eitaa logo
رستگاران
1.3هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.2هزار ویدیو
123 فایل
{خیلےحسیـ❤️ـن‌زحمـت‌مـاراکشـیده‌استـ} "مجموعه‌فرهنگی‌‌تربیتی‌رستگاران" «پندار ما این‌ است‌ که ما مانده‌ ایم وشهدا‌ رفته‌اند... اما حقیقت‌ آن است‌ که‌ زمان‌ مارابا خود برده‌ است‌ و شهدا مانده‌‌اند...✨🕊» خادم کانال: @Rastegar_12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 📖حکمت ۸۷: {ارزش‌استغفار🙏} 📡 @Rastegaran_313
رستگاران
#حکمت‌گراف✨ 📖حکمت ۸۷: {ارزش‌استغفار🙏} 📡 @Rastegaran_313
+میگفت: قلبتواصلاح‌کن ! قبل،از‌اینکہ‌خاک و‌غبار روش‌بشینه...🥀 وقبل ازاینکہ‌تارِ‌عنکبوت‌ببنده...🕸 که‌اون‌وقت،خوب‌شدن‌سخت‌میشہ...😔 -استغفارو واسه همین موقع ها گذاشتن دیگه... :) 📡 @Rastegaran_313
👤 نماینده آیت الله تبریزیان در مشهد: 🔸اگر به ما (فعالان طب اسلامی) فرصت و میدان بدهند آمار فوتی های کرونا به سرعت کاهش پیدا خواهد کرد. 🔸 از ابتدای شیوع کرونا بیش از 60 نامه به مسئولان ارسال کردیم با این موضوع که ما برای پیشگیری و درمان کرونا داروهایی داریم، اما به هیچ نامه ای پاسخ داده نشد. 🔸 در مجموعه طب اسلامی که نزدیک به ده هزار نفر عضو دارد حتی یک گزارش فوتی نداشتیم. 📡 @Rastegaran_313
🔴واکنش رهبرمعظم انقلاب به پیروزی ترامپ یا بایدن در انتخابات آمریکا 📡 @Rastegaran_313
‏ما داریم به این فکر میکنیم که کدوم کاندید پیروز بشه پروژه حسینیه شدن کاخ سفید رو تسریع میکنه! برخی مسئولین دارن به این فکر میکنن که کی بیاد برجام احیا میشه! به خودتون بیایید آقایون، کار آمریکا دیگه تمامه! مثل کشتی تایتانیک با تمام جلال و جبروتش غرق خواهد شد! 📡 @Rastegaran_313
✖️دور کاخ سفید دیوار کشیدن ✖️مغازه‌هاشون رو تخته کردن ✖️نیروهای مسلح مردمی همدیگه رو تهدید میکنن ✖️نیروهای نظامی اومدن کف خیابونا 🔺 قبل از تو سوءتفاهم بود 📡 @Rastegaran_313
رستگاران
✖️دور کاخ سفید دیوار کشیدن ✖️مغازه‌هاشون رو تخته کردن ✖️نیروهای مسلح مردمی همدیگه رو تهدید میکنن ✖️ن
همه اینکارا رو از ترس آشوب های بعد اعلام نتایج انتخابات میکنن...😐 اینجا امریکا مهد تمدن و فرهنگه...🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊یک مطلب کاملا روشنه و اون انحطاط سیاسی ومدنی و اخلاقی رژیم امریکاست...🇺🇸❌ +حضرت آقا😍 📡 @Rastegaran_313
رستگاران
🔊یک مطلب کاملا روشنه و اون انحطاط سیاسی ومدنی و اخلاقی رژیم امریکاست...🇺🇸❌ +حضرت آقا😍 #مرگ_بر_امری
_‏امام‌هم‌وقتۍفرمودن‌ شوروۍمحکوم‌بہ‌اضمحلال‌است کسۍباورنمیکرد...!☹️ حالاامروزآقاگفتند‌ آمریکامحکوم‌بہ‌اضمحلال‌است!✌️🏻😎 نگی نگفتی!!! 📡 @Rastegaran_313
از‌دور‌ســلامی‌و‌تو‌از‌دور‌جــوابی این‌فاصله‌انگار‌نه‌انگار‌زیاد‌است...😭💔 📡 @Rastegaran_313
رستگاران
از‌دور‌ســلامی‌و‌تو‌از‌دور‌جــوابی این‌فاصله‌انگار‌نه‌انگار‌زیاد‌است...😭💔 #چهارشنبه_های_امام_رضایی
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم مانیزدلِ‌شکسته داریم ای‌دوست...😭💔 +امام‌رضاجانم... 📡 @Rastegaran_313
میگفت: خدایامن‌مهربون‌ندارم،خودت‌مهربونم‌باش... :)♥️ 📡 @Rastegaran_313
+خدایا خودت‌ به‌ این‌ خوبی‌ بنده‌هات‌ به‌ کی‌رفتن؟☹️💔 ... 📡 @Rastegaran_313
رستگاران
+خدایا خودت‌ به‌ این‌ خوبی‌ بنده‌هات‌ به‌ کی‌رفتن؟☹️💔 #آنچه‌نگفتم‌... 📡 @Rastegaran_313
جای بعضی حرفامیمونه رو دل آدم گفتم در جریان باشید...🍂💔 مواظب باشیم دل نشکنیم!!! 📡 @Rastegaran_313
😃 +همیشه‌غیرممکن‌ به‌نظرمیرسدتاڪسے پیدامشودوانجامش‌میدهد... :)✨🪐 📡 @Rastegaran_313
رستگاران
#انرژی‌مثبتمون😃 +همیشه‌غیرممکن‌ به‌نظرمیرسدتاڪسے پیدامشودوانجامش‌میدهد... :)✨🪐 📡 @Rastegaran_313
حالا این انتخاب توعه که میخوای یه ترسوی زنده باشی یا یه قهرمان زنده...🙄 +به همه چی میرسی، فقط ازپا نیوفت... 📡 @Rastegaran_313
نویسنده:شهیدسیدطاهاایمانی یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد ... - واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ... همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم ... سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن ... تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد ... چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن ... - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ... گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ... حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ... - حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ... و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود ... پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ... - چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت ... - در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه ... - دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان... یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم ... - دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟... اشک می ریختم و سرش داد می زدم ... - واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ... پریدم توی حرفش ... - باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم ... چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود ... - توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ... آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ... - باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ... - پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ... 💢نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم. سرگیجه ام قطع شده بود. تبم هم خیلی پایین اومده بود.اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم. 💮از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم ،دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد، 10 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون... 👌با همون بی حس و حالی ،رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم. تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد. 💞پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود، مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین. از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم. انگار نصف جونم پریده بود.در رو باز کردم. باورم نمی شد ، یان دایسون پشت در بود... 😕در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ، با حالت خاصی بهم نگاه کرد. اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام. 💕–با پدرت حرف زدم ،گفت از صبح چیزی نخوردی.مطمئن شو تا آخرش رو می خوری. این رو گفت و بی معطلی رفت. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل. توش رو که نگاه کردم،چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ.روش نوشته بود... 💠–از یه رستوران اسلامی گرفتم.کلی گشتم تا پیداش کردم. دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری.نشستم روی مبل. ناخودآگاه خنده ام کرفت... 💠برگشتم بیمارستان.باهام سرسنگین بود. 📡 @Rastegaran_313
غیرازصحبت درمورد عمل و بیمار،حرف دیگه ای نمی زد. هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود... –با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم.چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست... واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه. –از شخصی مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه. –من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم. –پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟منم احساس شما رو نمی بینم... آسانسور ایستاد.این رو گفتم و رفتم بیرون.تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود.چنان بهم ریخته و عصبانی که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه... سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد. تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد. گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود... –دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم.بیاید توی حیاط بیمارستان.رفتم توی حیاط. خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد.بعد از سه روز،بدون هیچ مقدمه ای، –چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟حتی اون شب ، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ،که فقط بهتون غذا بدم . حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید.ساکت که شد ،چند لحظه صبر کردم، –احساس قابل دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه ی یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ... غیر از اینه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ،چطور دم از احساس می زنید؟ –اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ،فقط از خرافات تون دفاع می کنید... کمی صدام رو بلند کردم. –نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد. نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ،شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید... سکوت مطلقی بین ما حاکم شد. نگاهش جور خاصی بود. حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره.آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم... –شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ، من ببینم. محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید، از من انتظار دارید، احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد. –زنده شدن مرده ها توسط مسیح ،یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست.همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود... چند لحظه مکث کرد... –چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم... حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ اگر این حرف ها حقیقت داره ، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه... دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی،فشار و سختی کار، واین حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم.... –خیلی سخت بود؟ –چی؟ –زندگی توی غربت. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم.حتی با چشم های بسته،نگاه مادرم رو حس می کردم. خیلی شبیه علی شدی.اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت. بقیه شریک شادی هاش بودن. حتی وقتی ناراحت بود می خندید که مبادا بقیه ناراحت نشن... اون موقع هاجوون بودم اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ،حس دختر کوچولوم رو ببینم... ناخودآگاه با اون چشم های خیس خنده ام گرفت!دختر کوچولو! چشم هام رو که باز کردم.  دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستم شون. –کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شدولی من اینطوری نیستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ،نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم.من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم.خیلی... سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم.اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم... زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم.نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمیخواستم مایه ی درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد ،مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم... ✅ ادامه دارد 📡 @Rastegaran_313
+فرمود: باتُنگ های بلور مهربان باشید... اصحاب نفهمیدند یعنی چه! ادامه داد: زنان را میگویم... :)💚 بابی‌انت‌واُمی‌ونفسی‌یارسول‌الله✨ 🌷 📡 @Rastegaran_313
همه ی ما ... روزی ! غروب خواهیم کرد کاش آن غروب را بنویسند :شهادت...♥️ 📡 @Rastegaran_313
رفقای رستگارانی سلام😍🌹 محفل رستگاران فردا(پنج شنبه) با سخنرانی حاج آقا کشاورز برگزار میگردد. 🔰ساعت دو تا پنج ونیم بعدازظهر منتظرتون هستیم💕 📡 @Rastegaran_313
حرفے نزدم از غم دورى تـــو اما... اى ڪاش بدانے ڪہ چہ آورده بہ روزم...💔😭 🌷 📡 @Rastegaran_313
🌺بسم رب اباالمهدی🌺