یک هفته او اینها بود :
شنبه : بدون وضو خوابیدم.
یکشنبه : خنده بلند در جمع.
دو شنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.
سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم.
چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه : تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده به 700 صلوات.
راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :
دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
ما چی؟؟؟؟؟؟
کجای کاریم؟؟؟!!!! حرفامون شده رساله توجیه المسائل!!
۱_غیبت...تو روشم میگم
۲_تهمت...همه میگن
۳_دروغ...مصلحتی
۴_رشوه...شیرینی
۵_ماهواره...شبکه های علمی
۶_مال حرام ...پیش سه هزار میلیارد هیچه!
۷_ربا...همه میخورن دیگه
۸_نگاه به نامحرم...یه نظر حلاله
۹_موسیقی حرام....ارامش بخش
۱۰_مجلس حرام... یه شب که هزار شب نمیشه
۱۱_بخل...اگه خدا میخواست بهش میداد.
#سبک_زندگی شهدا
"#ازشهیدان جامانده"
@shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_39
با تردید میگویم:مامان!
بہ صورتم زل میزند:بلہ!
صورتم را مظلوم میڪنم و آرام میگویم:میشہ با بابا حرف بزنے برم ڪلاس ڪنڪور؟!
مادرم سریع از روے صندلے میشود و همانطور ڪہ دستانش را در هوا تڪان میدهد میگوید:خدا خیرت بدہ میدونے نمیذارہ!
با ناراحتے میگویم:آخہ چرا؟!
_بہ دلیلِ چِ چسبیدہ بہ را! میدونے خوشش نمیاد تو اینجور محیطا باشے!
با لجبازے پاسخ میدهم:مگہ محیطش چطوریہ؟! چون مختلطہ و معمولا استاداش مردن؟ خب دانشگاهم همینہ،مدرسہ دخترونہ ڪہ نیس!
_فڪ ڪردے رضایت میدہ برے دانشگاہ؟!
_نہ! باید از خرداد ماہ دورہ بیوفتم تو مسجدا و پایگاهاے بسیج دنبال شوهر!
مادرم میخندد و میگوید:ڪوفت!
با بیخیالے میگویم:حوزہ علمیہ ے قمو یادم رَف! اصلا چطورہ برم آخوند شم؟!
با خندہ نگاهم میڪند:درد نگیرے! آخوند نہ! زنا طلبہ میشن!
خودم هم خندہ ام میگرد:حالا هرچے!
از تصور اینڪہ عمامہ روے سرم بگذارم خندہ ام میگرد،چہ بشوم!
خودم را در لباس روحانیون تصور میڪنم و سرم را روے میز میگذارم.
مادرم با نگرانے میگوید:چے شد آیہ؟! چرا گریہ میڪنے؟!
سرم را بلند میڪنم وقتے میبیند دارم از خندہ ریسہ میروم جدے میشود:فڪ ڪردم چت شد!
نمیتوانم جلوے خندہ ام را بگیرم با تحڪم ادامہ میدهد:پاشو برو مدرسہ ت دیر شد!
همانطور ڪہ بلند میشوم میگویم:داشتم خودمو با عبا و عمامہ تصور میڪردم.
مادرم هم خندہ اش میگرد:دیوانہ!
چادرم را مرتب سر میڪنم و بہ سمتش میروم.
در حالے ڪہ گونہ اش را میبوسم میگویم:خدافظ عشقم!
ڪولہ ام را روے دوشم مے اندازم و با سرعت بہ سمت در میدوم.
انگار پرواز میڪنم.
نمے دانند این "نشدن" چقدر برایِ من لذت بخش است!
_آیہ اگہ نمیتونے خودم برم!
همانطور ڪہ دڪمہ هاے مانتوے ڪرم رنگم را میبندم میگویم:وا مگہ چہ ڪاریہ نتونم؟! میخوام دوتا پارچہ بگیرم بیارم!
مادرم نگاهے بہ صورتم مے اندازد:آخہ تازہ از مدرسہ برگشتے خستہ اے!
_نہ!
_باشہ زود برو زود بیا!
_چشم.
شالِ قهوہ اے رنگم را از روے دستہ ے مبل برمیدارم:راستے مامان نورا ڪجاست؟!
بہ صفحہ ے تلویزیون چشم مے دوزد و میگوید:بیرون!
شالم را روے سرم مے اندازم:میدونم بیرون،ڪجایِ بیرون؟
دستم مے اندازد:هرجاے بیرون!
چادرم را روے سرم مے اندازم و میگویم:دستم انداختیا! موبایلتو میدے شاید لازمم شد!
انگشت اشارہ اش را بہ سمت ڪابینت میگیرد و میگوید:رو ڪابینتہ!
موبایل را از روے ڪابینت برمیدارم و خداحافظے میڪنم.
باید براے گرفتن پارچہ هاے سفارشے مادرم بہ محل ڪار پدرم بروم اما بهانہ است!
