#شرکتکنندهشماره12
سه روز مهمونی خدا بودن خیلی خوبهه ولی لیاقت میخواد ...
کسایی ک فکر میکردم میان نیومده بودن ..
کسانی فکر میکردم هیچوقت اینجور جاها نمیان آمده بودن .....
قسمت شون شده بود بیان سه روز مهمونی خدا بودن ک تو این سه روز پیش پدر شون امام زمان آشتی کنن..
ولادت آقا امیرالمؤمنین حضرت علی ( علیه سلام) بود..
خلاصه...
روز های خیلی خوبی بود
ولی تو این سه روز باید بیشتر هواسمون به خدا باشه بیشتر عبادت کنیم
ممنون از خادم های خوش اخلاق و سرکار خانم موسوی عزیز ممنونم از همتون😍🧡
#شرکتکنندهشماره13
چی بگم؟
از کجا بگم؟
از حالم؟
از بغضای شبونم؟
از اشکای که خونه کرده تو چشمام؟
از چی بگم اخه؟
از خدایی که فراموشش کرده بودم؟
از دلی که رها کرده بودم تا خورد بشه؟
از کجا بگم اخه؟
اصلا چجوری بگم؟
با چه رویی؟
روزی که اون پیامو دیدم، دلم لرزید، توش نوشته بود کوله بارتو ببند و دل به دریا بزن، برای مهمونی در آغوش گرم خدا. با خودم گفتم: یعنی میشه منم برم؟ یعنی منم راه میدن؟ نه فکر نکنم بتونم برم. اخه منکه نمازامو سر وقت نمیخونم. تازه این همه گناه کردم. با چه رویی برم بین اون همه ادم دل پاک بشینم؟ ولی اون دعوتنامه قشنگ رو یه بار دیگه خوندم. دل به دریا زدم و با چشم بارونی کولمو بستم. حـسابی ذوق داشتم. حتی خودمم نمیدونستم چرا. دو هفته چشم انتظاری بالاخره تموم شد و من پا تو خونه خدا گزاشتم.
ای وای که هرچی بگم کم گفتم. نمیشه توصیف کرد نمیشه توضیح داد. به خودش قسم که حال دلم عوض شد. قلبم تو سینه نا ارومی میکرد. نمیدونم چرا، شاید به خاطر این بود که به خدا نزدیک شده بودم. که سه روز از همه دل کنده بودم و فقط به اون فکر میکردم. اشتباه زیاد داشتم. هی به خودم گفتم وای تو با چه رویی اینجایی با چه رویی سجده میکنی به درگاه خدا. تو انـقـدر چوب خطتت پـره که برا بخشش دیر شده. اصلا روی اینو داری که ازش بخوای ببخشتت؟
بهش گفتم: خـــدایا ببخش، ببخش که هر دریو زدم در خونه تو نبود، ببخش که بخاطر چیزهایی که بهم ندادی چشمامو رو تمام چیزایی که دادی بستم. ببخش که بخاطر چیزایی که حتی ارزش نگاه کردن نداشت سرت داد کشیدم. ببخش که وقت گرفتاریام یادت افتادم. ببخش بابت تمام لحظاتی که تو با من بودی و من بی تو. ببخش بابت هر شبی که بی شکر سر به بالین گزاشتم. بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم. بابت لحظات شادی که به یاد تو نبودم. بابت هر گره ای که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم. بابت هر گره ای که به دست خودم کور شد و تورا مقصر دانستم. خدایا من غرق گنـــاهـــم تو ببخش.
میدونم این ببخش گفتنا خیلی زیاد شدا. میدونم بی لیاقتما. ولی تو بزرگی، تو کریمی، تو بخشنده،تو صلاحمو بهتر از هرکس میدونستی، تو من حقیرو ببخشم،
خدایا من یادم رفت هر صبح به بابام سلام کنم تــو ببخش، آقام امام زمانو میگما. تازه فهمیدم اونم بابامه. اونم پشتمه. ولی من پشتشو خالی کرده بودم. اونم مواظبمه ها ولی من فراموشش کرده بودم.
خــــدایـــا من با بابام آشتی کردما، تو بزرگی کن و کوتاهیمو ببخش. هرگز نتونستم اونی بشم که تو میخوای اما هرگز نمیخوام اونی بشم که تو رهایم کنی. رهایم نکن خدا.
من در آغوشت برگشتم خدایا بغلم کن...
شد، بخشید، بغل کرد.
باورش سخت باشد یا آسان اما شـد.
بــخـشید. هم خدا و هم پدر. هر دو منه حقیر را بخشیدند
اکنون هر صبح اول به خدا سلام میگوییم و بعد به پدرم. هر شب اول خدا را شکر میگوییم و بعد به پدرم شب بخیر.
دیگر حتی اگر جانم هم برود یـادم نمیرود خدایم را، بعد از آن پـدرم را، امام زمانم.
گذشت. سه روز مهمونی تموم شد. حماقت های گذشته هم باهاش تموم شد. سخت بود دل کندن از خونه ی خدا. از عطر و بوی خدا. ولی اون حس خوب رو میشه بیرون از خونه خدا هم داشت. فقط به تو بستگی داره. توی خونه خدا که همه دل دادن به پدرشون و خداشون. بیرون ولی باید دید کی دل میده. کی فراموش نمیکنه اون سه روز رو. کی تو بغل خدا میمونه. کی به پدرش وفادار میمونه.
معلوم نیست. ولی انشاءالله که همه دست پدرشون رو محکم بگیرن و از بغل خدا بیرون نیان چون آرامش بخش ترین بغل، بغل خداست و قدرتمند ترین دست دست امام زمان.
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»❤️
میگفت:
کمتر از اون شاخهی نازکی نیستیم که سرمای سرد زمستونو رد میکنه و به انتظار بهار میشینه!
ما جوونه میزنیم باز... :)✨🌱
#صبحتونبخیر🌈
📡 @Rastegaran_313
!اسلحهات کجاست؟ (1).mp3
2.33M
🎙اسلحهات کجاست؟!
🔹 این اسلحه همیشه باید همراهت باشه هر روز و هر ساعت وگرنه نابود میشی!🚶♀🌿
+استادشجاعی✨
#پیشنهاد_دانلود👌
#ماه_رجب
#امام_زمان
📡 @Rastegaran_313
#شرکتکنندهشماره14
« سلام بر خالق من »
سلام بر فانوس شب های تاریکم 🌔
سلام بر نگهدارنده و دستاویز من ؛
و سلام بر ان کس که، روحی از وجودش در من دمید)؛
خدای من ، تو مرا به مهمانی بهشتی دعوت کردی ، تا با تو سخن بگویم و راه (درست را به لطف تو پیدا کنم
و از تو سپاسگذار باشم )۰
من در مهمانی تو علاوه بر گفتگو و راز و نیاز با تو همه چیز را با وجودم احساس کردم .
من دستانم را به سمت تو دراز میکردم
تا دستانم را بگیری و با تو سخن بگویم .
تو با من سخن میگفتی )؛
ندا به سمتم میفرستادی.
افتخار این را به من دادی تا بندگان خوبت را دیدار کنم.
ذهنم اشفته بود و در دلم ارامش موج میزد .
تو را میدیدم که داری به من لبخند میزنی
در ذهنم میگفتم تو به من نعمت دادی از من محافظت کردی
اما من چه کردم ؟
چه کردم ک تو را خشنود کنم و رضایت تو را به دست اورم ؛)
«دلم ارامشی را که از ذکر و نماز هایت میخواندم در بر میگرفت»
با خود میگفتم : چرا این همه مدت چشمانم را رو به حقیقت بسته بودم ؟؟
چرا دلم نلرزید ؟)
میگفتم ایا گناهان من جای بخشش دارند؟
«که دستان گرم تو را حس کردم »؛
تو به من پاسخ دادی(:
«زمان من ابدی است»
دلگرم شدم )؛
سجده کردم .و خاضعانه از ته دل در خواست کردم !!
بارالها مرا ببخش
چشمانم را بر هم فشردم و باز کردم و دیدم روز اخر است و باید بروم))
لحظات پایانی نزدیک و نزدیک تر شد .
میخواستم بمانم،حرف هایم در دلم مانده بودند ک نگفته بودم .
اشک هایم را ریختم ،ستایش کردم ، ذکر گفتم،طلب بخشش کردم.
لحظه ای ک از در خارج شدم .
خدا گفت :(بدان که من اینجایم !
«همیشه»
غزل همایی
هفتم
دبیرستان سعدی
#شرکتکنندهشماره15
بغل کردن خدا عالیه حسش کن به پر دل خدا ..
سه روز درخانه او ...
من هستم وخدا ...
خداست ورحمت بی کرانش
همان که از رگ گردن به تو نزدیک تر است بغل کردن خدا عالیه حسش کن به پر دل خدا ..
سه روز دستانم رابه سفر بارگاهت فرستادم .مباد دست هایم به اجابت .
سه روز در منزل امن الهی نشستم ودهان نگشودم جزبه ذکر وسر نچرخاندم جز به گریبان فکر. بر بهارهای آویخته کبر یا یی ات چشم دوختم و چشم ازخاک فرو بستم .
#شرکتکنندهشماره16
سلام وقت بخیر 🧡
سه روز مهمون خدا بودم
این سه روز اینقدر برای من عجیب بود که نگو
اینقدر به من خوش گذشت نه برای اینکه اونجا با دوستام بازی میکردیم شاید درصد کمی برای این بود ولی شوق من بیشتر این بود که سه روز با خدا راز و نیاز میکردم با خدا درد و دل میکردم یا اینکه شب آخر که خادم های امام رضا با پرچم امام اومدن استقبالمون اینقدر خوب بود
شبایی که می ایستادیم و نماز میخوندیم یه حسی در دلم به وجود میومد که نمیتونم توصیفش کنم
اون شبی که به بچه ها نامه امام زمان دادن اشک هایی رو صورتم جاری شد دلم میخواست بشینم و با صدای بلند گریه کنم
قبل از اعتکاف که بهمون گفتن گوشی نمیتونین دنبال خودتون بیارین با خودم گفتم مگه میشه بدون گوشی باشم ولی وقتی این سه روز اونجا بودم اینقدر خوب بود که اصلا نفهمیدم چجوری تموم شد روز اخر دلم نمیخواست از خونه خدا جدا بشم دلم میخواست بمونم و بقیه دردامو به خدا بگم ولی چه میشه کرد🥹
ولی من ناامید نشدم و گفتم انشالله سال دیگه قرارم همین مسجد میام و بیشتر از وقتم استفاده میکنم♥️😍