمان داریم! و شاید خودش مسافر سفری بود ...
خواستم که بروم. شاید هم نه، ته دلم نمیخواستم. شاید من مرد رفتن نبودم. تا همینجا هم زیاد آمده بودم. شاید حاجی این را از چشمانم خوانده بود که گفت دم خروجی بمان. شاید هنوز میوهام نارس بود و آمادهی چیدن نبود. تا ته خط باند فرودگاه آمدم. تیکآف هم کردم. اما بال پرواز نداشتم. و شاید اصلاً ته دلم ایمان به پرواز نداشتم ... حاجی اما رفیقش را تنها نگذاشت. مرد نصفه و نیمه نبود. تا ته خط رفت. لحظهای ترس نداشت. لحظهای توقف نکرد. قدمهای آخرش را محکمتر به زمین میکوبید و آخرین نگاهش، موقع رفتن، از پشت شیشهی ماشین، سینهام را شکافت و قلبم را در بین دستانش فشرد.
صدای مهیب انفجار، باند فرودگاه را لرزاند. آسمان بغداد به خون کشیده شد. آتش زبانه میکشید و ستارهها را میسوازند. رمق در پاهایم نبود. او مهندس ناآرامیها بود و حالا خودش شده بود دلیل اضطرابمان. آن شب بغداد بدون سحر ماند. صبح بدون حاجی برایمان وجود نداشت. غم با نور ماه، توی دل همه میتابید. حاجی رفت ... حاجی پروانهای بود که در میان آتش سوخت اما آنچه که ماند و میماند، آخرین نگاهش بود، که قلبم را به چنگ کشید و خراش انداخت روی دلم ...
#مهدی_شفیعی | #جان_فدا
#رفیق_طریق
*به وقت ۱۲ دی ۱۴۰۱. برای زخمی که کهنه نمیشود و ۱۳ دی ماهی که همیشه خونین است ...