🌹یکی ازاساتید می فرمودند:
*هرکس حاجت مهمی دارد درشب یاروز رحلت حضرت خدیجه سلام الله علیها به ایشان متوسل بشود و به تعداد ابجد اسم ایشان یعنی 622 بار صلوات برای ایشان بفرستد ان شاالله حاجت خود را می گیرید-حضرت خدیجه سلام الله علیها ام المومنین است و بسیار بخشنده، هرکس مال حلال ،همسر خوب ، فرزندخوب می خواهد و در واقع هر کس دنیای حلال می خواهد به ایشان متوسل شود*
🖤جمعه 10 رمضان مصادف با 3 اردیبهشت رحلت حضرت خدیجه(س) تسلیت باد🖤
@Ravie_1370🌷
🚨حادثه دیمونا، پیامی شفاف برای واشنگتن و تلآویو
«عطوان» سردبیر روزنامه رأی الیوم:
🔹شلیک موشک به مناطق نزدیک رآکتور دیمونا در فلسطین اشغالی پیامی روشن برای رژیم صهیونیستی و آمریکا است.
🔹دورهای که حملات بیپاسخ میماند تمام شده است؛ دستپاچگی اسرائیلیها را به سبب این موشک شاهد بودیم.
🔸محتوای پیام این بود که این موشک را به دیمونا نزدیم بلکه به اطراف آن در فاصله حدود ۹ کیلومتری زدیم؛ دفعه بعد دیمونا را میزنیم و همه تاسیسات زیربنایی حساس شما در تیررس موشکهای ماست.
@Ravie_1370🌷
شب های ماه رمضان را برای خواندن نماز شب از دست ندهیم....
🌸آیت اللہ بهجت(رہ) :
✅شب که انسان می خوابد، ملائکه موکل بر انسان، او را برای نماز بیدار می کنند.
⛔و بعد چون انسان اعتنا نمی کند
و دوباره می خوابد باز او را بیدار می کنند.
دوباره می خوابد، باز او را بیدار می کنند…
♦️این بیداری ها تصادفی و از روی اتفاق نیست،
بلکه بیداریهای ملکوتی است که به وسیله فرشتگان انجام می گیرد.
🎁اگر انسان استفاده کرد و برخاست،
آنها تقویت و تایید می کنند و روحانیتمی دهند.
وگرنه متأثر می شوند و کسل برمی گردند.
🌼اگر از خواب برخاستید آن ملائکه را که نمی بینید، اقلاً به آنها سلام کنید و تشکر نمایید!
↘️💖🌻🌷
#ماهخدا
#التماسدعا
#بهار_قران
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙شب دهم ماه مهمانی خدا
به نیت
🕊#شهید مدافع حرم ذکریا شیری
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
▫️#هوای_مجنون
▪️#استوری
------
@Ravie_1370🌷
نزدیکِ افطارِ هاااا آقاجان
غروب دلگیر جمعه نزدیک است
این جمعه هم نیامدی ...
دعای ما کن ،
یعنی ادعای ما باز هم نگرفت 🥀
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
•••
✨دعای افطار✨
💚 اللّهُمَّ لَکَ صُمتُ وَعَلَی رِزقِکَ اَفْطَرْتُ وَعَلَیْکَ تَوَکّلْتُ 💚
🖤 وقت افطار شد و روضه شده روزهٔ من | تشنگی، بغض، عطش، آب، اذان... آه #حسین!💔
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۱۵_۱۱۴
#قسمت_چهل_و_هفتم 🦋
((شیمیایی اول))
زمان #عملیّات_خیبر بود.
بچّه های #اطلاعات_عملیات در قرارگاه
زرهی مستقر بودند.
محمّدحسین یوسف الهی به همراه تعدادی از مجاهدان عراقی برای #شناسایی به خاک عراق می رفتند.
یکی از این #مجاهد ها یک لباس بلند عربی به محمّدحسین داده بود تا وقتی که به #مأموریت می رود،
راحت شناسایی نشود.
محمّدحسین وقتی آن لباس را پوشید به شوخی گفت:«ببینید بالاخره عرب هم شدیم!☺️»
صبح زود بود.
هر کدام از بچّه ها مشغول کاری بودند.
آن روز نوبت شهرداری من و #محمّد_شرف_علی_پور بود. دوتایی مشغول آماده کردن صبحانه بودیم که ناگهان هشت هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند.
تا آمدیم به خودمان بجنبیم و کاری بکنیم،هواپیما ها بمب های خود را ریختند.
بیشتر #انفجار ها پشت خاکریز جفیر بود، امّا این بار با همیشه فرق می کرد؛
سر و صدای انفجار های قبلی را نداشت و مانند همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نشد.
خیلی عجیب بود.🤔
در همین مواقع #اکبر_شجره را دیدم که به سرعت می دوید و فریاد میزد:
«شیمیایی! شیمیایی!....بچّه ها فرار کنید؛
شیمیایی زدند.😨»
تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودیم. برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می کرد و بچّه ها هنوز آشنایی زیادی با آن ها نداشتند.
وسایل را رها کردیم و به داخل محوطۂ باز قرارگاه دویدیم.
در همین موقع محمّدحسین را دیدم با همان لباس عربی، مشغول هدایت بچّه ها بود. پشت لندکروزر ایستاده بود و بچّه ها را صدا می کرد تا سوار شوند.
می خواست نیرو ها را تا آنجا که امکان
دارد از محدوده آلوده دور کند.
همه بچّه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند، اما محمّدحسین با لباس آزاد و گشاد عربی و این باعث شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد.
