🔴یه فرمول جالب برای اینکه بدونیم فلان جزئه قرآن ... تو صفحه چنده؟
🔴تاحالا شده لازم بشه بدونین هر جزء قرآن تو صفحه چنده؟؟؟!
خب حالا من بهتون میگم😊
🍒فرض کنیم میخوایم جزء ۸ رو ببینیم از کدوم صفحه شروع میکنه
🍒از ۸ یه عدد کم میکنیم
میشه ۷ حالا ۷ رو ضرب در ۲ میکنیم میشه ۱۴
اون ۲ رو میزاریم بغل ۱۴
میشه، ۱۴۲
🍒پس جزء ۸ از صفحه ۱۴۲ شروع میشه
به همین راحتی😊
🔴حالا یکی دیگه رو امتحان کنیم مثلا
جزء ۲۱
۲۱-۱=۲۰
۲۰×۲=۴۰
۴۰۲
🔴پس جزء ۲۱ از صفحه ۴۰۲ شروع میشه... خوب بود!؟؟
🔴به دوستاتون هم بفرستین به مناسب ماه مبارک رمضان😊🌹
پيشاپيش ماه رمضان مبارک
التماس دعا✨
@Ravie_1370🌷
#استوری♥️💌
#حاج_قاسمِ_من🌙
#حاج_قاسم
حاجقاسم♥️ میگفت:
اگر تمام علمـاێ جهان یک طرف باشند
و مقاممعظمرهبری یکطرف ،مطمئنا
من طرف آیتاللهخامنهای میروم"
فاتح قلوب قاسمسلیمانی
بهروحاووتمامیپاکانصلوات:)
@Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حریرچی: مقام معظم رهبری گفتهاند منتظر واکسن داخلی میمانند
🔹به ایشان پیشنهاد تزریق واکسن آنفلوآنزا داده شد که پرسیدند مگر همه زدهاند که من بزنم
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران ابتدایی(به روایت مادر)
صفحات 29-30
#قسمت_هفتم🦋
بعدازآن روز#محمد-حسین ومحمدرضااین راه نسبتا طولانی را پیاده طی می کردند.
یک سال گذشت که محمد هادی درهمان مدرسه شروع به درس 📚خواندن کرد.
تفاوت سنی آن هاکمترازدوسال بود.حالااوراه مدرسه 🏫تاخانه🏡وبالعکس رابا#محمد-حسین می آمد.آن دومعمولاباشیطنت های کودکانه و بازی،، این مسیررابرای خودشان کوتاه می کردند.
یادم می آید یک روزسردزمستانی❄به محض اینکه دررابازکردم دوتایی سراسیمه واردخانه🏡شدند.خودرادرآغوشم انداختند.
اینقدردویده بودند که رنگ به رخسارشان نمانده بود.صدای تپش قلبشان🧡به گوش میرسید.نسیم سردزمستانی نوک دماغشان راقرمزکرده بود.
ازآن هاپرسیدم :《چی شده؟چرااینقدرآشفته اید؟》
#محمد-حسین گفت:《نیمه های راه مدرسه بودیم که یک سگ🐕ولگرددنبالمان افتادنزدیک بود به ما حمله کند،تا همین نزدیکی های خانه تعقیبمان کرد،باتمام توان این مسیررادویدیم.》
هردورادرآغوش گرفتم وبوسیدم:《سریع برویدداخل اتاق و پای بخاری دست وصورتتان را گرم 🔥کنید،امایادتان باشد وقتی سگی 🐕رامی بینیداگرفرارکنید،بیشتردنبالتان می آید.》
بعدازدقایقی هردوفراموش کردن چه اتفاقی برایشان افتاده است،زیراازاین دوموارد،یکی دوبارهم پیش آمده بود همین امر سبب شده بود آن هاشجاع ونترس باربیایند...........
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران راهنمایی(به روایت مادر)
صفحات ۳۲_۳۱
#قسمت_هشتم 🦋
صبح جمعه که ما مشغول پختن نان🍞بودیم، دوباره سروکله اش پیدا شد.
پدرش به اوگفت:《 #محمد_حسین ! تو به عنوان یک شیعه از #نهج البلاغه ،تفسیر قرآن و رساله چی می دانی؟》
اومیخواست غیرمستقیم هوش و استعداد محمدحسین را به این سمت و سو سوق دهد، اما با کمال تعجب محمدحسین چیزهایی گفت که موجب حیرت من و پدرش شد.
