✨﷽✨
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش
السلام علیک یا محمد یا رســـول الله
السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین
السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا
السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا
حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
السلام علیک یا علی موسـی الرضـا
السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی😍
@shohadarahshanedamadarad
🌸💫🌸💫🌸
آقا ابراهیم هادی معلم ورزش بود و پولی را که از آموزش و پرورش دریافت میکرد.
چند برابر آن را خرج دیگران میکرد.
روزی یکی از از دوستان از آقا ابراهیم سوال میکند.
شما چطور حقوق کمی که از آموزش و پرورش دریافت میکنی ولی میبینم چند برابر حقوقت را خرج دیگران میکنی.
قضیه چیست⁉️
آقا ابراهیم نگاهی بهم انداخت و گفت..
روزی رسان خداست.
در این برنامه ها من فقط وسیله ام.
آقا ابراهیم ادامه داد.
من از خدا خواستم جیبم هیچ وقت خالی نماند.
و خدا هم از جایی که فکرش را نمیکنم
اسباب خیر را برایم فراهم میکند.
#روحت_شاد_داداش_ابرهیم.
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
💠روزشمار غدیر💠
🚩 #امیرالمؤمنین علی علیه السلام :
نماز را در وقت خودش بجای آر، نه اینكه در بیكاری زودتر از وقتش بخوانی، و به هنگام درگیری و كار آن را تاخیر بیاندازی، و بدان كه تمام كردار خوبت در گرو نماز است.
📚 #نهج_البلاغه - نامه 27
😍تنها ۳ روز تا بزرگترین عید خدا #عیدغدیر🌹
@shohadarahshanedamadarad
تقدیری که #هادی را مدافع حرم #امام_هادی(ع) کرد🕊
تقدیر هادی این بود که در عراق مدافع حرم امامین عسکریین(ع) باشد. 😊هادی و همرزمانش روزها تا ۲۰ کیلومتری حرم را پوشش میدادند و با دشمنان اسلام درگیر میشدند، یک روز ظهر هادی به همراه ۲۰ نفر از همرزمانش در حال جهاد علیه دشمن اسلام بودند که داعشیها یک خودروی زرهی را بمبگذاری میکنند تا عملیات انتحاری انجام دهند. وقتی نیروهای عراقی متوجه میشوند، با آر پی جی به ماشین شلیک میکنند، اما چون ماشین زرهی بوده آرپیجیها به آن صدمه نمیرساند. خودرو به سمت نیروهای عراقی میآید و منفجر میشود و هادی که در آنجا تنها ایرانی مدافع حرم بود نیز در بین دوستانش به شهادت میرسد.😔
از آنجا که هادی وصیت کرده بود در وادیالسلام دفن شود او را در عراق به خاک سپردند، قطعه شهدای عراقی تا حرم امام علی(ع) فاصله زیادی دارد و هادی دوست داشت تا نزدیک به حرم باشد☝️ و متوجه شده بود که مادر یکی از دوستانش قبری را در نزدیکی حرم پیش خرید کرده است، آنقدر به مادر دوستش اصرار و التماس میکند که آخر مادر دوستش نیز راضی میشود تا قبر را به هادی بدهد و هادی روزهای بسیاری را بالای قبر خود نماز میخواند.💔
#شهید مدافع حرم امام هادی ع
🌹شهید_محمد هادی ذوالفقاری
🌷🌷🌷🌷🌷
#من_غدیری_ام
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_41
ڪنجڪاو تر میشوم و بہ زور چشم از هادے میگیرم.
_سلام چے میل دارید؟
سرم را بلند میڪنم،همان گارسونیست ڪہ دفعہ ے قبل آمدم.
آرام پاسخ میدهم:سلام،منتظر ڪسے هستم.
سرش را تڪان میدهد و از میز دور میشود.
نگاهم را بہ ڪتانے هاے آل استار صورتے ام مے دوزم اما ذهنم را بہ میز رو بہ رویے.
گوش هایم را هم تیز میڪنم تا اگر چیزے گفتند بشنوم.
و مدام وجدانم میگوید:"و لا تجسسوا آیہ خانم!"
سعے دارم جلوے ڪنجڪاوے ام را بگیرم اما نمیتوانم!
سرم را بہ سمت چپ برمیگردانم و از شیشہ هاے درِ چوبے بہ بیرون زل میزنم.
نگاهِ سنگینِ هادے را روے خودم احساس میڪنم اما خودم را بہ آن راہ میزنم.
صداے خندہ هاے ریز دخترڪ بہ گوشم میرسد،در دل میگویم:چطور ڪنارِ اون یخ میخندہ؟!
چند لحظہ بیشتر نمیگذرد ڪہ صداے موبایلم بلند میشود،سرم را برمیگردانم و موبایل را از داخلِ جیبم درمے آورم.
_بلہ!
