#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ونهم
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم اوضاع چطوره؟ حالش خوب بود و روحیه اش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و می گفت: حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه...
کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری می تونم بکنم.
بعد هم پرسید راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟ گفتم آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا...
گفت: خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمی تونه بگیره، شما که دعا می کنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن...
نمی دونم چی شد گفتم: امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست!
با تعجب از پشت گوشی گفت: عه! شما از کجا می دونی؟! آره اسمش مهدی!
گفتم: ایشون نامزد مرضیه است دیگه!
قبلا بهم گفته بود شوهرش می خواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه...
خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت: خوب پس سوژمون جور شد...
گفتم: امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بی کرونا می کشتم!
خندید و ادامه داد: فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست...
با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت: خانمی کاری نداری دیگه من برم!
گفتم حواست باشه خیلی مواظب باشی...
بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین می رفت خادمی همین حس را داشتم!
طی کردن شب بدون مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک هدف ارزشمند میشه تحمل کرد!
یاد همسرهای شهدای مدافع حرم افتادم و اینکه چه کسی می تونه درک کنه بهای این فداکاری را جز خدا؟!
تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن می داد...
صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد!
سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: همونجوری که بوده فرقی نکرده!
گفتم: الان تو کجایی!
گفت: بالای سر یه بیمار دیگه ام...
پرسیدم می تونی صحبت کنی؟
گفت: آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه...
گفتم زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟!
گفت :باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد...
مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت می گفت تازه حال بابام را می فهمم چی کشیده!
پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچ وقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم!
زینب ادامه داد به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم...
گفتم: کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست...
خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم!
گوشی را که قطع کردم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
کپی بدون اجازه از نویسنده محترم جایز نیست
@shohadarahshanedamadarad🌷
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
ای شهید...!🍃
من از چشمان تو
چیزی نمی خواهم
به جز گاهی نگاهی...
#عاقبتتون_شهدایی ♥️
@shohadarahshanedamadarad🌷
سلام
فردا با طلوع صبح صدقه یادت نره
خودت وخانواده ات را بیمه کن
🌷🌹🌹🌹🌹
یه خانواده آبرومند و بسیار محترم به شدت در مضیقه هستند و نیازمند کمک های خداپسندانه شما عزیزان هستند ان شاءالله با همیاری و همدلی شما دل های این عزیزان رو شاد کنیم
اجرکم عندالله تعالی
6037991780180182
اسماعیل پیش بین
لطفا این پیام رو نشر دهید
09168301483
لطفا کمک های خودتان را دریغ نفرمایید
اجرکم عندالله
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🍂هوایت را بہ سمت من راهی کن
🌼این روزها بدجور #نفستنگے گرفته ام
🍂مےگویند هــ🌫ـوا آلوده است
🌼هرهوایی که #تو در آن نباشے
#آلوده است😔
#اَللّٰهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیکَ_الفَرَج🌸🍃
@shohadarahshanedamadarad🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ
خدا روی تویی که السَّابِقُون
کاروان مدافعان حـرمی زمین نمیزند، آقا رسول برای ما جامانده ها دعا کن ...
#السابقون_مدافعان_حرم
۲۷ آبان سالگرد شهادت #شهید_رسول_خلیلی
------
@shohadarahshanedamadarad🌷
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین رفیقش
شد رسول،مزارش شد پاتوقِ
دلتنگی هاشو همه آرزوش شد شهادت ؛ آقا نوید قصه ما الان چند قدم با رسول فاصله داره،
اونم آروم خوابیده تو قطعه شهدا !
مـــــثل ِرســـول ...
+ بلدی از این رفیق بازی ها ؟
وصیتش بود کنار رسول خاکش کنن ...
#شهید_نوید_صفری
------
@shohadarahshanedamadarad🌷