هوایِ دل هوایِ تو
دَوایِ دل دَوایِ تـو 🌸
دلی دارم که افتاده
به رویِ خاکِ پایِ تو
به هر حالت به هر ساعت
دلم تنگه برایِ تو ♥️
تو جایِ خود، همه عالم
فدایِ بچههایِ تو...
💖ولادت امیرالمومنین علیه السلام
و روز پدر مبارکـــــــــــــــــ💖
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
÷🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
💠 قرار شبانه
#حضرت_مهدي_عج
اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِيل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم
براي تعجيل در ظهور من زياد دعا کنيد که خود ، فَرَج و نجات شما است.
کمالالدين، جلد ٢، صفحه ٤٨٥
پس زمزمه می کنیم دعای فرج را به نیابت از تمام
#شهدا
# ستمدیدگان جهان
# مظلومین عالم
# پدر و مادر
# همسر و فرزندان
# رفتگان آسمانی
# همه کسانی که به گردن ما حقی دارند
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
🌸بسم الله الرحمن الرحيم🌸
🌸الـهي عَظُمَ الْبَلاءُ
🌸 وبَرِحَ الْخَفاءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاءُ
🌸 وانْقَطَعَ الرَّجاءُ
🌸وضاقَتِ الاْرْضُ
🌸ومُنِعَتِ السَّماءُ
🌸واَنْتَ الْمُسْتَعانُ
🌸 واِلَيْكَ الْمُشْتَكى
🌸 وعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ
🌸اللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد
🌸اولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
🌸 وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
🌸ففَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريبا
🌸 كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ
🌸اكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ
🌸وانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ
🌸يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ
🌸الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
🌸ادْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني
🌸السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
🌸 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🌸يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ
🌸بحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
« یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دینک 》
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
📌 توصیه های شهید صیاد شیرازی به دخترش
🔹 بابا در استفاده از وقـت خیلی منظـم بود و خساست به خرج می داد. مثلا شب ها از ساعت ۹:۴۵ تا ۱۱:۲۲ مطالعه میکرد. بماهم توصیه میکرد:
«دوسـت دارم صبـح ها ورزش کـنید و همـه کارهاتون مرتب و منظم باشه و وقت تون را هدر ندید.» اما هیچ گاه وادارمان نمی کرد مثل خودش باشیم.
🔸 روی همین حساب، تلویزیون خیلی کم می دید. بیشتر اخبار و تحلیل های سیاسی را دنبال می کرد و بعضی سریال هایی مثل امام علی (ع) و مردان آنجلس.
🔹 حسرت به دلم مانده بود یکبار بیاید و همپای ما بنشیند فیلـمی، سریـالی نگاه کند. یکبار خیلی اصرارش کردم و قربان صدقه اش رفتم که بیاید همراه ما تلویزیون ببیند. بالاخره آمد و نشست. اما چه نشستنی؟! مثل اینکه روی میخ نشسته باشد. بعـد از یک ربـع گفـت:
«ببخشـید! نمی خـوام ناراحـت تون کنم. امـا وقتی پـای تلویـزیون می نشینم انگـار وقتـم داره تلـف میشه؛ باید اون دنیا جواب بدم که وقتـم را بـرای چـی مصـرف کـردم. نمی تونم بنشینم و این برنامه را نگاه کنم!
میشـه مـن بــرم؟!»
.. معذرت خـواهی کـرد و رفت به اتاقـش!
🎙راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر شهید
📚 «خدا می خواست زنده بمانی»
بقلـم فاطمه غفاری / نشر روایت فتـح
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#از_شهدا_بیاموزیم
htps://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
روز مرد نداشتند
لیکن روزها را مردانه ساختند
تنها جورابشان سوراخ نبود
بلکه پیکری سوراخ شده از گلوله و ترکش داشتند!
پاس میداریم یاد مردان مردِ سرزمینمان را
روز مردان واقعی میهنم مبارک.
#مردان_بی_ادعا
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شهیدی که مورد عنایت امام زمان(عج)بوداز طلبه های که شاگرد آیت الله بهاءالدینی بود
اهل جبهه وجهاد وشجاعت وشهامت وغیرت وشهادت بود امام زمانی بود
رفت جبهه شهید شد عکسش را
آوردند خدمت استاد گفتند آقا طلبه است ازشاگردهای شما بود
شهیدشد
آقای بهاءالدینی گریه افتادند
سبب گریه آقارا پرسیدند آقا
چرا گریه میکنی؟شما تشویق به جبهه رفتن میفرمائید
وآرزوی شهادت داری؟
گفت گریه واشک من ازشوق است وخوشحالی زیرا درعالم رؤيا
حضرت بقیةالله(عج)ازمن یک سرباز خواستند
ومن(درعالم رؤيا)ایشان رامعرفی کردم خوشحالم یک سرباز تحویل
امام زمانم دادم
با عده ای رفتند گلزار شهدای اصفهان
آقای بهاءالدینی فرمودند
از یک جای از گلزار شهدا نوری به آسمان بلنداست وبالا میرود
که ملائک فوج فوج میآیند وتبرک میجویندرفتند سر مزارشهید(محلی که نوراهل زمین آسمانیان را جذب خودکرده است)
مزارمورد نظر
«رزمنده پاسدارشهیدجلال افشار است»
روحش شاد ویادش گرامی
[ماهم تبرّک بجوئیم ویادکنیم از سربازان حجت ابن الحسن العسکری(عج)بخصوص این شهیدوالامقام باذکر صلوات ]
.اَللّهُمَ صَلِ عَلیَ مُحَمد وَآلِ مُحَمَدوَعَجِل فِرَجَهم🌻
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
مواظب باشیم دلمان جایی نرود . .
که اگر رفت باز گرداندنش کار
سختی است وگاهی محال است ،
اگر برگردد معلول و مجروح و
سرخورده باز میگردد . .
مراقب باشیم دلِ آرام ،
سربه هوا و عاشق پیشه است ...
#اقای_پناهیان❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱ابوجعفر
🌺حسین اللّٰه کرم، فرج اللّٰه مرادیان
یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت آن به سمت ما
آمد. آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت!
بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند. بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم. یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده بودند. فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود. گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.
یکی از بچه ها اسلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت. جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان.
ابراهیم ناخود آگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟!
گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم.
ابراهیم جواب داد: رفیق، وقتی تیر اندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما حالا که اومدیم بالای سرش، اون اسیر ماست!
بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت. روی کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم. یکی گفت: آقا ابرام، معلومه چی کار می کنی؟! از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن قوی رو خدا برای همین روز ها گذاشته!
بعد به سمت کوه راه افتاد. ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم. در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.
پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد. موقع اذان صبح در یک محل امن نماز خواندیم. اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند!
آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است. بعد از نماز، کمی غذا خوردیم. هر
چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.
اسیر عراقی توقع این برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفی کرد و گفت: من ابوجعفر، شیعه و ساکن کربلا هستم. اصلاً فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید و... خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم.
هنوز هوا روشن نشده بود که به غار «بان سیران» در همان نزدیکی رفتیم و استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیرو ها رفت. ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد. پرسیدم: رضا چه خبر؟! گفت: وقتی به سمت غار بر می گشتم یکدفعه جا خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود. اول فکر می کردم یکی از شماست. ولی وقتی جلو آمدم با تعجب دیدم ابوجعفر، همان اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم پرید. اما ابوجعفر سلام کرد و اسلحه را به من داد.
بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشتی عراقی شدم که از این جا رد می شد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک شدند آن ها را بزنم!
با بچه ها به مقر رفتیم. ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشتیم. ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد. چند روز بعد ابراهیم برگشت. همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند. ابراهیم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند!
با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! گفتم: تو بیا متوجه می شی!
با ابراهیم رفتیم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد: ابوجعفر، اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی که او به ما از آرایش نیرو ها، مقر تیپ ها، فرماندهان، راه های نفوذ و... داده بسیار ارزشمند است.
بعد ادامه دادند: این اسیر سه روز است که مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحیح و درست است.
از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده. حتی تمام راه های عبور عراقی ها، تمامی رمز های بیسیم آن ها را به ما اطلاع داده. برای همین آمده ایم تا از کار مهم شما تشکر کنیم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم، این کار خدا بود. فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسیران فرستادند. ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجفعر پیش ما بماند نشد. ابوجعفر گفته بود: خواهش می کنم من را اینجا نگه دارید. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
ادامه دارد...
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۱۰
#شهید_ابراهیم_هادی❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