صد کیلومتر که از اندیمشک فاصله میگیری و از پیچ و خمهای جاده عبور میکنی، به منطقهای بکر میرسی که هنوز خیلی ها از حضورش در جمع یادمان های #دفاع_مقدس بیخبرند!
نامش #شرهانی است و خاطرات حضورش در دفاع مقدس را از عملیات های #والفجر_یک، #عاشورای_سه و #محرم روایت می کند...
اگر میخواهی صحنه #عاشورا را از نزدیک ببینی، باید به صفحه خاطرات والفجر یک در شرهانی سری بزنی؛
آنجایی که شهید احمد زمانیان ردای قاسم ابن الحسن را به تن کرد و تا پای جان ایستادگی کرد. همان نوجوان شانزده ساله ای که ترکش ها سر و صورتش را #خون آلود کرده بودند؛
همان نوجوانی که دوستانش خواستند او را برای مداوا به عقب برگردانند؛ و همان نوجوانی که با لبخندی زیبا گفت:
"من نیامده ام که به عقب برگردم!
آمده ام که بایستم..."
اما شرهانی پیش از آن که خاطرات #جنگی داشته باشد، خاطرات تفحصی دارد؛ خاطراتی زیبا از شهدایی که چند سال است #غریبانه در آغوش گرفته و گه گاه، یکی از آن ها خودش را به بچه های گروه #تفحص_شهدا نشان میدهد؛
آن هم درست زمانی که لازم است، مگر نشنیده ای روایت محمد احمدیان را که می گوید:
تیرماه ۱۳۷۸ بود و فضای جامعه، #معنویتی از جنس شهدا را طلب میکرد...
سردار باقرزاده گفت:
"بروید توی مناطق به شهدا #التماس کنید و بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید، اگه صلاح می دانید به یاری #رهبرتان برخیزید."
چند روزی گذشت؛
ولی حرف #سردار را جدی نگرفتم، #شهید هم پیدا نکردیم، تا این که دوباره سردار روی حرفش تأکید کرد؛
من هم فردای آن روز به منطقه ی شطالعلی (محور عملیاتی بدر و خیبر) رفتم و برای رفع تکلیف جملات سردار را بازگو کردم!!
چند ساعت بیش تر از حرفم نگذشته بود که از #شلمچه خبر رسید شانزده شهید پیدا شده و چند ساعت بعدش، تفحص نوزده شهید از #هور مخابره شد.
چند روز بعد که سردار تماس گرفت و خبرها را شنید، از تعداد شهدا پرسید؛ شروع کردم به شمردن:
شونزده تا فکه، هجده تا شرهانی...
جمعاً شد #هفتاد_و_دو شهید...
.
سردار گفت:
"الله اکبر!
روز #عاشورا هم هفتاد و دو نفر پای #ولایت ایستادند..."
📡 @Rastegaran_313