eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰روایت همسر محترم شهید حامد بافنده از نحوه ی اعزام شهید به سوریه؛ 🔹بچه های فاطمیون حامد را از خود می دانستند و حامد نیز خودش را جدا از انها نمی دانست و همیشه این را می گفت: که بچه های فاطمیون خیلی مظلومند خیلی مظلوم واقع شدند. 🔹هیچ مداحی قبل از حامد برای افغانها و اردوگاه رفسنجان نمی خواند. حامد می رفت و برایشان می خواند از همین جا کم کم با تیپ فاطمیون آشنا شد، حتی با چند تن از رزمندگان مدافع حرم رفسنجان تصمیم داشت به سوریه برود، بعد که دید با فاطمیون سریع تر به سوریه می رسد تصمیم گرفت با انها همراه شود. 🔹هر کسی که به حامد می گفت چرا می روی می گفت نمی دانید چه جنایتهایی می کنند!! باید بروید و ببینید آنجا زن جوان را از کمر بریدند.. اگر مسلمان هم نباشی انسان که باشی نمی توانی طاقت بیاری.. اگر ما نرویم باید میدان شهدای رفسنجان با داعش بجنگیم.. شهید حامد بافنده🌷 شهادت: ۱۳۹۶/۲/۳ مصادف با روز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام   •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید. توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره ڪمے هم من رانندگے ڪنم. من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع ڪردن به رانندگے میگفت بعد چندڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂 زنگ زد مرڪزشون گفت: قربان: یه شخصیت اومده اینجا.. از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !! گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!! گفت:قربان؛نمیدونم ڪیه ولے حتما آدم خیلےمهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنه‌ایے رانندشه!!😂😂😂 این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
تو بگو چشم هایت تشنه کدامین نسیم آشناییست که هر روز صبــح تا نامی از عشق می برم خورشید را در آغوش میکشی... 🕊 ↰شہیدانہ🕊↳ ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ هوالعشــــــق❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ کلافه دستش را داخل موهایش میبرد.میدانم حوصله ندارد دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهد، برای همین به دادش میرسم _ نه حاجی!...همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره... حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!...باید رفت... _ نه آخه...همسرم یه مشکلی داره...که دکترا گفتن ...دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش راواز کنار قرآن کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد....باید رفت بابا..رفت! با چفیه روی شانه اش زیر پلکش را از اشک پاک میکند و ناباورانه میپرسد _ یعنی...یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تأیید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟....میشه یہ بار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قرآن کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چند دقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟ هر دو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی در اومد...یعنی بازم؟ _ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید.... چند لحظه بهت زده نگاهش میکند و بعد بلند قهقهه میزند...دو دستش را بالا می آورد و صورتش را رو به آسمان میگیرد _ ای خدا قربونت برم من!...اجازمو گرفتم....چرا زودتر نگرفته بودم... بعد به حاج اقا نگاه میکند و میگوید _ دستتون درد نکنه!...نمیدونم چی بگم.... _ من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن... _ نه! این استخاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده... جلو میرود و تسبیح تربتش را از جیب در می آورد و روی میز مقابل او میگذارد _ این تسبیح برام خیلی عزیزه..... ولی .... الان دوست دارم بدمش بہ شما... خبر خوب رو شما بہ من دادی...خدا خیرتون بده! او هم تسبیح را برمیدارد و روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن! خوشحال عقب عقب می آید _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیرد و ادامه میدهید _ حاجی امری نیس؟ بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقش را دوست دارم... چادرم را میکشد و به حیاط میرویم.همان لحظه مینشیند و پیشانی اش را روی زمین میگذارد. چقدر حالت بــوی خــــدا میدهد... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... «» ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