_آیہ!من سر ڪوچہ ام،توے همین ڪلبہ ے وحشتے؟!
با تعجب میگویم:ڪلبہ ے وحشت؟!
و یادِ ظاهرِ ڪافے شاپ مے افتم.
مے خندم:آرہ بیا!
قطع میڪنم و موبایل را روے میز میگذارم.
سرم را بلند میڪنم،نگاهِ هادے بین من و درِ ڪافے شاپ در گردش است.
لابد فڪر ڪردہ میتواند از من آتو بگیرد!
چہ تقابلے داریم ما دو تا!
آشڪارا پوزخندے میزنم و با صداے باز و بستہ شدن در سرم را برمیگردانم.
نورا همانطور ڪہ بہ سمتم مے آید،ڪمے دستش را بالا مے آورد و تڪان میدهد.
مثلِ همیشہ مرتب و محجبہ است!
مانتوے سورمہ اے رنگے ڪہ براے تولدش خریدہ بودم تن ڪردہ و طبق عادت همیشگے اش روسرے اش را طرح لبنانے بستہ.
نگاهے بہ اطراف مے اندازد و پشت میز مینشیند.
پوشش نورا ثابت میڪند در انتخاب نوع حجابمان اجبارے نیست.
با لبخند پر رنگے میگوید:سلام چشم و گوش بستہ یِ خونہ! تو ڪجا این جا ڪجا؟! بہ زور آوردنت؟!
با خندہ نگاهش میڪنم:مسخرہ نڪن!
نگاهے بہ هادے مے اندازم ڪہ با اخم بہ ما چشم دوختہ،پس فڪر میڪرد من هم مثلِ خودش با معشوقم قرار دارم!
_ڪجا رو نگا میڪنے؟
چشم از میز رو بہ رویے میگیرم و میگویم:هیچ جا!
چپ چپ نگاهم میڪند و چیزے نمیگوید،گارسون دوبارہ بہ سمتمان مے آید.
نورا سریع میگوید:سہ تا آب پرتقال!
متعجب میگویم:منڪہ چیزے سفارش ندادم! چرا سہ تا؟! ما دو نفریم!
گارسون سر در گم نگاهمان میڪند،نورا میگوید:لطفا همون سہ تا آب پرتقال!
با حرص دست بہ سینہ میشوم و چیزے نمیگویم!
گارسون از میزمان دور میشود.
نورا بہ صورتم زل میزند:اخماشو! با هزارتا آب پرتقالم نمیشہ خورد!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم:چرا جاے من سفارش دادے؟! اونم سہ تا؟!
_بدہ مراقب سلامتیتم قهوہ مهوہ خوب نیس!
میخندم.
ادامہ میدهد:زهرام دارہ میاد!
_بیچارہ زهرا! انگار تو خواهر شوهرے اون زن داداش!
زهرا،خواهرِ طاها؛دخترے آرام و فوق العادہ مهربان ڪہ گاهے دلم برایش میسوزد گیرِ نورا افتادہ!
نورا با شیطنت میگوید:راستے از خواستگارت چہ خبر؟!
سریع آرام میگویم:هیس! پشتت نشستہ!
از تعجب چشمانش گرد میشود:چے؟!
_میز پشتیت نشستہ،یہ دخترہ ام ڪنارشہ!
سرش را تڪان میدهد و ناگهان ڪیفش روے زمین مے افتد.
براے برداشتن ڪیفش رو بہ پشت برمیگردد،متوجہ میشم براے دیدن هادے از قصد این ڪار را ڪردہ!
نگاهے بہ هادے و آن دختر مے اندازد سپس ڪیفش را برمیدارد.
حالت چهرہ اش را غمگین میڪند:بگردم برات خواهر! دامادمونم تو زرد از آب دراومد!
_ڪوفتہ!
_ولے خوش سلیقہ سا! منم بودم بین تو و اون دخترہ،اون دخترہ رو انتخاب میڪردم.
با ناراحتے میگویم:خیلے ممنون!
خونسرد میگوید:خواهش میڪنم!
با حرص میگویم:منم اگہ ابروهامو بردارم ڪلے صورتمو نقاشے و صاف ڪارے ڪنم بین خیلیا انتخابم میڪنن!
نورا با تعجب نگاهم میڪند:خب چرا میزنے؟!
چشمڪے نثارم میڪند و ادامہ میدهد:حسودیت شدہ؟!
پوزخند میزنم:بہ ڪے؟! بہ ڪسے ڪہ نمیخوامش؟
نورا میخواهد چیزے بگوید ڪہ گارسون بہ سمتمان مے آید،با دقت لیوان هاے بزرگ آبمیوہ را روے میز میگذارد و مے رود.
یڪے از لیوان ها را جلوے خودم میڪشم،هزار فڪر و خیال بہ ذهنم هجوم مے آورد.
