#شرکت‌کننده‌شماره25 سلام... راستشو بخاین من خیلی خیلی دلم برای خدا امام ها خودم تنگ شده بود تا چند روز قبل از اعتکاف من برام یه اتفاقی اوفتاده بود که واقعا حالم بد بود تااینکه یکی از دوستام یروز که مدرسه بودیم گفت بچه ها من میخام برم اعتکاف شماهم میاید؟ خب من تاحالا نرفته بودم اعتکاف و هیچی ازش نمیدونستم! من خیلی خیلی دوست داشتم بیام اعتکاف اما خب میترسیدم مامانم و بابام اجازه ندن و دوستمم گفته بود بچه ها اگه میخاید بیاید زود بهم اعلام کنید که جاتون رو بگیرم که پر نشه من با مامانم و بابام صحبت کردم و اوناهم اجازه دادند . من خب اصن برا این دوست داشتم بیام اعتکاف که با دوستام باشم و بهم خوش بگذره اما خب برام خیلی سخت بود ۳روز بدون گوشی باشم ۳روز مامانم و بابام و داداشمو نبینم ۳روز نرم بیرون اما بازم دلم میخاست بیام اومدم شب اول موقع خداحافظی با مامانم بغض کردم و باخودم گفتم من چیجوری ۳ روز بدون مامانم باشم؟ منکه نمیتونم مامانم رفت و ما اومدیم توی مسجد با بچه ها نشسته بودیم که یهو یه خانم مهربوننننن اومد پیشمون و باهامون کلی با مهربونی صحبت کرد:) من ازشون پرسیدم شما خانمه؟ گفتند کیانی هستم برای سحری ها خانم کیانی مارو صدا میکردند با مهربونی :)))) من توی این سه روز با خدا اشتی کردم خدایی که خیلی وقت بود یادم رفته بود اونو دارم... خلاصه من توی این سه روز خیلی حس خوبی داشتم تااینکه روز اخر رسید و خادم های امام رضا اومدن مسجد:))))) من تا خادمای امام رضا رو دیدم زدم زیر گریه چون من تاحالا نرفتم مشهد :)))) منی که باخودم روز اول میگفتم چیجوری بدون مامانم باشم چیجوری بدون گوشی باشم روز اخر برام خیلی سخت بود از خانم کیانی،خدایی که توی اون ۳ روز باهاش اشتی کرده بودم ،مسئولای مهربون ،فضای ارامش بخش مسجد جدا بشم..... خلاصههه همه چیز خیلی خوب بود مرسی ازتون که این اعتکاف رو برگزار کردید و این امکان رو برای ما گذاشتید که با خدا و خودمون اشتی کنیم:))) ❤🦋🌱 هستی معینی هشتم(حضرت معصومه)