eitaa logo
رستگاران
1.5هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
157 فایل
{خیلےحسیـ❤️ـن‌زحمـت‌مـاراکشـیده‌استـ} "مجموعه‌فرهنگی‌‌تربیتی‌رستگاران" «پندار ما این‌ است‌ که ما مانده‌ ایم وشهدا‌ رفته‌اند... اما حقیقت‌ آن است‌ که‌ زمان‌ مارابا خود برده‌ است‌ و شهدا مانده‌‌اند...✨🕊» خادم کانال: @Rastegar_12
مشاهده در ایتا
دانلود
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📞بیسـیم و ای ڪاش این روزها حاج احمد متوسلیان بود...😔 بیسیمش را برمیداشت و به حاج همت بیسیم میزد... میگفت:بـرادر خیلی اوضاع شهـرمان خــراب است...😭💔 بچه‌هامان را هم از چپ میزنند با رسانه‌هایشان و هم از راست میزنند با فرهنگ و مـد غربی شان .😣... برادر اگر دستت باز اسـت نیروی کمکی بفرست..... شهــر اوضاعش خــراب شده...😢 📡 @Rastegaran_313
🥀 یک شهیـد شاخص ندارد اینجا قدمگاه بسیاری از مـردان خداســت ...🌱 🔸 آنچه در اینجا شاخص است مردان است. اصـلا همه شرهانی را به تفحـصش میشناسند.... شرهانی یعنی ... عاقبت جوینده یابنده است....😔💔 این جمله را باید از زبان بچه های گروه شنید. 🍂 باید از جویندگان گنج، نادیده ها را بپرسی و ناشنیدنی ها را بشنوی  باید از مردمک چشم شهیدیاب ها شرهانی را دید....❤️😭 📡 @Rastegaran_313
🥀 💎 شهید آوینی: برای تحصیل رضای خدا یڪ روز باید راه رفـت، روز دیگر باید جنگیـد و چه بـسا كه روز سـوم باید نانوایی كرد. برای من هیـچ تردیدی وجود ندارد كه این نانوایی در محضـر خدا بهای جنگیدن دارد.🍃🦋 📡 @Rastegaran_313
🥀 احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهــرا سلام الله عليها بي ادبی مي‌شد😢 من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم.😓 💬 طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم. 🔹 اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين مي‌كني؟! 🔸همه سرها به سويش برگشت . در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را مي‌شناسي؟» گفت: « است.» مفهوم زیبای آزادی 📡 @Rastegaran_313
🥀 💬از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. صورتم سرخ شده بود. كاغذ را برداشتم. لرزش قلم بر روی كاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن اعترافی از روی نادانی به سیـدی بزرگوار. 🔸به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم در عالم رؤیا صدیقه طاهـره را دیدم، زهـ.رای اطهر(س) در مقابلم ایستاد. از مشكلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره حضـرت فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟ و باز گلایه از و حوزه هنری دوباره فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟ و سومین بار ازخواب پریدم ▪️غمی بزرگ در دلم نشست، كاش زمین مرا می‌بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش‌تر پرت می‌كرد. 💌مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو،‌ هركاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی‌بازی شده است،‌ اجدادم هوایم را دارند» 🍃ساعتی بعد در مقابلش ایستادم. سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی‌ات راداشتم. منبع: همسفر خورشید راوی: برادر یوسفعلی میر‌شكاك نخل تنومند 📡 @Rastegaran_313
🥀 در یکی از مغازه ها مشغول کار بود یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم... ✨ دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم و سلام کردم بعد گفتم: آقا ابراهیم برای شما زشته، این کار، کارِ بار برهاست نه کار شما🚫 🍃نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه 😉 این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم? جلوی غرورم رو میگیره😊 🍃 گفتم: اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست شما ورزشکاری و خیلی ها می شناسنت... 🍃ابراهیم خندید و گفت: "ای بابا همیشه کاری کن که اگه تو رو دید خوشش بیاد نه مـردم😉 📡 @Rastegaran_313
🥀 امروز مهمان کسی هستیم که دل از سرداردلها برده بود....❤️😭 کسی که انگار خودش از ابتدا با آسـمان‌ نسبتی داشت و در آسمانی کردن دوستانش هم پیشقدم بود😭💕 📡 @Rastegaran_313
🥀 🔸در عملیات والفجر ۸، محاسبه جزر و مد آب برای عبور از رود خیلی اهیمت داشت، برای همین میله درجه بندی شده‌ای را کنار رودخانه و داخل آب به زمین فرو کرده بودند و هر روز باید نگهبانان این میله، میزان جزر و مد را اندازه گرفته و نتایج را توی دفتری می‌نوشتند... 🔹من یکی از نگهبانان بودم... آن زمان «» و «محمد رضا کاظمـی» برای کاری رفته بودند و در قرارگاه نبودند، 💬یک شب فقط ۲۵ دقیقه خوابم برد،هیـچ‌کس هم نفهمید.برای آن ۲۵ دقیـقه طبق محاسـبات روزهای قبل اعـدادی را از خودم در دفتر نوشتم صبح کاظمـی را دیدم که با ماشیـن به قرارگاه آمد و سراغ من را گرفت.صدایم زد و گفت: تو شهید نمی‌شوی»! ▪️کاظمی را «محمدحسین» فرستاده بود. نصف شب او را از خواب بیدار کرده بود‌ که بلند شو برو... حسیـن بادپا الان سـر پست خوابش برده و کسـی نیست جزر و مد را اندازه بگیرد... وقتی راه می‌افتادم گفت: به بادپا بگو تو شهید نمی‌شوی! 🍂بادپا اولش کتمان کرد، اما بالاخره تسلیم شد.کاظمی گفت: خب خسته بودی، نفهمیدی و خوابت برد، اما چرا از خودت توی دفترچه چیزی نوشتی؟ حقش بود جای آن ۲۵ دقیقه را توی دفتر خالی می‌گذاشتی، می نوشتی که خواب بودم. محمد حسین برای همین گفت تو شهید نمی‌شوی.«بادپا» در جنگ تحمیلی شهید نشد. نوبت شهادت به او نرسید،خدا او را نگه داشت تا در آخرین روز فروردین ۱۳۹۴ در سوریه نوبت شهادت به او برسد. «ڪتاب حسیـن پسـر غلامحسیـن» 📡 @Rastegaran_313
🥀 در علـقمه حرف از که به میان می آید، فقط یڪ نفر در ذهن ها مجسـم نمی‌شـود. اینجا پر بود از ... اینجـا پر بود از ... علقمه را همـه با شهـدای مظلوم و دست بسته اش می‌شناسنـد...✨ 🔸اصلا مگـر گوشی هست از غربت عمـلیات نشنیده باشد؟💔 🔹مگر چشمی هست که بر مظلومیتشان نگریسته باشد؟ 😭 اینجـا مهمان شهـدای غواص هستیـم.😔💕 📡 @Rastegaran_313