eitaa logo
روانشناسی
7هزار دنبال‌کننده
462 عکس
1.8هزار ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
روانشناسی
داستان پسری به نام شیعه #قسمت ششم شب بود .در خانه ما زده شد .خودم برای باز کردن
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 هشتم 🚥 بُغض ، مثل تکه ای استخوان ، 🚥 گلوی مرا می فشرد . 🚥 نمی گذاشت صدای گریه ام ، بیرون بیاید . 🚥 مادرم را بغل کردم . 🚥 و سرم را ، روی سینه اش گذاشتم . 🚥 و شروع کردم به درد و دل کردن : 🌷 مامانی پاشو گلم 🌷 پاشو با من حرف بزن 🌷 کاشکی دیشب خوابم نمی برد 🌷 و حرفهایت را تا آخر ، گوش می دادم 🌷 مامان پاشو ... 🌷 ببین دارم گریه می کنم 🌷 پاشو به من بگو : فرشته ها که گریه نمی کنند 🌷 مامان اگر پانشی ، باهات قهر میکنم 🌷 مگر خودت نگفتی که این غمها تمام می شوند 🌷 مشکلات ، حل می شوند . 🌷 پس چرا بدبختی های ما تمام نمی شود ؟ 🌷 مگر نگفتی غصه نخورم 🌷 پس چرا خودت از غصه دق کردی 🚥 ناگهان ؛ بُغضم ترکید و گریه کردم . 🚥 جیغ کشیدم ، فریاد زدم 🚥 و با چشمانی پر از اشک ، 🚥 مادرم را ، محکم بغل کردم . 🚥 پدرم نیز ، وقتی صدای گریه های مرا شنید 🚥 با عجله به طرف من آمد . 🚥 بالای سرم ایستاد 🚥 با دیدن مادرم ، مظلومانه به او خیره شد 🚥 اشکهایش از چشماش ، 🚥 به سمت ریش بورش می افتاد 🚥 از اتاق بیرون رفتم 🚥 تا پدر راحت گریه کند و از من خجالت نکشد 🚥 از در نیمه باز اتاق ، به او نگاه می کردم 🚥 خشکش زده بود 🚥 آرام روی زانو افتاد و فریاد کشید 🚥 و مادرم را صدا می زد . 🚥 پدرم با صدای بلند ، مثل زنان ، 🚥 گریه می کرد و ضجه می زد . 🚥 تا حالا ندیدم او اینطوری گریه کند 🚥 او خیلی مادرم را دوست داشت 🚥 تا یک ساعت ، 🚥 با جسم بی روح مادرم درد دل می کرد . 🚥 اشک می ریخت و می گفت : 💎 خانمم ! حالا دیدی رفیق نیمه راه شدی ؟ 💎 دیدی مرا تنها گذاشتی ؟! 💎 دیدی پشتم را شکستی ؟! 💎 دیدی رفتی و مرا ، 💎 بین این آدمای پست ، رها کردی ؟! 💎 آخر من بدون تو چکار کنم ؟! 💎 بدون تو من کجا برم ؟ 💎 تو بودی که همیشه همراهم بودی 💎 پس چرا کم آوردی ؟! 💎 پاشو نگاهم کن 💎 که نگاهت دوای هر درد من است 💎 نگاهت برای من یک دنیا ارزش دارد 💎 پاشو خانومی ! 💎 به خدا غیر از تو ، 💎 دیگه محرم و مرهم ندارم 💎 پاشو که دارد روح از بدنم پر می کشد 💎 پاشو و به حرفهایم گوش کن 💎 هنوز کلی حرف در دلم مانده 💎 و جز به تو ، به کسی نمی توانم بگویم . 💎 آخر بعد از تو ، آرامبخش من کیست ؟ 💎 یار شبهای دلتنگی من کیست ؟ 💎 همزاد روزهای بی قرارم کیست ؟ 💎 کیست که اشکهایم را پاک می کند ؟ 💎 قرار بود سنگ صبورم باشی ؟! 💎 قرار بود سرنوشت زیبایم باشی ؟! 💎 قرار بود مثل کوه ، پشت و پناهم باشی ؟! 💎 پس چی شد ؟ نکند کم آوردی ؟ 💎 پاشو مرا ببین ... که در غل و زنجیر جنونم . 💎 پاشو ببین مظلومیت مرا . 💎 پاشو ببین تنهایی های مرا . 🚥 پدر آنقدر گریه کرد 🚥 که از حال رفت و روی مامان افتاد 🚥 اما ناگهان ... لبهای مامان تکان خورد ... 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
داستان پسری به نام شیعه نهم 🚥 ناگهان لبهای مادرم تکان خورد 🚥 آرام با خود ، چیزی را زمزمه می کرد . 🚥 انگار شعر می خواند . 🚥 ته دلم خوشحال شدم 🚥 یعنی مادرم زنده است ؟!! 🚥 به طرف او دویدم و پدر و مادرم را صدا زدم 🚥 هر چه صدایشان زدم 🚥 هر چه گریه کردم ، هر چه ضجه زدم 🚥 آخر نه پدر بلند شد نه مادر . 🚥 گوشهایم را ، کنار لب های مادر گذاشتم . 🚥 سخنی را آرام با خود تکرار می کرد : 🌹 بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت 🌹 اندوه چیست ؟ عشق کدام است ؟ غم کجاست ؟ 🌹 بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان 🌹 عمریست در هوای تو از آشیان جداست . 🚥 باز هم مادرم را صدا زدم 🚥 شانه هایش را تکان دادم 🚥 اما بیدار نشد که نشد و جوابم را نداد 🚥 مادر ساکت شد و ناگهان پدر بیدار گشت 🚥 او را بغل کردم 🚥 و در مورد حرف زدن مادر ، به او گفتم . 🚥 پدر با تعجب به مادر نگاه کرد . 🚥 نبض او را گرفت ولی مرده بود . 🚥 پدر گفت : مادرت چی گفت ؟! 🚥 شعری که مادرم می خواند را ، 🚥 برای پدرم خواندم 🚥 او نیز گریه کرد و گفت : 🌹 مادرت بعد از مرگش نیز ، 🌹 میخواهد به من دلداری بدهد . 🌹 این همان شعری بود که قبل از ازدواج ، 🌹 برای مادرت نوشتم . 🌹 ولی آن زمان ، حکومت آل سعود ، 🌹 به جرم یک انتقاد کوچک ، 🌹 مادرت را به مدت چهار سال ، زندانی کردند 🚥 یک روز جنازه مامان روی زمین بود 🚥 پدر می خواست مادرم را دفن کند 🚥 ولی کسی حاضر نبود به او کمک کند 🚥 نه می گذاشتند به محله شیعیان برود 🚥 و از آنها کمک بگیرد 🚥 و نه خودشان در غسل و کفن و دفن ، 🚥 به او کمک می کردند 🚥 به ناچار من و او ، مادر را غسل دادیم 🚥 پدر از زیر لباس ، مامان را غسل می داد . 🚥 به هر جا از بدنش که دست می زد 🚥 گریه می کرد و مثل زنان ضجه می زد 🚥 بدن مادر ، پر از کبودی و ورم هایی بود 🚥 که در حادثه کوچه ، 🚥 زیر پا و لگد آن نامردها ، افتاده بود دردی می کشیدی 🌹 و به روی ما نمی آوردی . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 دهم 🚥 بعد از غسل مادر ، پدر دوباره بیرون رفت 🚥 تا چند نفر را ، برای دفن خبر کند 🚥 ولی باز هم تنها برگشت . 🚥 مادر را ، درون گاری گذاشتیم 🚥 و از خانه خارج شدیم 🚥 تا به طرف قبرستان برویم 🚥 اما یک عده مانع ما شدند 🚥 و از همه جا به طرف جنازه مامان ، 🚥 سنگ و شیشه و چوب ، پرتاب کردند 🚥 عده ای از جلو پرت می کردند 🚥 عده ای از بالای پشت بام 🚥 و عده ای از سمت راست و چپ ... 🚥 آنقدر سنگ به مادرم زدند ، 🚥 که کفنش پاره پاره شد 🚥 پدر ، معصومانه و مظلومانه ، 🚥 به آنها التماس می کرد تا دشمنی را تمام کنند 🚥 اما آنها همچنان ، به کار خود ادامه می دادند 🚥 پدر ، روی جنازه مامان خوابید 🚥 تا سنگ به جنازه او نخورد 🚥 ولی سنگها و شیشه ها ، 🚥 به خودش بر می خوردند 🚥 و او را ، غرق در خون کردند . 🚥 چندتا از سنگها نیز ، به من خوردند 🚥 ولی سنگی که به پیشانی من خورد 🚥 از همه بدتر بود 🚥 خون از پیشانی من ، به چشمم افتاد 🚥 و دید چشمانم را کور کرد 🚥 دیگر نمی توانستم جایی را ببینم 🚥 گریه کردم و پدرم را صدا زدم 🚥 او نیز با عجله مرا بغل کرد 🚥 و با جنازه مامان ، به خانه برگشتیم 🚥 پدر با دست و صورت خونی ، 🚥 مرا مدوا کرد تا کمی حالم بهتر شد 🚥 ولی در آن شب ، 🚥 ترس ، تمام وجودم را گرفته بود . 🚥 دو روز جنازه مامان روی زمین بود 🚥 تا مجبور شدیم 🚥 او را در خانه خودمان دفن کنیم . 🚥 نیمه های شب ، 🚥 بابا مرا بیدار کرد و خواهرم را در بغل گرفت 🚥 در کوچه های تاریک و وحشتناک ، 🚥 آروم و بی سر و صدا ، می رفتیم 🚥 از خونه خودمان ، خیلی دور شدیم 🚥 تا اینکه داخل یک خانه رفتیم . 🚥 چند نفر غریبه ، 🚥 از دیدن ما ، خیلی خوشحال شدند . 🚥 من و خواهرم را ، در یک اتاق گذاشتند 🚥 من از بس خسته بودم ، زود خوابم برد 🚥 خوابی زیبا و پر از آرامش 🚥 خوابی که بوی امنیت می دهد 🚥 خوابی که سرشار از عطر عشق بود . 🚥 تا ظهر خواب بودم 🚥 با صدای اذان ظهر ، از خواب بیدار شدم 🚥 تعجب کردم که خود را در خانه مردم دیدم . 🚥 با خودم گفت من کجا هستم 🚥 اینجا کجاست ؟! 🚥 پس خانه ما کجاست ؟! 🚥 سپس یادم آمد 🚥 که شب قبل از خانه خودمان فرار کردیم 🚥 و به این خانه ، پناه آوردیم . 🚥 پا شدم و از اتاق بیرون رفتم 🚥 دیدم چندتا دختر جوان ، 🚥 با خواهر کوچکم ، بازی می کردند . 🚥 خیلی وقت بود که بازی ندیده بودم 🚥 وقتی مرا دیدند ، خانم ها و آقایان ، 🚥 با خوشحالی به طرف من آمدند . 🚥 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم 🚥 یکی از زنها ، با مهربانی مرا بغل کرد 🚥 در آغوش او ، به یاد مادرم افتادم 🚥 ناخودآگاه ، اشکم ریخت . 🚥 آن زن ، با مهربانی گفت : 💎 چی شده پسرم ؟!! 🚥 با گریه گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرف کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 یازدهم 🚥 با گریه به زن مهربان گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت : 💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی 💎 خیلی خوشحاله 🚥 سپس دست و صورت مرا شست 🚥 من را پای سفره نشاند 🚥 و با عشق و محبت ، 🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت . 🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند 🚥 و مرا برای بازی کردن ، 🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند 🚥 ولی با آن همه اتفاقات ، 🚥 و بعد از مرگ مادرم ، 🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم 🚥 همیشه غرق در خودم بودم 🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم 🚥 گاهی مرا به پارک می بردند 🚥 و برایم بستنی می خریدند ، 🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند 🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند 🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند 🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود 🚥 به خاطر همین ، 🚥 با اینکه خوشحال بودم 🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم . 🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم 🚥 از او پرسیدم : 🔮 این مردم کی هستند 🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند 🚥 پدرم لبخندی زد و گفت : 🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند 🌷 آنها شیعه هستند 🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند 🌷 ان‌شاءالله ما در پناه خدا و اینها ، 🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم 🚥 با ناراحتی گفتم : 🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟! 🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟ 🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده 🔮 هر شب خواب او را می بینم . 🚥 بعد از حرفهای من ، 🚥 انگار داغ پدرم تازه شد . 🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد . 🚥 ناگهان نصف شب ، 🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد 🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت : 🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
داستان پسری به نام شیعه 📚 دوازدهم 🚥 ما را به خانه دیگری بردند . 🚥 چندتا از دوستان شیعه پدرم ، 🚥 با هم جلسه گرفتند و به بابا گفتند : 👑 اینجا ، در این شهر 👑 در این کشور و در این حکومت ، 👑 ما شیعیان ، هیچ قدرتی نداریم 👑 اینجا عربستان است 👑 و به شدت از ما شیعیان بیزارند 👑 هر روز دنبال بهانه می گردند تا ما را بکشند 👑 اگر آنها ، شما را اینجا پیدا کنند 👑 همه محله ما را ، به آتش می کشند . 👑 پس شما بهتر است به ایران بروید 👑 آنجا کشور شیعه است 👑 شما آنجا در امان هستید 👑 آنجا حتی سنی ها و مسیحی ها هم آزادند 👑 آنجا کسی با شما کاری ندارد 🚥 پدر با ناراحتی گفت : 🌷 من چطوری بروم 🌷 در حالی که همه جا به دنبال من هستند ؟ 🌷 این بچه را چکار کنم ؟! 🌷 او که نمی تواند پا به پای من برود ؟! 👑 گفتند : نگران نباشید 👑 ما به شما کمک می کنیم 🚥 فردای آن روز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 پذیرایی مفصلی از ما کردند 🚥 شب نیز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 سپس فردای آن روز ، 🚥 به سمت بیابان حرکت کردیم . 🚥 شب شد ، هوا خیلی تاریک و ترسناک بود 🚥 صدای حیوانات ، مرا به لرزه در آورد 🚥 صدای گرگ ، صدای سگ ، صدای زوزه ، 🚥 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد 🚥 از ترس حمله حیوانات وحشی ، 🚥 دائم به سمت چپ و راستم نگاه می کردم . 🚥 به حدی که گردنم درد گرفت 🚥 و از شدت ترس و دلهره و وحشت ، 🚥 خودم را خیس کردم . 🚥 دوستان بابا ، 🚥 ما را به همدیگر پاس می دادند 🚥 یکی می آمد و ما را تحویل او می دادند 🚥 و آن فرد قبلی ، می رفت 🚥 دمدمای صبح شده شد 🚥 کفش های من پاره شدند 🚥 خارهای بیابان ، امانم را بریده بود 🚥 به سختی راه می رفتم 🚥 پاهایم را ، آرام بر زمین می گذاشتم 🚥 تا خارها کمتر اذیتم کنند 🚥 پاهای من ، خونی شده بودند 🚥 ولی نمی توانستم به پدرم بگویم 🚥 چون خودش ، این روزها ، 🚥 خیلی بیشتر از من ، اذیت شده 🚥 این ماجراها ، برای او ، عذاب دردناکی هستند 🚥 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابان رسیدیم 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 سیزدهم 🚥 وسط بیابان ، یک زیرزمین مخفی بود 🚥 که با شن ، پوشیده شده بود . 🚥 یک نفر ، آنجا بود و ما را تحویل گرفت 🚥 و نفر قبلی خداحافظی کرد و رفت . 🚥 وارد زیرزمین شدیم 🚥 راه طولانی تونل زیرزمینی را پیمودیم 🚥 ناگهان ؛ از خستگی این همه راه ، 🚥 چشم های من تار دیدند 🚥 و با صورت به زمین افتادم . 🚥 پاهایم قدرت حرکت نداشتند . 🚥 دوست بابام ، مرا بلند کرد و در بغل گرفت 🚥 و به راه رفتن ، ادامه دادند . 🚥 بعد از چند ساعت ، از زیر زمین خارج شدیم 🚥 نور آفتاب ، چشمم را اذیت کرد 🚥 دستم را ، بین آفتاب و چشمانم گذاشتم . 🚥 یکی دیگر از شیعیان ، ما را تحویل گرفت 🚥 و نفر قبلی نیز ، مرا بوسید 🚥 و از پدرم خداحافظی کرد و رفت . 🚥 حدود یک ساعت پیاده روی کردیم 🚥 تا به یک روستا رسیدیم 🚥 ما را به یک خانه ای بردند . 🚥 یک پیرمردی که مشغول نماز خواندن بود 🚥 وقتی ما را دید 🚥 با لبخند به استقبال ما آمد 🚥 و با مهربانی به ما گفت : 🇮🇷 هله هله به ایران خوش آمدید 🇮🇷 اینجا دیگر در امان هستید 🚥 پدرم با شنیدن نام ایران ، 🚥 از خوشحالی ، لبخندی زد و بیهوش افتاد 🚥 او را به اتاقی بردند تا راحت بخوابد 🚥 من هم کنارش خوابیدم 🚥 و فردای آن روز ، از خواب بیدار شدیم 🚥 اهل آن خانه ، خیلی از ما پذیرایی کردند 🚥 با مهربونی و محبت ، با ما رفتار کردند 🚥 همسایه هایشان نیز ، 🚥 یکی یکی پیش ما می آمدند 🚥 و به ما ابراز علاقه و ارادت می کردند 🚥 هر روز دوستان جدیدی پیدا می کردم 🚥 روستای آنها ، خیلی باصفا بود . 🚥 هم شیعه داشت هم سنی 🚥 همه کنار هم ، با صلح و آرامش ، 🚥 زندگی می کردند . 🚥 هیچ کدام همدیگر را ، 🚥 نجس و کافر نمی دانستند . 🚥 همدیگر را اذیت نمی کردند . 🚥 به همدیگر احترام می گذاشتند 🚥 به خانه های همدیگر ، رفت و آمد می کردند 🚥 از همدیگر ، زن می گرفتند 🚥 و بدون هیچ مشکلی ، 🚥 شیعه و سنی با هم ازدواج می کردند . 🚥 ولی بعضی شیعه ها ، 🚥 ندانسته و جاهلانه و یا شاید مغرضانه ، 🚥 کاری می کردند که بین شیعه و سنی ، 🚥 اختلاف بیفتد 🚥 مثلا در مراسمات و مجالسشان ، 🚥 به اعتقادات اهل سنت ، فحش می دادند 🚥 که باعث می شد 🚥 مثل همان بلایی که بر سر ما و مادرم افتاد 🚥 و شاید بدتر از آن ، بر سر دیگران بیفتد 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 چهاردهم 🚥 پدرم تصمیم گرفت 🚥 تا مرا به حوزه علمیه شیعه ها فرستاد 🚥 تا با اعتقادات آنها آشنا شوم 🚥 خودش کار می کرد 🚥 تا وسایل راحتی من و خواهرم را ، فراهم کند 🚥 تا خوب درس بخوانم 🚥 و هر دو خانواده شیعه و سنی را بشناسم 🚥 او همیشه تشویقم می کرد 🚥 تا کاری کنم شیعه و سنی ، یکی شوند 🚥 کاری کنم تا برادران سنی مان را ، 🚥 از جهلی که دارند ، نجات بدهم 🚥 و آنها را آگاه کنم . 🚥 اما من قلبم از آنها ، پر از کینه و انتقام بود 🚥 فقط به فکر انتقام از کسانی بودم 🚥 که مادرم را کشتند . 🚥 ولی در حوزه علمیه به من یاد دادند 🚥 که هر کار کوچک و بزرگی را ، 🚥 فقط برای رضای خدا انجام دهم . 🚥 به خاطر همین ، تصمیم گرفتم 🚥 در کنار درسهای حوزه و آشنایی با مذاهب ، 🚥 کتاب های خداشناسی را ، مطالعه کنم 🚥 تا خدا را بهتر بشناسم 🚥 تا بهتر بتوانم او را عبادت کنم . 🚥 از وقتی خدا را شناختم و به عبادت پرداختم 🚥 آرامش و امنیت ، همه وجودم را گرفت . 🚥 به همین خاطر ، 🚥 تصمیم گرفتم اسم خودم را عوض کنم 🚥 تا هر وقت کسی مرا با آن اسم صدا بزند 🚥 آرامش و امنیت را به یادم بیاورم 🚥 مادرم را به یاد آورم 🚥 سختی هایی که کشیدم را بیاد آورم 🚥 به همه گفتم که از این به بعد ، 🚥 اسم من شیعه است . 🚥 به من بگوئید شیعه 🚥 تا یادم باشد مذهب مقدس شیعه ، 🚥 مثل مادرم مظلوم است . 🚥 در سن کم ، در پانزده سالگی ، 🚥 در بحث مناظرات خیلی قوی شدم 🚥 گاهی با علمای اهل سنت و وهابیت ، 🚥 مناظره می کردم . 🚥 با یاری خداوند ، در هر مناظره ای ، 🚥 آنها مغلوب می شدند . 🚥 بعضی ها شیعه می شدند 🚥 بعضی به لجاجت و نادانی خود ، 🚥 ادامه می دادند . 🚥 کم کم مشهور شدم . 🚥 دوستان و دشمنانی پیدا کردم 🚥 بعضی ها ، که با من دشمن شدند ، 🚥 مرا تهدید می کردند 🚥 که از این کارم ( یعنی مناظره ) دست بردارم 🚥 من در مناظرات ، 🚥 به دنبال اثبات خودم نیستم 🚥 به دنبال تحقیر و توهین به دیگران نیستم 🚥 فقط می خواهم همه دنیا ، حق را بفهمند 🚥 با وجود همه تهدیدها ، 🚥 وقتی تصویر مظلوم مادرم ، 🚥 جلوی چشمم می آمد 🚥 من تشویق به ادامه کار می شدم . 🚥 بیست ساله شدم 🚥 به دعوت از سازمان حج و زیارت ، 🚥 به خانه خدا مشرف شدم 🚥 و در آنجا ، به اصرار علمای مکه ، 🚥 قرار شد با چند تن از علمای وهابی ، 🚥 مناظره کنم . 🚥 اعمال حج را به جا آوردم 🚥 از خدای بزرگ ، کمک خواستم 🚥 و با توکل بر او ، به سمت جلسه رفتم 🚥 وقتی داخل شدم 🚥 همه با چشم حقارت ، به من نگاه می کردند 🚥 و با زبان عربی ، به همدیگر می گفتند : ⛳️ این بچه می خواهد با ما مناظره کند ؟! 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenaseeه
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۱۵ 🚥 مجلس پر از جمعیت بود 🚥 و مناظره کننده ها ، همه پیرمرد بودند ، 🚥 با ادب سلام کردم و پایین مجلس نشستم . 🚥 یکی از پیران ، بدون سلام و مقدمه گفت : 🔥 شنیدم سنی بودی و شیعه شدی ؟! 🇮🇷 گفتم : بله با اجازه تون 🔥 گفت : میشه بپرسم 🔥 چرا راه اجداد و پدرانت را رها کردی ؟! 🇮🇷 گفتم : شما چرا قبله را از بیت المقدس ، 🇮🇷 به سمت کعبه برگرداندید ؟ 🔥 گفت : چون فرمان خدا به پیامبر بود 🇮🇷 گفتم : من هم به فرمان خدا و پیامبرش ، 🇮🇷 عمل کردم و شیعه شدم . 🔥 گفت : بچه جون ! 🔥 مگر زمان پیامبر ، شیعه هم بود ؟! 🇮🇷 گفتم : بله ، سیوطی که از علمای سنی بود 🇮🇷 در کتاب درالمنثور ، 🇮🇷 ذیل تفسیر آیه ۷ سوره بینه ، 🇮🇷 حدیثی آورده که در آن پیامبر می فرمایند : 🕋 سوگند به آنکه جان من در دست اوست 🕋 او ( یعنی علی ) و شیعیانش ، 🕋 در رستاخیز رستگارند . 🚥 ناگهان یکی از شیعیان ، با صدای بلند گفت : 🕌 الله اکبر ، الله اکبر 🔥 پیرمرد گفت : 🔥 خوب پیامبر کجا گفته شیعه شوید ؟ 🇮🇷 گفتم : شیعه یعنی پیرو 🇮🇷 بعد از پیامبر هم مردم دو دسته شدند : 🇮🇷 عده ای که معتقدند 🇮🇷 پیامبر اکرم جانشین تعیین کرده 🇮🇷 که همان پیروان علی بن ابی طالب اند 🇮🇷 و افراد با توجه به حدیثی که گفتم ، 🇮🇷 توسط پیامبر ، لقب شیعه گرفتند 🇮🇷 و عده ای دیگر معتقدند 🇮🇷 که پیامبر ، هیچ جانشینی انتخاب نکرده 🇮🇷 که به نام اهل سنت ، معروف شدند . 🇮🇷 تازه ، علاوه براین ؛ 🇮🇷 شیعه از زمان حضرت نوح بود 🇮🇷 نه از زمان پیامبر اکرم ... 🚥 با گفتن این جمله ، 🚥 سر و صدا و همهمه ، همراه با تعجب ، 🚥 از جمعیت بلند شد . 🔥 پیرمرد گفت : این ادعای بزرگیست پسر جان 🔥 آیا میتوانی حرف خودت را ثابت کنی ؟ 🇮🇷 گفتم : بله 🇮🇷 در آیه ۸۳ سوره صافات ، 🇮🇷 حضرت ابراهیم را ، شیعه حضرت نوح ، 🇮🇷 معرفی شده است . 🔥 گفت : خوب که چی ؟ 🇮🇷 گفتم : پیامبر اسلام ، 🇮🇷 دینش را ، دین پدرش یعنی ابراهیم ، 🇮🇷 معرفی می کند . قبول دارید که ؟ 🔥 گفت : بله 🇮🇷 گفتم : پس پیامبر هم ، 🇮🇷 شیعه نوح و ابراهیم بود . 🚥 با این دلیلی که آوردم ، 🚥 پیرمرد خودش را می بازد 🚥 و تا آخر مجلس ، ساکت نشست . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۱۶ 🚥 پیرمرد دیگری گفت : 🔥 حالا کی گفته جانشین پیامبر ، 🔥 علی بن ابی طالب هست ؟ 🇮🇷 گفتم : 🇮🇷 خود پیامبر آن هم در چندین مکان و زمان 🇮🇷 مثلا در اول بعثت ، 🇮🇷 به دستور آیه و أنذر عشیرتک الأقربین ، 🇮🇷 پیامبر مامور شد 🇮🇷 تا تمام فامیل خود را جمع کرده ، 🇮🇷 و به توحید و اسلام دعوت کند . 🇮🇷 بعد از جمع کردن آنها ، به آنها فرمود : 🕋 کدام یک از شما در این امر ، 🕋 مرا یاری می کند 🕋 تا برادر و وزیر و وصی و جانشین من ، 🕋 در میان خودتان باشد ؟ 🇮🇷 و همه شما می دانید 🇮🇷 تنها کسی که پاسخ مثبت داد ، امام علی بود 🇮🇷 که پیامبر در حقش فرمود : 🕋 این علی ، در میان شما ، 🕋 برادر ، وصی و جانشین من است 🕋 پس به سخنانش گوش دهید 🕋 و از او پیروی کنید . 🇮🇷 درست گفتم یا شیخ ؟ 🔥 گفت : بله 🇮🇷 گفتم : در غزوه تبوک نیز ، 🇮🇷 پیامبر به علی فرمودند : 🕋 آیا خشنود نمی شوی که نسبت تو به من ، 🕋 به منزله نسبت هارون به موسی باشی ؟! 🕋 جز اینکه پس از من ، پیامبری نیست 🇮🇷 درسته یا شیخ ؟ 