وقتی او حرف هایش تمام شد و رفت ،
من به غلام حسین گفتم:
《آقا! یادت هست چندسال پیش توی همین حیاط لب حوض چی گفتم؟》
آن روز غلام حسین اقرار کرد که محمدحسین نسبت به سایر فرزندانش برتری دارد.👌
هرچه زمان بیشتر می گذشت، علاقه من به او بیشتر میشد.
رفتار و کردارش آن قدر بامحبت و باگذشت بود که همه اعضای خانواده شیفته او بودند.🤗
نماز خواندن و قرآن خواندنش طوری بود که بعضی وقت ها به دلم می افتاد
که او #زمینی نیست...........
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۲-۳۴
#قسمت_نهم 🦋
دوران راهنمایی به پایان رسید.
ازسال ۱۳۵۴ وارد دبیرستان دکتر شریعتی(شاهپور)🏫شد و در #رشته_تجربی ادامه تحصیل داد.
دبیرستان شریعتی سمت مشتاق بود و مسجدجامع هم در نزدیکی این مدرسه.
☀️ظهر که غلام حسین بعد از نماز به خانه آمد، محمدحسین برنگشته بود.به همسرم گفتم:
《نزدیک ناهار است،همه آمده اند، اما از محمدحسین خبری نیست.》
غلام حسین گفت:《نگران نباش! به همراه چندتا از دوستانش داخل مسجد بودند که من آمدم.》
گفتم:《چرا نگفتی بیاید خانه؟》
گفت:《اتفاقا گفتم دارم به خانه می روم، اگر دوست داری همراه من بیا؛ گفت بابچه ها توی کتابخانه کاری دارم.》
⏰ساعتی گذشت....
محمدحسین وارد خانه شد!
بانگرانی گفتم:
《مادر! توی مسجد چه کار می کردی؟مگر نباید ناهار بخوری؟!》
گفت:《بابچه ها قرارگذاشتیم روزی چندساعت با مطالعه کتاب های #مطهری و #شریعتی بگذرانیم؛
شما دیگر باید به دیرآمدن من و شاید هم نیامدن من عادت کنید.☺️》
چون رفتار مشکوک یا خلاف اخلاقی از او نمی دیدم،سر به سرش نگذاشتم..
سفره را پهن کردم،خودش غذا را کشید و خورد.
خواندن قرآن ،نهج البلاغه و کتاب های ارزنده دیگر،برحالات روحی و رفتارش تاثیرفراوان گذاشته بود.👌
بسیارخوش ذوق ،باسلیقه وخوش پوش بود.
اقوام و آشنایان دوستش داشتند.
خودش برای همه احترام قائل می شد و دیگران هم به او احترام می گذاشتند.🤗
#رساله_امام ،یکی دیگر از کتاب هایی بود که مطالعه میکرد.
غلام حسین مطالعه رساله را به فرزندان بزرگ تر و به محمدحسین سفارش می کرد!
آن ها با واجبات،محرمات ،مستحبات ،احکام و نماز و روزه و.. آشنا شدند و شخصیت امام را بیش ازپیش درک کردند.
حضورمستمر محمدحسین به همراه پدر و برادران بزرگ تر در مساجد، سبب آشنایی بیشتر او باانقلاب و امام شد.🇮🇷
او بیشتر وقت ها دیر به خانه می آمد.
وقتی می پرسیدم "کجابودی؟" می گفت:"مسجد".
مسجد محل امنی بود؛ هیچ وقت مانع حضورش نمی شدم..؛
نگرانی من فقط به خاطر این بود که اتفاقی برایش نیوفتد.من هم مثل مادرهای دیگر دوست داشتم درخت تازه به ثمر رسیده ام،میوه و بر بدهد.
طبیعی بود نگرانش باشم.
چند روزی بود که ....
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
#نماز_شب
🔸خداوند متعال در حدیث قدسی می فرمایند:
🔸دروغ مى گويد كسى كه مى پندارد مرا دوست مى دارد، اما چون تاريكى شب او را فرا مى گيرد به خواب مى رود( و از مناجات با خدا غافل مى شود).
مگر نه اینکه هر محب و دوستداری ، خلوت با محبوب را دوست می دارد؟!
📚 الجواهرالسنیه صفحه ۵۰
#نمازشب_را_به_نیتظهور_میخوانیم
از هزاران گره مانده به راه
تو بیا تا گرهای باز کنیم . . .
#الغوثیاصاحبالزمان
#ما_ملت_شهادتیم
@Ravie_1370🌷