هوالعشــــــق❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم... چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست... میدانی آقا؟ دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!...نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم...تنها! کاش میشد نرفت...هنوز نرفته دلم برایت میتپد امام رضا جانم بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد... نگاهش میکنم پیشانی اش را به شیشه چسبانده و به خیابان نگاه میکند میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جواز رفتنت... ناراحت بخاطر دو چیز.. اینکه مثل من  هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی ...میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند دستم را روی دستش میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگرمی ات باشم... _ علی؟.. _ جان؟... _ بسپار بخدا لبخند میزند و دستم را میگیرد 💞 زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم. با عجله ساک را دنبال خود میکشید و من هم پشت سرش تقریباً میدویدم... 💞 بلیط ها را نشان میدهد و میخندد _ بدو ریحانه جا میمونیما 💞 تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساند که الان جا میمونیم... واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. اوهم کنار آمد و من روی صندلی ولو شدم. ❣❤️❣❤️❣❤️❣   لبخند میزند و کنارم مینشیند _ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟ چشمهایش راورصد میکنم.نزدیک می آیم و در گوشش آرام میگویم _ تو که باشی همه چیز خوبه... چانه ام را میگیرد و فقط نگاهم میکند.آخ که  همین نگاهت مرا رسوا کرد... _ آره!....ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد...همه چیز... سرم را روی شانه اش میگذارم که خودش را یکدفعه جمع میکند _ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!...زشته عزیزم! اینکاره رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه میخندم و جواب میدهم _ چـــشــم...عاقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن! _ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون... ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهد _ البته بعد شهادت!  و بعد بلند میخندد لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم _ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم! _ خب منظور شمایی دیگه!...بعد شهادت شما میشی حوری ...عزیزم! رویم را سمت شیشه برمیگردانم _ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت! _ قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن...گناه دارما... یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن! دوباره رو میکنم سمتش و نگاهش میکنم آره دلم برات تنگ میشه...برای امروز...برای این نگاه خاصت.یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربین م را بیرون می آورم. سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم _ خب...میخوام یه یادگاری بگیرم...زود باش بگو سیب! میخندد و دستش را روی لنز میگذارد _ ننداز قیافه کج و کوله من؟.... _ نعخیر!..به سید توهین نکنا!!!.. _ اوه اوه چه غیرتی... و نیشش را به طرز مسخره ای باز میکند بقدری که تمام دندانهایش پیدا میشود _ اینجوری خوبه؟؟؟ میخندم و دستم را روی صورتش میگذارم _ عههه نکن دیگه!....تروخدا یه لبخند خوشگل بزن لبخند میزند و دلم را میبرد _ بفرما خانوم _ بگو سیب _ نه....نمیگم سیب _ باز اذیت کردی _ میگم...میگم.. دوربین را تنظیم میکنم _ یک ....دو..... سه....بگو _ شهیـــد... قلبم با ایده اش کنده و یادگاریمان ثبت میشود... ✍ ادامه دارد ... «» ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
🖇️این جمله را به یاد داشته باشید: اگر در راهِ خدا رنج را تحمل نکنید، مجبور خواهید شد در راهِ شیطان؛ رنج را تحمل  کنید! «شهیدپورمرادی🕊🌹» ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
.^💔🥀 "شهید سید مهدی جلادتی" متولد ۲ آذر ماه ۱۳۷۸ ( ۲۴ ساله) متولد تهران محصل در رشته کامپیوتر هنرستان فنی حرفه‌ای ( احمدی روشن) و تحصیلات دانشگاهی خود را در همین رشته ادامه دادند. سر انجام با اوج گرفتن درگیری ها در غرب آسیا و خیل عظیم مدافعان حرم،ایشان وارد سپاه قدس شدن و سال ۱۴۰۰ عضو رسمی شدن ایشان اول بهمن ۱۴۰۲ وارد سوریه شدند و با همرزمانش راه شهید حاج قاسم سلیمانی را در پیش گرفتند.نهایتا شهید جلادتی ۱۳ فروردین ۱۴۰۳،در روز شهادت امیرالمومنین (ع) در حالی که تنها ۲ روز از عملیات ایشان باقی مانده بود، در حمله هوایی رژیم صهیونسیتی به ساختمان کنسولگری ایران در دمشق به شهادت رسیدند.. لازم به ذکر است که پیکر این شهید،درست در روز پایان عملیات وی،یعنی ۱۵ فروردین به کشور بازگشت. کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