🔥 گفت : بله 🇮🇷 گفتم : در غدیر خم ، 🇮🇷 در برابر انبوهی از جمعیت ، 🇮🇷 آیا پیامبر نفرمودند : 🕋 من کنت مولاه فهذا علی مولاه... 🚥 هنوز حرف من تمام نشده ، 🚥 که پیرمرد دیگری پرید و گفت : 💥 بس کن جوان 💥 همه میدانند که منظور از ولی ، 💥 یعنی دوست ... 💥 پیامبر میخواست علی را ، 💥 دوست و یار مردم معرفی کند نه جانشین 🇮🇷 گفتم : این حرف شما ، 🇮🇷 با ابتدای سخن پیامبر تناسب ندارد . 🇮🇷 پیامبر اکرم ، در ابتدا به مردم گفتند : 🕋 أ لستُ أولی لکم من أنفسکم 🕋 آیا من پیامبر ، 🕋 از خودتان سزاوارتر و در اولویت نیستم ؟! 🇮🇷 همه حاضرین گفتند : بله یا رسول الله 🇮🇷 بنابراین با توجه به این نکته باید گفت : 🇮🇷 مراد از ولی ، اولویت و سرپرستی تام است . 🇮🇷 در ضمن ، کدام عقلی قبول می کند ، 🇮🇷 که در آن روز سخت ، وسط ظهر ، 🇮🇷 در آن صحرای داغ و سوزان ، 🇮🇷 پیامبر ، مردم را نگه داشته 🇮🇷 که فقط بگوید علی دوست شماست ؟! 🇮🇷 پیامبر اکرم ، تا سه روز ، 🇮🇷 از همه حاضرین مرد و زن بیعت می گرفت 🇮🇷 و جالب اینکه 🇮🇷 اول خلیفه های شما با علی بیعت کردند . 🇮🇷 و به علی تبریک گفتند : بخاً بخاً یا علی 🇮🇷 و همچنین شعار " حی علی خیر العمل " ، 🇮🇷 در این سه روز ، تنها سخن و فریاد پیامبر بود 🇮🇷 یعنی این همه تشریفات ، 🇮🇷 فقط برای اینه که به مردم بگوید : 🇮🇷 علی دوست شماست ؟! 🇮🇷 کدام آدم عاقلی ، این حرف را قبول می کند ؟ 🇮🇷 فکر نمی کنید این حرف ، کمی احمقانه باشه؟ 🚥 مردم از این حرف من خندیدند 🇮🇷 سپس گفتم : در ضمن ، 🇮🇷 خیلی قبل تر از ماجرای غدیر ، 🇮🇷 طبق آیه مودت که می گوید : 🇮🇷 لا اسئلکم علیه اجراً الا الموده فی القربی ، 🇮🇷 دوستی امام علی ، بر همه مسلمانان ، 🇮🇷 چه شیعه چه سنی واجب بوده 🇮🇷 نه فقط دوستی بلکه مودت آنها واجب است ، 🇮🇷 درست نمی گویم یا شیخ ؟ 💥 پیرمرد گفت : بله درست است . 🇮🇷 گفتم : حالا به نظر شما ، 🇮🇷 مودت بالاتر است یا دوستی و محبت ؟! 💥 پیرمرد : معلومه دیگه ، مودت 🇮🇷 گفتم : احسنت 🇮🇷 مودت ، چندین درجه بالاتر از دوستی است 🇮🇷 پس با وجود مودت ، چه نیازی دارد 🇮🇷 دوباره بحث دوستی امام علی مطرح بشه ؟! 🚥 صدای تشویق و همهمه از جمعیت بلند شد 🚥 عده ای گفتند : راست می گوید 🚥 عده ای گفتند : حرف حساب که جواب ندارد 🚥 پیرمرد هم پاسخی نداشت 🚥 به چپ و راست خود نگاه کرد و ساکت شد . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۱۷ 🚥 مرد دیگری پرسید : 🔥 حالا چرا اسم خودت را ، شیعه گذاشتی ؟ 🔥 مگر شیعه هم ، اسم می شود ؟ 🇮🇷 گفتم : اسم شیعه اسم مقدسی است 🇮🇷 که از زبان پیامبر اکرم ، 🇮🇷 در مدح پیروان امام علی خارج شده 🇮🇷 و حتی در قرآن کریم نیز آمده 🇮🇷 آنجا که می فرماید : 🕋 و ان من شیعته لَابراهیم 🕋 یعنی ابراهیم از شیعیان نوح است . 🇮🇷 و یقینا اسم من ( یعنی شیعه ) ، 🇮🇷 از اسم حیواناتی که مردم ، 🇮🇷 روی خودشون میگذارند ، بهتر است . 🚥 مرد سوال کننده ، چون اسمش کُلیب بود 🚥 یعنی سگ کوچک ، 🚥 خجالت کشید و دیگر سوالی نپرسید 🚥 اما مردم ، چون اسمش را می دانستند 🚥 به آن مرد خندیدند . 🚥 پیرمرد دیگری گفت : 🔥 همه می گویند قرآن شیعه ها تحریف شده 🔥 چه جوابی داری تا بگویی ؟ 🇮🇷 گفتم : منم میگم قرآن شما تحریف شده 🔥 پیرمرد عصبانی شد و گفت : 🔥 مگر تو قرآن ما را دیدی ؟ 🇮🇷 شیعه گفت : بله دیدم 🔥 پیرمرد گفت : تحریف در آن دیدی ؟ 🇮🇷 گفتم : نه ندیدم 🔥 پیرمرد گفت : بچه جون ! 🔥 پس چرا چیزی را که نمیدانی ، 🔥 اینقدر راحت به زبان می آوری ؟ 🇮🇷 گفتم : شما چی ؟ 🇮🇷 قرآن شیعه هارو دیدین ؟! 🚥 مرد سکوت کرد . 🇮🇷 گفتم : وقتی ندیدین 🇮🇷 پس چرا دارین میگین تحریف شده ؟ 🚥 پیرمرد از خجالت سرش را پایین انداخت . 🇮🇷 گفتم : شما برای یکبار هم که شده 🇮🇷 بروید ایران ؛ در هر استانی که دلتان خواست 🇮🇷 هرشهری را که دوست دارید ، 🇮🇷 هر منطقه ای ، هر کوچه ای ، 🇮🇷 هر خانه ای که خواستین در بزنین 🇮🇷 و از آنها ، قرآن بخواهید و ببینید ، 🇮🇷 بعد از آن بفرمائید 🇮🇷 که قرآن شیعه ها ، تحریف شده یا نه. 🚥 سر و صدا و همهمه مردم بلند شد 🇮🇷 و به هم می گفتند : خب راست می گوید 🚥 پیرمرد دیگری که مناظره را ، 🚥 به ضرر خودشان می دید ، به سرعت گفت : 🔥 انشالله ادامه مناظره ، بماند برای فردا 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۱۸ 🚥 بعد از پایان جلسه ، 🚥 سیل عظیمی از مردم به طرفم آمدند 🚥 و مثل تشنه هایی که دنبال آب بودند 🚥 از من خواستند که در مورد مذهب تشیع ، 🚥 بیشتر برایشان صحبت کنم . 🚥 شیعه و سنی ، دور مرا گرفته بودند . 🚥 هر کدام ، شبهات زیادی در ذهن داشتند 🚥 و پشت سر هم سوال می کردند 🚥 تا اذان صبح ، 🚥 در حیاط نشسته بودم 🚥 و به سوالات آنها پاسخ می دادم 🚥 هر چه بیشتر جواب می گرفتند 🚥 نسبت به معارف شیعه ، تشنه تر می شدند 🚥 بعد از خواندن نماز صبح ، 🚥 یک عده ای ، گریان آمدند و گفتند : 🌸 الحمدلله ما شیعه شدیم . 🚥 ناگهان یاد شیعه شدن پدر و مادرم افتادم 🚥 یاد اذیت هایی که دیدیم 🚥 یاد ظلم هایی که در حق ما شد 🚥 ناخودآگاه ، چشمانم پر از اشک شدند 🚥 یکی از آنها گفت : 🌸 آقای شیعه ! 🌸 به خدا قصد ناراحتی شمارو نداشتیم 🚥 اشکهایم را پاک کردم و گفتم : 🇮🇷 می دانم عزیزم ، چیزی نیست 🇮🇷 فقط یک خواهشی از شما دارم ؟! 🌸 گفتند : هر چه که باشد ، در خدمتیم 🇮🇷 گفتم : نگذارید کسی بفهمد 🇮🇷 که شما شیعه شدید . 🚥 بعد از نماز صبح و دعای عهد ، 🚥 کمی قرآن خواندم تا اینکه آفتاب طلوع کرد 🚥 خیلی خسته شده بودم 🚥 با طلوع آفتاب خوابیدم 🚥 و قبل از ظهر ، بیدار شدم 🚥 با محافظم ، 🚥 به طرف خانه قدیمی خودمان رفتم 🚥 همه جا عوض شده بود 🚥 کوچه ای که در آن ، 🚥 شاهد سیلی خوردن مادرم بود را شناختم 🚥 کوچه ای که در آن ، 🚥 ما را زیر مشت و لگد گرفتند . 🚥 همان جایی که ، 🚥 بچه‌ی در شکم مادرم سقط شد . 🚥 همان جایی که مادرم وسط کوچه ، 🚥 جلوی چشم ده ها نامحرم ، 🚥 غرق خون روی زمین افتاده بود . 🚥 همان جایی که ، 🚥 شکستن استخوانهای کمر پدرم را شنیدم 🚥 همان جایی که ، 🚥 به یک دختر یک ساله رحم نکردند . 🚥 بی اختیار اشک می ریختم 🚥 و به دنبال خانه خودمان می گشتم . 🚥 خانه را شناختم . رفتم آنجا و در زدم ، 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۱۹ 🚥 درب خانه قدیمی خودمان را زدم 🚥 آقایی بیرون آمد . 🚥 از او خواهش کردم تا اجازه دهد 🚥 قبر مادرم را زیارت کنم . 🚥 از من پرسید : 🌷 تو آقا جواد هستی ؟!! 🌷 اینجا زندگی می کردید ؟! 🚥 گفتم : بله 🚥 خیلی نگران شدم 🚥 که نکند بخواهد بلایی سر ما بیاورد 🚥 یا به ماموران اطلاع بدهد . 🚥 اما ناگهان ، 🚥 دیدم لبخند بر لبش جاری شد 🚥 و با مهربانی ، مرا به داخل دعوت نمود . 🚥 من و محافظم ، وارد خانه شدیم . 🚥 خانه ، از بیرون ، معمولی بود . 🚥 اما از داخل ، خیلی زیبا شده بود 🚥 انگار مثل حرم امامزاده ، درست شده بود 🚥 به طرف اتاق رفتم . 🚥 برای قبر مادرم ، 🚥 ضریح زیبایی درست شده بود . 🚥 با تعجب ، به آقا نگاه کردم . 