میخواهم بیرون بروم تا شاید آن پسرِ مرموز بہ سراغم بیاید!
خودش دیروز تماس گرفت و گفت باید حرف بزنیم.
امروز موقع رفتن و برگشتن از مدرسہ هر چقدر صبر ڪردم نیامد!
منتظرش هستم...
در حالے ڪہ بہ خودم و آب و هوا لعنت میفرستم وارد پاساژ میشوم.
هوا برعڪس چند ساعت پیش ڪمے سرد شدہ،همیشہ از سرما فرارے بودم.
مدام در دلم میگویم " چطورے میخوام تو این سرما برگردم"
و خودم هم خودم را سرزنش میڪنم"برف و تگرگ ڪہ نیومدہ ڪلا یہ بادہ!"
پاساژ ڪمے شلوغ است،چادرم را با دست میگیرم و آرام از بین جمعیت بہ سمت مغازہ ے پدرم میروم.
جلوے مغازہ مے ایستم،نفسے میڪشم و زیر لب میگویم:آخیش اینجا گرمہ!
_سلام خانم نیازے!
سرم را بلند میڪنم،بهنام شاگردِ پدرم است!
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم آرام جواب سلامش را میدهم،همانطور ڪہ داخل را با دقت براے یافتن پدرم نگاہ میڪنم میگویم:بابا نیست؟!
و سپس وارد مغازہ میشوم.
طاقِ پارچہ اے روے میز میگذارد و میگوید:نہ! قرار بود بار بیارن یہ مشڪلے پیش اومد پیش پاے شما رفتن!
آهانے میگویم و ادامہ میدهم:قرار بود بابا پارچہ ڪنار بذارہ ببرم.
_تو همون بارا بود!
بادم خالے میشود،یعنے براے هیچ در این هوا آمدم اینجا؟!
با حرص میگویم:یعنے پارچہ ها نیست؟!
متعجب نگاهم میڪند و سریع نگاهش را از صورتم میگرد:نہ دیگہ!
نفسم را با شدت بیرون میدهم:باشہ!
بهنام بہ پشتِ سرم نگاہ میڪند و میگوید:سلام آقاے عسگرے!
با شنیدن نامِ عسگرے با خود میگویم هرچہ باشد دوستِ پدرم است و باید احترام بگذارم،براے سلام ڪردن سریع برمیگردم:سَلا...
با دیدنِ هادے عسگرے سلامم نصفہ مے ماند.
جدے نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد،لابد فڪر میڪند میدانستم اوست و سلام ڪردم!
بلوز توسے رنگے همراہ شلوار مشڪے تن ڪردہ،ڪالج هایش هم با بلوزش سِت است!
تعجب میڪنم،همچین مردانے زیاد در پسندِ پدرم نیستند!
بدون اینڪہ اجازہ بدهد سلامم را ڪامل ڪنم جدے میگوید:سلام!
سپس میرود!
از پشت نگاهش میڪنم،محڪم و باوقار قدم برمیدارد.
زیر لب میگویم:از خود راضے! نمیدونے من ازت فرارے ام آقا!
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_40
بہ سمت بهنام برمیگردم و میگویم:پس لطفا بہ بابا بگید من اومدم!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:چشم.
میخواهم از مغازہ خارج شوم ڪہ صداے زنگ موبایلِ مادرم مے آید،با عجلہ موبایل را از جیبِ مانتویم درمے آورم:بلہ!
_الو ڪبڪِ من ڪجایے؟!
صداے نوراست،با حرص میگویم:تا دیروز فنچ و گنجشڪ بودم امروز شدم ڪبڪ؟! چہ اصرارے دارے منو بہ خانوادہ ے پرندگان ربط بدے؟!
رو بہ بهنام میگویم:خدافظ.
نورا_هان؟!
_با تو نیستم!
از مغازہ خارج میشوم.
_پارچہ ها رو گرفتے؟
بہ سمتِ در خروجے قدم برمیدارم:نہ! مثل اینڪہ نیاوردن!
_هنوز تو پاساژے؟
مے ایستم:آرہ چطور؟!
_دارم میام اون ورا،همونجا بمون!
دوبارہ حرکت میڪنم:تو پاساژ نمیتونم بمونم.
بلند میگوید:وا چرا؟!
نگاهے بہ اطرافم مے اندازم و دستم را جلوے دهانم و موبایل میگیرم:ببین اینا ڪہ دیروز اومدن خواستگارے؟
_خب خب!
_پسرشون این وراس.
با هیجان بیشتر میگوید:خب خب تر!
_منو دید منم اونو دیدم...
اجازہ نمیدهد حرفم را ڪامل ڪنم:خب خب تر ترین!
_اِ بذار بگم! شاید فڪ ڪنہ من از این دختراے ندید بدیدم بخاطرہ این پسرہ موندم.
_نمیتونے برے یہ جایے همون نزدیڪیا؟!
از پاساژ خارج میشوم،مردد میگویم:یہ ڪافے شاپ این نزدیڪیا هَس،تو ڪوچہ ے رو بہ روے پاساژ ڪہ بن بستہ!
_اے بلا توام بلدیا! برو همونجا تا بیام حسابتو بذارم ڪف دستت.
با خندہ میگویم:باشہ فعلا!
_فعلا!
قطع میڪنم و موبایل را دوبارہ داخلِ جیبم میگذارم،از خیابان میگذرم و بہ سمت ڪافے شاپے ڪہ قبلا تنها آمدم میروم.
برعڪس پاساژ این سمت خلوت است،از پشت شیشہ نگاهے بہ داخل مے اندازم.
محیطش بد نیست!
وارد میشوم،دو پسر پشت یڪ میز نشستہ اند،با تعجب نگاهم میڪنند.
نگاهم را ازشان میگیرم،یڪے شان از قصد با صداے نسبتا بلند میگوید:مگہ این گونہ پیچام از این چیزا بلدن؟!
دیگرے با طعنہ پاسخ میدهد:داداش مگہ نشنیدے میگن هر چے عشقیہ زیر چادر مشڪیہ؟!
دستم را محڪم مشت میڪنم تا با این ها دهان بہ دهان نشوم.
_مثلا مظلومہ زبون ندارہ!
خونسرد بہ سمتشان برمیگردم:دارم،تو ارزش ندارے ڪہ بخاطرہ ت حرڪت ڪنہ!
بے توجہ پشت میزے مے نشینم،نگاہ متعجب و بدِ یڪ عدہ ڪمے آزارم میدهد.
دستم را زیر چانہ ام میگذارم تا رو بہ رویم را تماشا ڪنم ڪہ با دیدن ڪسے ڪہ پشت میز رو بہ رویے ام نشستہ شوڪہ میشوم!
هادے عسگرے ڪنارِ یڪ دختر!
لعنت میفرستم بہ این تصادف...
میخواهم نگاهم را ازش بگیرم ڪہ چشم در چشم میشویم!
حالت چهرہ اش عوض میشود،انگار جا خوردہ...
من هم مثلِ احمق ها بہ چشمانش زل میزنم!
آب دهانم را قورت میدهم و سرم را پایین مے اندازم.
جو برایم سنگین میشود،نڪند پیش خودش بگوید دارم تعقیبش میڪنم؟!
صداے ملوسِ دخترڪ بہ گوشم میرسد:هادے حواست بہ منہ؟
و صداے من من ڪنان هادی:آ...آرہ!
با خودم میگویم"حقِ قضاوت ندارے لابد آشنایے چیزشہ! اصلا شاید خواهرشه"
و انگار ڪسے قلقلڪم میدهم:اگہ خواهرش نباشہ چے؟!
پاسخ میدهم:با این آتو میتونم از خواستگارے احتمالے بعدے جلوگیرے ڪنم مخصوصا اگہ نورام بیاد!"
صداے دخترڪ با خندہ ملوس تر میشود:ڪجا رو نگا میڪنے؟!
لبم را بہ دندان میگیرم و دوبارہ سرم را بلند میڪنم،هم زمان دخترڪ صورتش را بہ سمتِ من برمیگرداند!
اولین چیزے ڪہ جلب توجہ میڪند چشمان آبے خوشرنگش هستند!
صورت سفیدش زیاد آرایش ندارد،ڪمے رژ لبِ صورتے زدہ و یڪ خطِ چشم سادہ!
ابروهاے مشڪے اش را پهن برداشتہ و تڪہ اے از موهاے مشڪے رنگش را یڪ طرفہ از زیر روسرے بیرون دادہ.
اولین چیزے ڪہ با دیدن صورتش میتوانے بگویے این است ڪہ صورت سفیدش با آن چشم هاے آبے و ابرو و موے مشڪے چقدر زیباست،خوش سلیقہ هم هست ڪہ تیپ تمام مشڪے سادہ اش خیلے شیڪ است!
و بیشتر از همہ ے این ها هیچ شباهتے بہ هادے عسگرے و خانوادہ اش ندارد...
پس درست حدس زدہ بودم،هادے دلش جاے دیگر است!
همینجا رو بہ رویم!
پیشِ دخترے ڪہ هیچ شباهتے بہ خانوادہ اش و من ندارد!
من نمیتوانستم موردِ پسندش باشم...
انگار یڪ نقطہ ے اشتراڪ داشتیم!
با صحنہ ے پیش رویم او شبیہ من نبود...
من شبیہ او نبودم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_می زنم
@shohadarahshanedamadarad
✨﷽✨
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش
السلام علیک یا محمد یا رســـول الله
السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین
السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا
السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا
حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
السلام علیک یا علی موسـی الرضـا
السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی😍
@shohadarahshanedamadarad