#رفیقِ_شهید
📄خاطره
🎙والفجر یک بود
با گردانمان نصفه شبے توی راه بودیم مرتب بیسیم میزدیم بهش و ازش مے پرسیدیم:
چیکار کنیم؟؟
وسط راه یک نفربر دیدیم درش باز بود.
نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم با بیسیم حرف میزد...
رسیده بودیم دم ماشین فرماندهے رفتیم بهش سلام بکنیم رنگ صورتش مثل گچ سفید بود چشم هایش هم کاسهی خون
توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید میلرزید،بد جوری سرما خورده بود.😷
تا آمدیم حرفے بزنیم، راننده ش گفت:
به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول میکنه؟؟؟
#شهید_مهدی_باکری🥀🕊
✨✨✨✨✨✨✨
🍃ولادت: ۲۰/ ۱/ ۱۳۳۳
🍂شهادت: ۲۵/ ۱۲/ ۱۳۶۳
✨✨✨✨✨✨✨
💠 رستــگار باشید👇
📡 @Rastegaran_313
#رفیقِ_شهید
📄خاطره
🌷 تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلےگرم🤯 بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر🌞 تو هوای گرم یه بسیجے جوانے اومد گفت:
اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین🚙 مارو درست کن برم.😊
گفتم مردحسابے الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا!
باارامش گفت:
اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.😊
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته ام نمیتونم😡 خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردم بشورم...😒
گفت:
بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن...☺️
منم برا رو کم کنے رفتم هرچے لباس👖👕 بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور. ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد...
گفت:
اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسے کردن وهم دیگه رو بغل کردن.😘🤗
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:
این اقا از فامیلای حاجے هست؟؟ حاجے بفهمه پوستمونو میکنه😱
حاجے اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجے فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:
چی شده؟؟؟🤔
گفتم:
حاجے اونے که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجےگفت:
چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن...🌹✨
🎙راوی:رضا رمضانے
منبع: کتاب خداحافظ سردار🖐🏻
#شهید_مهدی_باکری🥀🕊
✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃ولادت: ۳۰/ ۱/ ۱۳۳۳
🍂شهادت: ۲۵/ ۱۲/ ۱۳۶۳
✨✨✨✨✨✨✨✨
💠 رستـگار باشید👇
📡 @Rastegaran_313