🚥 گفتم اینجا چه خبر شده ؟! 🚥 او هم با لبخند و مهربانی گفت : 🌷 بعد از اینکه شما از اینجا رفتید 🌷 دولت این خانه را آتش زد . 🌷 شیعیان ، به جمال دوست پدرت گفتند 🌷 که این خانه را ، از دولت بگیرد 🌷 حتی اگر بفروشند ، مشکلی نیست . 🌷 بنده خدا ، خیلی تلاش کرد 🌷 تا توانست اینجا را تحویل بگیرد . 🌷 خودش و خانواده اش نیز ، 🌷 در اینجا ساکن شدند . 🌷 تا چند سال ، 🌷 نگاه مردم به آن خانه ، نگاه بدی بود . 🌷 اما شیعیان ، به جمال پول می دادند 🌷 تا در آن خانه ، غذا درست کند 🌷 و بین همسایه پخش نماید 🌷 در مناسبت های مختلف ، دم در آن خانه ، 🌷 شربت و شیرینی پخش می کرد . 🌷 تا اینکه بعد از چند سال ، 🌷 همه چیز عادی شد . 🌷 شیعیان ، مخفیانه ، این خانه را درست کردند 🌷 و هر روز ، یک عده از آنان ، 🌷 برای زیارت قبر مادرت می آیند . 🌷 آنها اعتقاد دارند که مادر شما ، 🌷 نظر کرده حضرت زهراست . 🚥 از شنیدن این ماجرا ، خیلی خوشحال شدم . 🚥 کنار قبر مادرم نشستم و گریه کردم . 🚥 به یاد آن همه بلایی که دیده بودم 🚥 مثل زنان اشک می ریختم . 🚥 و خدا را شکر کردم 🚥 که مادرم دیگر تنها نیست . 🚥 همه آن روز را ، در کنار مادرم ماندم . 🚥 از شدت خستگی ، کنار قبرش خوابم برد . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۰ 🚥 قبل از نماز صبح بیدار شدم . 🚥 نماز شب و قرآن خواندم . 🚥 تا اذان گفت . 🚥 نماز صبح و دعای عهد خواندم . 🚥 یادم آمد که امروز جمعه است . 🚥 ششم ذی‌الحجه سال ۱۴۰۷ 🚥 مصادف با نهم مرداد ۱۳۶۶ شمسی 🚥 قرار بود مثل هر سال ، 🚥 در مراسم برائت از مشرکین شرکت کنم 🚥 بعد از خواندن دعای ندبه کنار قبر مادرم ، 🚥 به سمت نماز جمعه رفتم . 🚥 ناگهان صحنه های مشکوکی دیدم . 🚥 متوجه شدم که پلیس عربستان سعودی ، 🚥 به‌ گونه‌ ای مشکوک ، 🚥 در خیابانهای منتهی به محل راهپیمایی ، 🚥 صف آرایی کرده اند . 🚥 دلم می خواست باور کنم 🚥 که برای تامین امنیت مردم آمده بودند 🚥 ولی امنیت و سلامتی مردم ، 🚥 برای آنان ، اصلا مهم نبود . 🚥 به خاطر همین ؛ 🚥 هیچ احساس خوبی نداشتم 🚥 از آن طرف ، بهداری های مکه از دیروز ، 🚥 بیماران ایرانی را پذیرش نمی کردند 🚥 همراهانم خیلی اصرار داشتند 🚥 که در این مراسم شرکت نکنم . 🚥 ولی من به خاطر امام خمینی رفتم 🚥 اگر قرار است ، بلایی سر مردم بیاید 🚥 پس من نباید تافته جدا بافته باشم . 🚥 راهپیمایی ساعت ۳۰ : ۱۶ شروع شد . 🚥 زائران ایرانی و خارجی ، 🚥 با پلاکاردهای مرگ بر آمریکا ، 🚥 مرگ بر انگلیس و مرگ بر اسرائیل ، 🚥 به سمت محل معین حرکت می‌کردند 🚥 و آرام شعار می‌دادند . 🚥 نماینده امام خمینی ، سخنرانی کرد 🚥 بعد از آن ، تقریبا ساعت ۴۰ : ۱۸ ، 🚥 پایان مراسم اعلام شد 🚥 و خدا را شکر کردم که هیچ اتفاقی نیفتاد 🚥 زائران ، به آرامی ، 🚥 برای مراجعه به محل استقرار خود ، 🚥 به‌ سوی سه‌ راهی شعب ابوطالب ، 🚥 در حال حرکت بودند 🚥 که ناگهان نیروهای پلیس سعودی ، 🚥 بی‌ مقدمه و وحشیانه ، 🚥 باطوم به دست ، از جلو و عقب ، 🚥 به مردم حمله کردند . 🚥 یک عده ای مسلح نیز ، 🚥 از پشت بام ، به ما شلیک می کردند . 🚥 از ساختمان‌های اطراف هم ، 🚥 سنگ و آجر و شیشه ، 🚥 به سمت ما پرتاب می‌ شد . 🚥 کمی بعد ، با گازهای سمی و خفه‌ کننده 🚥 و با شلیک رگبار ، 🚥 زائران را ، مورد هدف قرار دادند . 🚥 صحنه خیلی وحشتناکی بود 🚥 مرا یاد آن روزی انداخت 🚥 که وسط خیابان ، مادرم را آنقدر زدند 🚥 که بچه‌ی درون شکمش ، سقط شد 🚥 اما اینجا خیلی بدتر بود . 🚥 اینجا ، اوج غربت و مظلومیت بود . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۱ 🚥 از گاز آشک‌ آور ، گازهای سمی‌ ، گاز اعصاب ، 🚥 گاز خفه‌ کننده ، تفنگهای دوربین دار ، 🚥 گلوله‌های ساچمه‌ای و انفجاری ، مسلسل ، 🚥 انواع سلاح‌های سبک دستی‌ ، 🚥 نارنجک دستی‌ ، بمب‌های آتش‌ زا و... 🚥 استفاده کردند تا رودی از خون جاری کنند . 🚥 منازل سعودی اطراف آن منطقه ، 🚥 حاضر نشدند به ما کمک کند 🚥 مردم ، در می زدند و کمک می خواستند 🚥 اما آنان با سنگدلی ، فقط تماشا می کردند . 🚥 جنازه ها ، پشت درهای خانه ها ، 🚥 تلمبار شده بود . 🚥 ناگهان فلسطینی ها ، لبنانی ها و سوری ها ، 🚥 درهای خانه خود را ، به روی ما باز کردند 🚥 عده ای موفق شدند 🚥 خود را داخل خانه های آنها بیاندازند . 🚥 اما بقیه در آن ازدحام ، 🚥 به هم گره خورده و خفه شدند 🚥 هیچ راه فراری نداشتند 🚥 من هم توسط محافظینم نجات پیدا کردم 🚥 و مرا در خانه یک فلسطینی پناه دادند 🚥 با چشمانی اشکبار ، از پشت پنجره ، 🚥 به حجاج مظلومی که غرق خون بودند ، 🚥 نگاه می کردم 🚥 نامردان ، نه به زنان رحم می کردند 🚥 نه به کودکان و نه به پیران ... 🚥 بر سر حجاج بی گناه ، 🚥 قطعات بزرگ و کوچک شیشه می ریختند 🚥 شیشه ها نیز روی سرشان می شکست 🚥 و در بدن و پای حجاج فرو می رفت 🚥 بعد از آن ، 🚥 آب جوش و داغ ، بر سرشان ریختند 🚥 سپس قطعات بزرگ یخ ، 🚥 و شن و ماسه و قطعات بزرگ سنگ ، 🚥 بطری و تکه های سیمانی ، 🚥 از ساختمان‌های مرتفع اطراف ، 🚥 بر سر و شانه و پشت مردم بی گناه ، 🚥 پرتاب می کردند . 🚥 و مردم یکی یکی ، شهید می شدند . 🚥 دیگر طاقت نیاوردم 🚥 چشمم پر از اشک شده بود 🚥 خواستم به کمک مردم بروم 🚥 ولی محافظینم نگذاشتند 🚥 ناگهان دیدم با چماق و باطوم الکتریکی ، 🚥 و‌ با میله‌های آهنی و چوب‌های میخ ‌دار ‌، 🚥 به جان حجاج افتادند . 🚥 صدای جیغ و فریادشان ، تا عرش خدا رسید 🚥 من نیز نشستم 🚥 و زار و زار ، بر مظلومیت شیعه گریه کردم . 🚥 با اذان مغرب ، اوضاع آرام شد . 🚥 بعد از نماز مغرب و عشا 🚥 برای شهدای برائت از مشرکین ، 🚥 روضه خواندیم و گریه کردیم . 🚥 هوا مهتابی بود 🚥 و کوچه پر از جنازه و خون بود 🚥 شیعیان ، بیرون آمدند 🚥 و با کمک هم ، جنازه ها را جمع کردیم 🚥 چند نفر از سفارت ایران آمدند 🚥 و پیگیری این اتفاق شدند . 🚥 که ناگهان یادم آمد ، مناظره دارم 🚥 به سرعت خودم را به مسجد الحرام رساندم 🚥 به خدا توکل کردم 🚥 و به سمت مناظره ، راه افتادم . 🚥 جمعیت انبوهی دم در منتظر من بودند . 🚥 صدای مردم را می شنیدم که می گفتند : 🗣 شیعه آمد ، شیعه آمد 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرف کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۲ 🚥 جمعیت ، چند برابر جلسه قبل بود . 🚥 مردم برای من کوچه ای باز کردند 🚥 و از بین آنها عبور می کردم 🚥 صدای شادی و تعجب مردم را می شنیدم 🚥 یکی می گفت : شیعه این است ؟! 🚥 یکی می گفت : ماشالله خیلی جوان است 🚥 یکی می گفت : ندیدی آن شب چکار کرد 🚥 یکی می گفت : خیلی مودبانه راه می رود 🚥 یکی می گفت : از علمای ما عالم تر است 🚥 یکی می گفت : مطمئن بودم که می آید 🚥 یکی می گفت : چرا صورتش زخمی شده ؟ 🚥 و ... 🚥 وارد مجلس که شدم 🚥 خواستم مثل جلسه قبل ، 🚥 پایین مجلس بنشینم 🚥 ولی این بار نگذاشتند و با احترام ، 🚥 مرا به بالای مجلس راهنمایی کردند . 