گاز به سرعت در منطقه منتشر شد و همه را آلوده کرد.
وقتی بچّه ها به عقب آمدند، اغلب #شیمیایی شده بودند، اما وضعیت محمّدحسین به خاطر همان لباس، بد تر از همه بود؛به خصوص پاهایش که تا کشاله ران به شدّت سوخته بود.😧
من هم شیمیایی شده بودم ، اما نه به اندازه محمّدحسین!....
همه #مجروحان را به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به #تهران فرستادند.
حدود ده، پانزده نفر از بچّه ها باهم بودیم.حالمان خوب نبود.
چشم هایمان هم خوب نمی دید.
فقط از روی صدا ها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند.
با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبافّی نژاد دیگر از محمّدحسین خبری نداشتم.
چند روز بعد.....
*🖊️
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۱۷_۱۱۵
#قسمت_چهل_و_هشتم🦋
((شیمیایی اول))
<ادامه>
چند روز بعد یکی از دوستان مرا در بیمارستان دید، چشمانم کمی بهتر شده بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
«می دانی کی طبقه بالاست؟»
گفتم:« کی؟»🤔
گفت:« حدس بزن!»
گفتم:«چه می دانم!...خب بگو.»
گفت:«محمّدحسین یوسف الهی طبقه دوم همین جاست.»😊
باورم نمی شد، چند روز آنجا بودم و از محمّدحسین هیچ خبری نداشتم؛
درحالی که فقط چند اتاق باهم فاصله داشتیم!!
خیلی خوشحال شده بودم.
گفتم:« حالش چطور است؟»
گفت:«زیاد خوب نیست جراحتش شدید است.»😔
گفتم:« کمک کن می خواهم به اتاقش بروم! و همین الآن ببینمش.»
وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم چشمانش بسته است.
#سوختگی شدیدی پیدا کرده بود.
صدایش کردم، از روی صدا مرا شناخت؛
همان لبخند شیرین همیشگی گوشه لبانش نشست.
گفتم:«آقا حسین لبو شده! »
چیزی نگفت، فقط خندید.
گفتم:« چی شده حسین سرخو شدی؟»☺️
گفت:«چه کنیم #توفیق شهادت که نداشتیم.»
کمی باهم خوش و بش کردیم و بعد به اتاق خودم برگشتم، اما در طول یک هفته ای که آنجا بودیم، مرتب یکدیگر را
می دیدیم.
چند روز بعد حالش کمی بهتر شد، او نیز به ما سر می زد، ولی با ویلچر؛
چون سوختگی شدید پاها مانع از آن
می شد که راه برود.
با همه این حرف ها هنوز حالش خوب نبود و مواد شیمیایی واقعا کار خودش را کرده بود.
بعد از یک هفته قرار شد که محمّدحسین را به همراه عدّه ای دیگر از مجروحین #شیمیایی برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند..
💠آن چنان مهر توأم در دل وجان جای گرفت
که اگر سر برود ، از دل و از جان نرود
*
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۱۸_۱۱۷
#قسمت_چهل_و_نهم 🦋
((شیوۂ محمّدحسین))
رابطه محمّدحسین با نیروهای زیر دستش، رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو و علاوه بر همۂ این ها،
فردی بود خیلی خونسرد و آرام.👌
شاید بشود گفت کسی پیدا نمی شود که عصبانیت او را دیده باشد!!!
در عملیات #والفجر چهار قرار بود ما روی ارتفاعات برویم
و آنجا #سردار_سلیمانی ، بچّه های #اطلاعات را توجیه کند.
ما نیم ساعت دیر رسیدیم. سردار که در این زمینه ها بسیار حساس بود، خیلی ناراحت شد.
وقتی رسیدیم ایشان با تندی و ناراحتی به محمّدحسین گفتند:«چرا دیر آمدید؟»
خب! من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخوردشان ناراحت شدم؛😔
اما محمّدحسین با همان حالت
همیشگی اش که یک لبخند در گوشۂ لبش بود ، خیلی خونسرد😊 گفت:
«معذرت می خواهیم!...جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد.»
ما وقتی حالت محمّدحسین را دیدیم، ناراحتی خودمان را فراموش کردیم.
این برایمان جالب بود که محمّدحسین بدون کوچک ترین دلخوری،
برخورد مافوقش را می پذیرد و اصلاً دلگیر نمی شود!!
💠حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند
وَ اِنْ یَــکاد بــــخـــوانـــید و در فــراز کنیــــد
((سلمانی))
مدّتی بود که #محمّد_حسین تصمیم گرفته بود اصلاح کردن💇♂ را یاد بگیرد.
یک بار آمد و به بچّه ها گفت:« هرکس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم و میخواهم یاد بگیرم.»
آن روز تعدادی از بچّه ها، از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد.
خب!...کارش هم بد نبود.
از آن به بعد دیگر محمّدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود. از اینکه می توانست کاری برای بچّه ها بکند، خیلی لذت می برد.🤗
هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه می کرد با ذوق و شوق☺️ سرش را اصلاح می کرد؛
حتی زمانی که #مجروح شده بودم و به خاطر #جانبازی در آسایشگاه بستری بودم،
به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه می کرد.
یادم است یک بار....
*🖊️
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
14.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یابن یاسین و یابن طاها یا مهدی
❣مهدی جان (عج)❣
آنکه از شرمِ گنه، باید کند غیبت منم
تو چرا جُور گنه کارانِ عالم میکشی؟
@Ravie_1370🌷