حاجی داشت حرف میزد و سبزی پلو را
با تنماهے قاطے میکرد. هنوز قاشق اول
را نخوردھ رو به عبادیان کرد و پرسید؛
عبادی! بچه ها شـام چی داشتن؟ گفت:
همینو
ـ واقعا؟ جون حاجی؟
نگاهش را دزدید و گفـت: ماهی رو فردا
ظھر میدیم، حاجی قاشق را برگرداند ..
ـ بخدا فردا بهشون میدیم
حاجی همینطور که کنار میکشید گفت:
به خدا منم فردا ظھر مےخورم!
ــــــــــ
#شهید_همت