🚥 از علما و پیرمردهای جلسه قبل ، 🚥 فقط دو نفر حاضر بودند 🚥 و حدود بیست نفر دیگر ، جدید بودند 🚥 یکی از آنها ، 🚥 که قیافه عربی و علمایی نداشت ، گفت : 🔥 استاد اجازه می دهید 🔥 اولین سوال را من بپرسم ؟! 🚥 حس عجیب و غریبی به او داشتم 🚥 نمیدانم چرا ... ولی انگار از او تنفر داشتم ، 🚥 یه حسی به من می گفت 🚥 قبلا او را ، در یک جایی دیدم 🚥 با این حال ، معمولی گفتم : بفرمائید ... 🔥 گفت : 🔥 آیا شما می توانید فقط از آیات قرآن کریم 🔥 امامت را ، برای ما ثابت کنید ؟! 🔥 کجای قرآن ، خدا گفته ، 🔥 بعد از پیامبر ، از امام اطاعت کنید ؟! 🚥 نگاهی به او کردم و گفتم : 🇮🇷 سوال شما از رأس باطله 🇮🇷 چون سوال شما دوتا قید داره 🇮🇷 اول اینکه خدا باید گفته باشد 🇮🇷 که بعد از پیامبر ، از امام اطاعت کنید 🇮🇷 دوم اینکه ، فقط در قرآن گفته باشد 🇮🇷 درست فهمیدم ؟ 🔥 گفت : بله 🇮🇷 گفتم : این نوع سوال کردن ها ، 🇮🇷 مثل این می ماند که بگوئید 🇮🇷 نظر فلان مرجع درباره فلان حکم چیست ؟ 🇮🇷 و از او بخواهید 🇮🇷 که فقط از یک کتاب ، نظرش را در بیاورد 🇮🇷 به نظر شما این نوع سوالها درست است ؟! 🌟 برخی علمای حاضر در جلسه گفتند : 💎 نه درست نیست حق با شماست . 🚥 اما او با اصرار می گفت : 🔥 نه ! فقط باید از قرآن ثابت کنی ؟ 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۳ 🚥 وقتی دیدم که او اصرار دارد 🚥 که فقط از قرآن کریم ، 🚥 امامت را برایش ثابت کنم . 🚥 گفتم : باشه خیلی خُب ، 🇮🇷 اول خودتان بفرمائید آیا شما می توانید 🇮🇷 رکعات نماز ، ترتیب رکوع و سجود ، 🇮🇷 ذکرهای نماز ، کیفیت خواندن نماز ، 🇮🇷 چگونگی طواف به هنگام حج یا عمره 🇮🇷 و بسیاری از فروع دیگر را ، 🇮🇷 فقط از قرآن ، برام ثابت کنید ؟ 🚥 او کمی فکر کرد ولی جوابی نداشت 🚥 گفتم : 🇮🇷 خب پس بفرمائید بر اساس کدام آیه ، 🇮🇷 بیعتی که در غدیر خم با علی بستید را ، 🇮🇷 شکستید ؟ 🇮🇷 طبق کدام آیه می توانی 🇮🇷 بیعت با ابوبکر و عمر را به من اثبات کنی ؟ 🔥 گفت : آقای محترم ! 🔥 بحث را به انحراف نکشان لطفا . 🇮🇷 گفتم : من به انحراف می کشم یا شما ؟ 🇮🇷 شما به چیزهایی که در قرآن هستند 🇮🇷 ایمان ندارید ، 🇮🇷 بعد دنبال چیزهایی که نیستند ، می گردید ؟ 🇮🇷 اگر واقعا پیرو قرآن کریم هستی 🇮🇷 بگو ببینم ... قبول داری که نام محمد ، 🇮🇷 در قرآن کریم آمده 🇮🇷 و دستور اطاعت از او هم ، 🇮🇷 چندین بار ، به صراحت آمده ؟! 🇮🇷 اگر راست می گویید 🇮🇷 به همان ایمان بیارید و عمل کنید 🇮🇷 مگر خداوند نفرمود 🇮🇷 که از الله و رسول و اولی الامرتان ، 🇮🇷 اطاعت کنید ؟ 🇮🇷 مگر نفرمود اگر در امری اختلاف کردید 🇮🇷 آن را به خدا و رسولش ارجاع دهید ؟ 🇮🇷 خوب بسم الله 🇮🇷 ما در ولایت امام علی ، اختلاف داریم 🇮🇷 به خاطر همین ، هر چه پیامبر بگویند 🇮🇷 مگر رسول خدا نگفتند که علی ولی شماست ؟ 🇮🇷 آیا گوش کردید ؟ 🚥 او باز هم سکوت کرد 🚥 و مردم گفتند : خوب راست می گوید 🇮🇷 گفتم : خب باشه 🇮🇷 طبق خواسته شما ، پیش می رویم 🇮🇷 اگر واقعا دنبال حقیقت هستید 🇮🇷 و اهل عناد و لجاجت و تفرقه نیستید 🇮🇷 پس خوب گوش کنید .. 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۴ 🇮🇷 قبل از اینکه امامت را ، برای شما ثابت کنم 🇮🇷 باید چندتا مقدمه بگویم : 🇮🇷 اول اینکه طبق خواسته شما ، 🇮🇷 میخواهم امامت را ، 🇮🇷 فقط از کلام خدا ثابت کنم . 🇮🇷 دوم اینکه همه میدانند که خداوند ، 🇮🇷 همه حرفهایش را ، فقط در قرآن نیاورده 🇮🇷 احادیث قدسی نیز ، حرفهای خداست . 🇮🇷 سوم ؛ باید به همه قرآن ، ایمان داشت 🇮🇷 نه اینکه به بعضی آیات ایمان آورد 🇮🇷 و به بعضی آیات دیگر ، کفر ورزید 🇮🇷 بنابراین به استشهاد آیه : 👈 و ما ینطق عن الهوی إن هو الا وحی یوحا 🇮🇷 حرف پیامبر اسلام نیز ، حرف خداست . 🇮🇷 پس بنابراین ؛ 🇮🇷 تمام سخنان پیامبر ، از جانب خداست ، 🇮🇷 همه وحی خداست . 🇮🇷 چهارم اینکه ، ایمان به خدا ، 🇮🇷 بدون ایمان به رسول خدا ، فایده نداره . 🇮🇷 به استشهاد آیه : الذین آمنوا بالله و رسوله 🇮🇷 پنجم اینکه قرآن گفته : 🇮🇷 از خدا و پیامبرش اطاعت کنید 🇮🇷 و اگر در چیزی اختلاف کردید 🇮🇷 آن را به خدا و رسولش برگردانید . 🇮🇷 پس اصرار نداشته باشید 🇮🇷 که فقط از خود قرآن ، امامت ثابت شود . 🇮🇷 هرچند که میتوانم ثابت کنم 🇮🇷 ولی در حد فهم شما نیست . 🇮🇷 ششم اینکه قرآن ، ظاهری دارد و باطنی 🇮🇷 محکمی دارد و متشابهی 👈 منه آيات محكمات هن ام الكتاب 👈 واُخَر متشابهات 🇮🇷 که متشابهات ، در بعضی جاها ، 🇮🇷 نیاز به تفسیر دارند 🇮🇷 و بعضی جاها نیاز به تاویل دارند ، 🇮🇷 و تاویلش را ، فقط خدا و پیامبر می دانند 👈 وما يعلم تاويله الا الله والراسخون فی العلم 🇮🇷 هفتم اینکه مهمترین وظیفه پیامبر ، 🇮🇷 به فرموده قرآن کریم ، 🇮🇷 تبیین و روشن کردن باطن قرآن است . 👈 وما انزلنا عليك الكتاب الا لتبين لهم الذي اختلفوا فيه ... 🇮🇷 با توجه به این مقدمات ، 🇮🇷 باید بدانید که همه ما برای فهم قرآن ، 🇮🇷 و رفع اختلافات ، 🇮🇷 ناچاریم به روایات پیامبر اکرم رجوع کنیم . 👈 فسئلوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۵ 🇮🇷 ما شیعیان ادعا می کنیم که امامت ، 🇮🇷 منصبی الهی است نه انتخابی 🇮🇷 به دلیل آیه : و جعلناک للناس اماما 🇮🇷 آین آیه می فرماید : 🇮🇷 خود خداوند ، حضرت ابراهیم را ، 🇮🇷 به درجه امامت منصوب کرد 🇮🇷 نه مردم و نه شورا . 🇮🇷 این از اثبات اصل امامت ، بوسیله قرآن ؛ 🇮🇷 و اما اثبات جزئیات امامت ؛ 🇮🇷 بخشی از دلایل آن در قرآن آمده 🇮🇷 مثل آیه ولایت که می فرماید : 🌹 ولی و سرپرست شما ، 🌹 فقط خدا و رسولش هستند 🌹 و آنها که ایمان آورده اند ؛ 🌹 همان ها که نماز را بر پا می دارند 🌹 و در حال رکوع ، زکات می دهند . 🇮🇷 همه مفسران قائلند : 👈 که این آیه ، در شأن امام علی نازل شده 🇮🇷 دلیل دوم ، آیه اکمال دین و اتمام نعمت است 🇮🇷 الیوم اکملتُ لکم دینکم و اتممتُ علیکُم نعمتی 🇮🇷 همه میدانند که این آیه ، 🇮🇷 چه وقت نازل شده و برای چه موضوعی . 🇮🇷 دقیقا در روز غدیر خم ، 🇮🇷 همان روزی که امام علی ، 🇮🇷 توسط پیامبر اکرم ، 🇮🇷 به ولایت و امامت امت ، منصوب شدند 🇮🇷 این آیه ثابت می کند 🇮🇷 که بدون ولایت و امامت علی ، 🇮🇷 نه دین کامل است نه نعمت های خدا 🇮🇷 و دیگر آیاتی که در شأن امام علی ، 🇮🇷 و اهل بیت و امامت ، نازل شدند ؛ 🇮🇷 یا صریح هستند 🇮🇷 یا نیاز به تفسیر و تاویل دارند . 🇮🇷 و اما بخش عمده اثبات امامت ، 🇮🇷 از زبان خود پیامبر صادر شده است . 🇮🇷 پیامبر اکرم ، در روایات زیادی ، 🇮🇷 هم اهل بیت را معرفی کردند 🇮🇷 هم تعداد و اسامی آنها را . 🚥 آن مرد ، با عصبانیت گفت : 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۶ 🚥 آن مرد ، با عصبانیت گفت : 🔥 بالفرض که امامت هست 🔥 شما چرا علی را می پرستید ؟ 🔥 مگر خداوند ، بالاتر از علی نیست ؟! 🚥 من ، چپ چپ نگاهش کردم 🚥 لبانم را کج کردم و گفتم : 🇮🇷 اولا این حرف شما ، یک تهمت است 🇮🇷 و هیچ کس قائل به این حرف نیست . 