ڪنڪور،اصرار براے ازدواج،آن پسرِ چشم سبز!
بہ هادے فڪر نمیڪنم او اهمیتے ندارد!
تڪہ پرتقالے ڪہ ڪہ داخلِ نے است از نے جدا میڪنم و در پیش دستے زیرِ لیوان میگذارم.
نورا همانطور ڪہ نے را داخل دهانش میگذارد میگوید:قیافہ ے این پسرہ یہ جوریہ! انگار باباشو ڪشتیم!
_لابد متظر بود جایِ تو یہ جنس مذڪر بیاد مثلا ازم آتو بگیرہ بہ مامانشینا بگہ!
با جدیت میگوید:اِ،من برم زنگ بزنم طاها بیاد! امیدِ دل یہ جوونو ناامید نڪن!
با خندہ میگویم:عینِ مامان بزرگا حرف میزنے!
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_42
اخمے میان ابروانش جاے میگیرد:بہ روت میخندم پررو نشو! بیچارہ با دیدنِ من چقدر حالش گرفتہ شدہ مگہ اینڪہ خودشو قانع ڪنہ من پسرم تو بهم خبر دادے آشنا ماشنا اینجاست با روسرے و مانتو بیا!
از خندہ منفجر میشوم،دستانم را روے دهانم میگذارم تا صدایم بلند نشود،خوب میداند چطور حالم را خوب ڪند.
حتے بیشتر از مادرم مے شناسدم.
خواهرے ڪہ مادرانہ دوستم دارد!
با لبخند سرش را بہ سمت در برمیگرداند:زهرا اومد!
سرم را برمیگردانم،زهرا نفس نفس زنان درحالے ڪہ چادر سادہ اش را مرتب میڪند بہ سمت ما مے آید.
بہ احترامش از پشت میز بلند میشوم،با لبخند دستش را بہ سمتم دراز میڪند.
دستش را گرم مے فشارم،بعد از سلام و احوال پرسے پشت میز مے نشینیم.
بہ لیوانِ آب پرتقالِ مقابلش نگاہ میڪند و میگوید:ڪارِ نوراس نہ؟
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:ڪار ڪسے دیگہ ام میتونہ باشہ؟
مے خندد:نہ!
نگاهم بہ نورا ڪہ چشم بہ میز دوختہ مے افتد.
در فڪر فرو رفتہ.
صدایش میڪنم:نورا!
سرش را بلند میڪند.
دستم را مقابل صورتش تڪان میدهم:چیہ تو فڪرے؟!
دستش را زیر چانہ اش میگذارد و میگوید:دارم بہ حالِ این پسرہ فڪ میڪنم! هادے!
نے را داخل دهانم میگذارم،ادامہ میدهد:اول ڪہ من اومدم امیدش ناامید شد،حالام زهرا اومد اونم با چادر! دارہ تو دلش میگہ عجب دختریہ تو ڪافے شاپ هیئت راہ انداختہ!
آبمیوہ در گلویم مے پرد،شروع میڪنم بہ سرفہ ڪردن.
زهرا با نگرانے پشت ڪمرم مے ڪوبد و میگوید:خوبے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم.
با دست صورتم را مے پوشانم و شروع میڪنم بہ خندیدن.
صداے نورا بلند میشود:خب بسہ! حالا فڪ میڪنہ چہ روضہ ے سنگینے دارم برات میخونم.
شدت خندہ ام بیشتر میشود،دستانم را از روے صورتم برمیدارم.
مطمئنم صورتم سرخ شدہ،نورا رو بہ زهرا میگوید:بار معنوے جلسہ مون بالا بودہ تعجب نڪن!
زهرا با ڪنجڪاوے بہ من و نورا نگاہ میڪند و میگوید:چے شدہ بہ منم بگید.
نورا دوبارہ مشغول نوشیدن آبمیوہ اش میشود:حالا آبمیوہ تو بخور بهت میگم.
میخواهم آبمیوہ ام را بنوشم ڪہ هادے از پشت میز بلند میشود،با لبخند بہ دختر نگاہ میڪند و میگوید:نازے پاشو بریم.
یڪ تاے ابرویم را بالا میدهم،لبخند زدن هم بلد است!
چہ با ناز هم نازے میگوید!
دخترڪ یا همان نازے آرام از پشت میز بلند میشود،با خندہ چیزے میگوید ڪہ نمے شنوم.
بہ سمت در خروجے راہ مے افتد.
آرام و موزون قدم برمیدارد،مثلِ مانڪنے ڪہ سال هاست آموزش دیدہ!
در دلم میگویم نورا راست میگوید من هم بودم او را انتخاب میڪردم.
هادے پشتش قدم برمیدارد،در را باز میڪند و باهم خارج میشوند.
در دلم خدا را شڪر میڪنم همچین مردے نصیبم نشد!
اصلا سازگار نبودیم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad