eitaa logo
کانال روابط عمومی انتظامی بروجرد
167 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
5.6هزار ویدیو
125 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 تنها اینست که در لحظات آخر عمر خود را کشان کشان بر روی صورت به قدم های ابا عبدالله الحسین(ع) بیاندازم و بر خاک پای مبارک حضرت بوسه زنم و خاک پایش را توتیای چشم بکنم. https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 گفتم: ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟ قدری فکر کرد و گفت: هیچی گفتم: یعنی چی؟ مثلاً دلت نمی‌خواد یک کاره‌ای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه گفت: یک دارم،از خدا خواستم تا سنم کمه و از این بیشتر نشده، بشم. https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 که برای آب می نوشت هر روز می دیدم گوشه ای نشسته و می نویسد . با خودم می گفتم که کسی را ندارد ، برای چه کسی می نویسد؟ آن هم هر روز ! یک روز گفتم : نامه ات را پست نمی کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل برد. را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت. چشمانش پر از شد و آرام گفت : من برای آب می نویسم، را ندارم که … https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 آخرین جملۂ برای شرمندگی ما... اگر توانستید را بہ دست بیاورید، آن را روی دشمن بیندازید تا جنازہ من کمکی بہ ڪردہ باشد. https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹 .. جمعیت خیلی زیاد بود... اصلا غیر ممکن بود که به تابوت پدرم برسم... بابام روی دوش بقیه تشییع میشد و من از تابوتش خیلی فاصله داشتم... دلم می خواست این دقایق آخر دوشادوش بابام باشم... دلم می خواست کنار تابوتش راه برم... دلم براش خیلی تنگ شده بود... تابوت بابا از کوچه بیرون رفت و حتی از جلوی چشمانم محو شد... چقدررر سریع می رفت و عجله داشت.... پیش خودم گفتم دیگه رسیدن و دیدن تابوت بابا غیر ممکنه و حتی شاید از شدت جمعیت، خاکسپاری رو هم نتونم ببینم... وقتی از کوچه پیچیدم، تابوت بابا درست کنار شانه ام بود... دقیقاً کنار شانه ی راستم.... حیرت کردم... غیر ممکن بود... انگار تابوت برای چند لحظه مکث کرده بود، تا من به آن برسم.... اشک در چشمانم حلقه زد... آنجا بود که فهمیدم همیشه کنار من است و صدای دلم را می شنود.... https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib
🌹🥀🕊🌷🕊🥀🌹 مقدمه ی خوب شدن سپردن دستت به دست خوبان است. و چه خوبی بهتر از . دلت رو بسپر به ، لحظه هات بوی خدا میگیره، دور گناه رو خط میکشی https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 به خاطر عشق است که فداکاری می‌کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی‌اعتنائی می‌نگرم و ابعاد دیگری را می‌یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‌بینم و زیبائی را می‌پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم. عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ام. https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib
🌹🕊🥀🕊🥀🕊🌹 🕊 🕊 آمد به خط فاطمیون شب که شد، گفتیم لابد میرود جایی بدون هیاهوی رزمندگان استراحت کند . کفش هایش را گذاشت زیر سرش، گوشه ی اتاق دراز کشید. خودمان خجالت کشیدیم، اتاق رو خلوت کردیم که چند ساعت استراحت کند . https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 حجاب‌ ها بوی حضرت زهرا سلام الله علیه نمی‌دهد آن را زهرایی کنید. از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا سلام الله علیه رعایت بکنند نه مثل حجاب‌های امروز، چون این حجاب‌ ها بوی حضرت زهرا سلام الله علیه را نمی‌دهد. https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 همسرم محمد علی هر بار که مسجد و هیئت می رفت، علی اکبر را هم با خود می برد. علی اکبر عاشق مداحی و روضه شده بود و استعداد خوبی هم داشت. هر وقت از مجلس روضه برمی گشت، خواهرانش را جمع می کرد. او مداحی می کرد و آنها سینه می زدند. نوجوان هم که بود، زیارت عاشورای امام زاده را می خواند و مداح محرم روستا بود. راوی : https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🥀💐🌹🕊🌹💐🥀 کسی می‌تواند از سیم‌های خاردار دشمن عبور کند که در سیم‌های خاردار نفس خود گیر نکرده باشد . 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 🕊 https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 یک روز تو خانه نشسته بودم، دیدم در می زنند. در را که باز کردم درجا خشکم زد. انتظار دیدن هرکس را داشتم غیر از محمود، آن هم با سر تراشیده و پانسمان کرده. بی اختیار گریه ام گرفت. گفتم: تو با این سر و وضعت چطور آمدی؟ چند روز دیگر در بیمارستان می ماندی و استراحت می کردی. گفت: دنیا جای استراحت نیست، باید بروم لشکر، کار زمین مانده زیاد دارم، پیدا بود برای رفتن عجله دارد. گفت: این چند روز خیلی به تو زحمت دادم، وظیفه ام بود که بیایم و تشکر کنم، فهمیدم برای رفتن جدی است. او زیربار اعزام به خارج و معالجه در آن جا نرفته بود. گفتم: داداش! فکر می کنی کار درستی می کنی؟ گفت: انسان در هر شرایطی باید ببیند وظیفه اش چیست. گفتم: تو اصلا به فکر خودت نیستی. تو با این همه ترکشی که توی سرت داری به خودت ظلم می کنی. گفت: من باید به وظیفه ام عمل کنم. پرسیدم: خوب حالا چرا نمی خواهی بروی خارج؟ گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت می گذارد و من هیچ وقت حاضر نیستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم. در ثانی، باید دید وظیفه چیست؟ وقتی گریه ام را دید گفت: نمی خواهد این قدر ناراحت باشی، این ترکش ها چاره دارد. یک آهنربا می گذاریم رویش، خودش می آید بیرون! آن روز وقت خداحافظی حال غریبی داشتم. نمی دانم چرا دلم نمی خواست از او جدا شوم. راوی : https://eitaa.com/Ravabet_o_entezamib