🇮🇷 حتی برادران سنی ، 🇮🇷 تا حالا چنین تهمتی به ما نزدند 🇮🇷 که شما دارید می زنید . 🇮🇷 ولی نمی گویم نیست 🇮🇷 شاید چند نفر جاهل و احمق ، 🇮🇷 چنین کاری بکنند . 🇮🇷 در همه ادیان و مذاهب ، 🇮🇷 آدمهای جاهل و بدعت گذار ، وجود دارند . 🇮🇷 همه ما شیعیان و اهل سنت ، 🇮🇷 خدا پرستیم نه علی پرست نه خلیفه پرست 🇮🇷 ما علی را دوست داریم ، 🇮🇷 به او توسل می کنیم ، 🇮🇷 و او را واسطه بین خود و خدا می دانیم 🇮🇷 از رفتار و سخنانش الگو می گیریم 🇮🇷 در ضمن ؛ 🇮🇷 چطور ممکن است ما کسی را بپرستیم 🇮🇷 که خودش نیز ، یکی دیگر را می پرستد ؟ 🇮🇷 در ضمن ، اگر ما دنبال این بودیم 🇮🇷 که امام علی را ، با دروغ بالا ببریم 🇮🇷 می توانستیم خیلی راحت ثابت کنیم 🇮🇷 که او پیامبر است . 🚥 بعد از این حرفم ، 🚥 انگار برق از کله اش پرید . 🚥 چشمانش ، دو برابر بازتر شدند 🚥 و با تعجب ، به من نگاه می کرد . 🚥 همچنین بین مردم همهمه شد که می گفتند : 🚩 آقای شیعه ، چه می گوید ؟ 🚩 مگر می شود ثابت کرد که علی پیامبر است ؟ 🚩 اگر نتواند ثابت کند ، چی ؟!! 🚩 حتما آبرویش میرود . 🚥 همه منتظر ادامه حرفهای من بودند 🚥 لبخندی زدم و گفتم : 🇮🇷 در آیه مباهله ، پیامبر اکرم ، 🇮🇷 امام علی را با تعبیر انفسنا آورده 🇮🇷 یعنی علی را جان خودش خطاب کرده 🇮🇷 و همه می دانند 🇮🇷 که تک تک الفاظ و تعابیر قرآن ، 🇮🇷 حساب شده است . 🇮🇷 پیامبر می توانست بگوید 🇮🇷 برادرم ، رفیق ، یارم ، دامادم و یا پسر عمو 🇮🇷 ولی نگفت ... چرا نگفت ؟ 🇮🇷 چرا انفسنا گفت ؟ 🇮🇷 برای اینکه عالم و آدم بفهمند 🇮🇷 که علی ، جان پیامبر است 🇮🇷 اصلاً ، خودِ خودِ پیامبر است 🇮🇷 و هر چه پیامبر دارد ، علی هم دارد 🇮🇷 پس علی مثل ایشان ، پیامبر است 🇮🇷 و دارای نبوت و رسالت و وحی است . 🚥 همه مردم ، از این استدلال به وجد آمدند 🚥 تکان دادن سر همراه با تبسم علمای سنی ، 🚥 بیانگر موفقیت من بود 🚥 ولی چهره غضبناک و عصبانی آن فرد ، 🚥 مرا مصمم کرد 🚥 تا تیر خلاص را بزنم و گفتم : 🇮🇷 ولی نگران نباش 🇮🇷 ما چنین ادعایی نداریم 🇮🇷 که بگوییم علی پیامبر است 🇮🇷 ولی ادعای بالاتری داریم 🇮🇷 آن هم اینکه امامت از نبوت بالاتر است . 🚥 دوباره مجلس پر از هیاهو شد . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۷ 🚥 یکی از علمای سنی گفت : 🌟 پسرم ! 🌟 چطور میخواهی حرفت را ثابت کنی ؟ 🚥 مجلس ساکت شد . 🚥 همه منتظر دلیل من بودند 🚥 من نیز با آرامش گفتم : 🇮🇷 به آیه "و جعلناک للناس اماما " دقت کنید . 🇮🇷 خداوند ، حضرت ابراهیم را ، 🇮🇷 بعد از آن مقام والای نبوت ، 🇮🇷 به درجه امامت منصوب نمود . 🇮🇷 و همه می دانیم که این آیه ، 🇮🇷 سالها بعد از نبوت ایشان ، 🇮🇷 و بعد از دادن مقام خلیل الهی ، 🇮🇷 و پس از امتحانات بسیار ، 🇮🇷 مثل ذبح اسماعیل ، 🇮🇷 و همچنین در اواخر عمرشان نازل شده 🇮🇷 و این نشان می دهد 🇮🇷 که درجه امامت ، بالاتر از نبوت است . 🚥 علمای شیعه و سنی ، 🚥 حرف مرا تائید کردند . 🚥 ناگهان ، همه مرا تشویق کردند 🚥 و برایم دست زدند . 🚥 من باز گفتم : 🇮🇷 البته دلیل دیگه ای هم دارم 🇮🇷 آیا شما می دانید 🇮🇷 چرا پیامبران مبعوث شدند ؟ 🚥 گفتند : شما بفرمائید . 🇮🇷 گفتم : حافظ ابو نعیم در کتاب حلیة الاولیاء 🇮🇷 از ابو هریره روایت می کند 🇮🇷 که پیامبر اکرم فرمودند : 🌹 آن شبی که به معراج برده شدم 🌹 پیامبران در آسمان ، اطراف من جمع شدند 🌹 پس خداوند تعالی به من وحی کرد : 💕 ای محمد ! از پیامبران بپرس 💕 که به چه چیزی مبعوث شدید ؟ 🌹 پیامبر فرمودند : 🌹 من هم از آنها پرسیدم 🌹 آنها گفتند : 💫 به گواهی دادن بر لا اله الا الله 💫 و اقرار کردن بر پیامبری تو 💫 و اقرار بر ولایت علی بن ابی طالب 🚥 وقتی این روایت را خواندم 🚥 ناگهان برق از کله مخالفان پرید 🚥 مردم دوباره با صلوات تشویقم کردند 🚥 و علمای سنی و وهابی ، 🚥 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند 🚥 ولی چون از کتاب خودشان دلیل آوردم ، 🚥 مجبور شدند قبول کنند 🚥 آقایی که ، طرف مناظره من بود 🚥 با عصبانیت پا شد و از مجلس بیرون رفت 🚥 من نیز ، به یکی از محافظینم اشاره کردم 🚥 که او را تعقیب کند 🚥 و بفهمد که او کیست و کجا میرود ؟ 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
روانشناسی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 #قسمت ۲۷ 🚥 یکی از علمای سنی گفت : 🌟 پسرم ! 🌟 چطور می
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۸ 🚥 بعد از اتمام مجلس ، 🚥 جمعیت دور تا دورم حلقه زدند 🚥 و موفقیتم را ، تبریک می گفتند . 🚥 یکی از علمای سنی ، 🚥 پیش من آمد و تشکر کرد و گفت : 🌹 پسر جان ! 🌹 ما می دانیم حق با شماست 🌹 و با حرفهای امروز شما ، 🌹 کاملا یقین پیدا کردیم 🌹 ولی چکار کنیم که نمی توانیم 🌹 راه اجدادمان را ، کنار بگذاریم . 🇮🇷 گفتم : 🇮🇷 حتی اگر بدانید که راهشان باطل بوده ؟ 🚥 او هم سرش را پایین انداخت و رفت 🚥 یکی دیگه آمد و آرام در گوشم گفت : 🌹 کارِت حرف نداشت پسر 🌹 من امروز به لطف تو توانسنتم 🌹 مذهب حق را پیدا کنم . 🚥 من نیز تبسمی کردم و گفتم : 🇮🇷 الحمدلله ، خوشحالم . 🚥 یکی دیگر از علما گفت : 🌹 همه حرفهای تو را قبول کردم 🌹 ولی هنوز یک ذره تردید دارم 🇮🇷 گفتم : قبول داری که احتیاط واجب است ؟ 🌹 گفت : بله 🇮🇷 گفتم قبول داری ، 🇮🇷 دفع ضرر احتمالی ، واجب است ؟ 🌹 گفت : بله 🇮🇷 گفتم : اگر یک بچه یا دیوانه ، 🇮🇷 به شما بگوید که پشت آن دیوار ، 🇮🇷 یکی برای شما کمین کرده 🇮🇷 و می خواهد تو را بکشد ، 🇮🇷 چقدر احتیاط می کنی ؟ 🇮🇷 چقدر سعی میکنی 🇮🇷 که به سمت آن دیوار نروی ؟ 🌹 گفت : درسته حق با شماست 🌹 حتما احتیاط می کنم . 🇮🇷 گفتم : حالا این همه عالم شیعی ، 🇮🇷 از امام علی و فرزندانش تا امروز ، 🇮🇷 در این هزار و چهارصد سال ، 🇮🇷 بارها در مورد امامت ، به ما گفتند 🇮🇷 بارها از ولایت امام علی سخن گفتند 🇮🇷 از فضایل شیعه گفتند 🇮🇷 از امام زمان و منجی عالم گفتند 🇮🇷 پس چرا احتیاط نمی کنید ؟ 🇮🇷 چرا تحقیق نمی کنید ؟ 🇮🇷 چرا تعصب کورکورانه را ، کنار نمی گذارید ؟ 🇮🇷 الآن اکثر علمای جهان ، 🇮🇷 از سنی و مسیحی و یهودی و... 🇮🇷 به حقانیت شیعه اعتراف کردند 🇮🇷 به معصومیت امامان شیعه ، اذعان دارند 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۲۹ 🌹 گفت : حرفت را قبول دارم 🌹 ولی بازم قانع نشدم . 🇮🇷 گفتم : به نظر شما ، 🇮🇷 چقدر آیه و روایت ، 🇮🇷 در شأن امام علی و اهل بیت داریم ؟!! 🌹 گفت : خیلی 🇮🇷 گفتم : چقدر آیه و روایت 🇮🇷 در شأن خلفای راشدین داریم ؟ 🌹 گفت : هیچ 🇮🇷 گفتم : پس چرا می خوای 🇮🇷 پیرو کسانی باشی که مشروعیت ندارند ؟ 🇮🇷 بهر حال یا امامت هست یا نیست 🇮🇷 اگر نیست ، ما که ضرر نکردیم 🇮🇷 و خدا هم به خاطر این اعتقاد ، 🇮🇷 ما را عذاب نمی کند 🇮🇷 چون با این اعتقاد ، به کسی ضرر نزدیم 🇮🇷 اما اگر امامت هست ، شما ضرر می کنید 🇮🇷 شما بازخواست می شوید . 🇮🇷 شما به خاطر عمل نکردن به آیات و روایات 🇮🇷 عذاب می شوید . 🚥 او نیز گریه کرد و گفت : 🌹 بسه دیگه ، حالا قانع شدم . 🌹 ممنون که روشنم کردی 🚥 یکی دیگه آمد و پرسید : 🌹 شما چرا در اذان ، 🌹 اشهد انّ علیا ولی الله می گوئید ؟ 🚥 گفتم : 🇮🇷 اولا بفرمایید که شما قبول دارید 🇮🇷 کم یا زیاد کردن اذان ، اشکال دارد ؟ 🇮🇷 یا قبول ندارید ؟! 🌹 گفت : معلومه که قبول دارم 🇮🇷 گفتم : خوب چرا شما ، 🇮🇷 « حی علی خیر العمل » را ، 🇮🇷 از اذان حذف کردید ؟ 🇮🇷 چرا شما ، 🇮🇷 جمله « الصلاة خیرُ من النوم » را ، 🇮🇷 به اذان اضافه کردید ؟ 🇮🇷 پیرمرد به فکر فرو رفت و جوابی نداد . 🇮🇷 گفتم : و اما جواب شما ، 🇮🇷 هیچ کدام از علما و فقهای شیعه ، 🇮🇷 شهادت بر امام علی را ، 🇮🇷 جزو اذان و اقامه نمی دانند 🇮🇷 بلکه به نیت استحباب ، 🇮🇷 در کنار شهادت بر رسالت پیامبر ، 🇮🇷 آورده می شود . 🇮🇷 پیرمرده خوشحال شد و گفت : 🌹 ممنون که آگاهم کردی 🚥 در همین لحظه ، 🚥 محافظم رحیم آمد و گفت : 🌹 آقای شیعه ، من دنبال آن آقا رفتم ، 🌹 حدس بزنید کجا رفت ؟ 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۳۰ 🇮🇷 گفتم : کجا رفت مگه ؟ 🌹 گفت : سفارت آلمان ... 🌹 در موردش هم پرس و جو کردم 🌹 یارو آلمانی و یهودی بود . 🌹 همینجوری لباس عربی پوشیده بود 🚥 من دستم را ، 🚥 به محاسن تازه روئیده خودم کشیدم 🚥 و به فکر فرو رفتم . 🚥 بعد از کمی مکث گفتم : 🇮🇷 آقا رحیم جان ! بی زحمت با محمد برو 🇮🇷 و در مورد حادثه برائت از مشرکین ، 🇮🇷 تحقیق کنید . 🇮🇷 شاید آن حادثه هم ، 🇮🇷 به همین یارو آلمانیه ، ربط داشته باشد 🇮🇷 ولی آقا علی ( محافظ دیگه ) را نبرید 🇮🇷 می خواهم کنارم بماند . 🚥 چند روز گذشت . 🚥 ولی خبری از رحیم و محمد نشد 🚥 موسم حج هم تمام شد 🚥 حجاج آماده برگشتن به ایران شدند 🚥 و من همچنان منتظر رحیم و محمد بودم 🚥 به سفارت ایران هم اطلاع دادم 🚥 ولی بی فایده بود . 🚥 چند روز بعد ، دو نفر پیش من آمدند 🚥 و به من خبر دادند که رحیم پیدا شده 🚥 با آنها ، حرکت کردم . 🚥 مرا به یک زباله دانی بردند 🚥 خیلی وحشتناک بود 🚥 وای خدای من ! 🚥 جسد بی سر رحیم ، در زباله دانی بود . 🚥 حالت تهوع پیدا کردم 🚥 گریه و زاری کردم 🚥 خودم را می زدم و ملامت می کردم 🚥 نگران محمد شدم 🚥 به سفارت ایران خبر دادم 🚥 با اولین پرواز ، 🚥 جنازه رحیم را ، به ایران بردند 🚥 هر روز برای من ، به سختی می گذشت 🚥 منتظر خبر بدی از محمد بودم 🚥 خدا خدا می کردم 🚥 که اتفاقی برایش نیفتاده باشد 🚥 چند روز بعد ، 🚥 یک آقایی با لباس عربی ، پیش من آمد 🚥 می گفت که از محمد خبر دارد 🚥 دوباره ترس ، وجودم را گرفت . 🚥 تنها دنبالش رفتم 🚥 یادم رفت به علی بگویم که من رفتم 🚥 همه راه به این فکر می کردم 🚥 که حتما اتفاق بدی برایش افتاده 🚥 که نتوانست خودش بیاید 🚥 هر لحظه منتظر بودم 🚥 که باز هم جسد محمد را نشانم بدهد 🚥 به یک کوچه بن بست رسیدیم 🚥 ناگهان چاقویش را درآورد 🚥 من شوکه شدم و گفتم : 🇮🇷 چکار می خواهی بکنی ؟! 🚥 او هم به عربی گفت : 🔥 می خواهم تو را بکشم . 🚥 ناگهان به طرفم حمله ور شد 🚥 من هم از ترس ، عقب عقب می رفتم 🚥 تا اینکه به زمین افتادم ... 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۳۱ 🚥 آرام به طرف من می آمد 🚥 پایش را ، روی سینه من گذاشت 🚥 و چاقویش را ، به سمت من پایین می آورد 🚥 ناگهان محافظم علی سر رسید 🚥 و دست او را گرفت . 🚥 چاقو را از دستش در آورد 🚥 و او را به طرف دیوار هل داد . 🚥 با هم درگیر شدند . 🚥 بعد از چند لحظه ، 🚥 چند نفر دیگر ، به کمک آن مرد عرب آمدند 🚥 و ما مجبور شدیم فرار کنیم 🚥 ناگهان درب یکی از خانه ها باز شد 🚥 و حدود ده نفر از آنجا بیرون آمدند 🚥 کمی ایستادند و به ما نگاه کردند . 🚥 ناگهان همه با هم ، به طرف ما دویدند 🚥 من خیلی ترسیده بودم 🚥 نه از پشت راه فرار داشتیم نه از جلو 🚥 آن ده نفر به ما رسیدند و ایستادند 🚥 آن عقبی ها هم رسیدند 🚥 از خدا کمک خواستم و شهادتین گفتم 🚥 ناگهان یکی از آن ده نفر ، 🚥 جلو آمد و گفت : شما حالتون خوبه 🚥 گفتم : بله 🚥 یک نفر از همان خانه ، 🚥 سرش را بیرون آورد و داد زد : 🍎 بیایید اینجا ، بیایید داخل 🚥 آرام و با ترس ، به آن ده نفر نگاه می کردم 🚥 و از وسطشان عبور کردیم 🚥 داخل آن خانه شدیم 🚥 آن ده نفر ، با آن تبهکاران درگیر شدند 🚥 بعد از یک ساعت ، 🚥 آنها را دست بسته ، داخل خانه کردند 🚥 و آنها را در یک اتاق ، زندانی کردند 🚥 سپس یک آقای دیگر ، با لباس عربی وارد شد 🚥 صورتش را ، با چفیه قرمز مخفی کرده بود 🚥 چفیه را برداشت و سلام کرد 🚥 ناگهان دیدم علی ذوق زده شد 🚥 و با خوشحالی او را بغل کرد . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۳۲ 🚥 علی با خوشحالی گفت : 🌹 این محمد خودمونه 🌹 باورم نمیشه خودت باشی 🌹 حالت خوبه پسر ؟! 🚥 من هم از شنیدن نام محمد خوشحال شدم 🚥 به طرف او رفتم و او را بغل کردم 🚥 سپس افراد خانه را به ما معرفی کرد و گفت : 🌹 دیگه نگران نباشید شما در امان هستید 🌹 این دوستان همه شیعه هستند 🌹 مرا از دست آلمانی ها نجات دادند 🇮🇷 گفتم : مگه چه اتفاقی افتادهد؟ 🌹 گفت : همون طور که امر فرمودید 🌹 در مورد حادثه روز برائت ، تحقیق کردیم 🌹 همه مدارک ، به سفارت آلمان ختم می شد 🌹 فهمیدیم که فرمانده نظامی آل سعود ، 🌹 در آن حادثه ( برائت از مشرکین ) ، 🌹 به عهده یک افسر آلمانی بوده 🌹 به نام ژنرال اولریخ وِگِنِر 🌹 بیشتر کشته ها هم ، 🌹 مربوط به روزهای پس از حادثه است 🌹 چون این افسر کثیف و ماموران سعودی ، 🌹 اجازه مداوای مجروحین حادثه را ، 🌹 در بیمارستان ها ندادند . 🇮🇷 گفتم : محمد جان ! 🇮🇷 مگر در آن حادثه ، چند نفر شهید شدند ؟ 🚥 محمد ، سرش را پایین انداخت 🚥 و با چشمانی خیسِ اشک گفت : 🌹 حدود ۴۰۰ نفر ، 🌹 که همه آنها مردم عادی و بی دفاع بودند 🌹 آن نامردها ، حتی به زنان و جانبازان هم ، 🌹 رحم نکردند 🌹 متاسفانه اکثر شهدای حادثه ، از زنان بودند 🇮🇷 گفتم : وای خدای من 🇮🇷 اینا دیگه چقدر پست فطرتند . 🚥 سرم را پایین انداختم و اشک می ریختم 🚥 بعد از کمی مکث ، گفتم : 🇮🇷 راستی زخمی چی ؟ چند نفر زخمی شدند ؟ 🌹 محمد گفت : حدود ۶۴۹ نفر 🇮🇷 گفتم : قضیه رحیم چیه ؟! 🇮🇷 آن بنده خدا چرا کشته شده ؟ 🚥 محمد با ناراحتی گفت : 🌹 ما در مورد آن یاروی آلمانی ، 🌹 که شما با او مناظره کردید 🌹 داشتیم تحقیق می کردیم 🌹 تا اینکه لو رفتیم 🌹 و ما مجبور شدیم فرار کنیم 🌹 ما را آنقدر تعقیب کردند 🌹 تا اینکه آخر ما را گرفتند و زندانی کردند 🌹 در آن زندان ، 🌹 با سه تا خانم ایرانی هم سلولی شدیم 🌹 وضع آنها ، خیلی ناجور بود 🌹 آن بی غیرتها ، خانم ها را خیلی اذیت کردند 🌹 اجازه حجاب را ، به آنها نمی دادند . 🌹 بنده خداها ، برهنه بودند . 🌹 وقتی ما وارد شدیم 🌹 خیلی خجالت کشیدند و به گریه افتادند . 🌹 ما لباس و پیراهن خودمان را در آوردیم 🌹 و به آنها دادیم تا خود را بپوشانند . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee