فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب: عید شما مبارک؛ انشاءالله که خداوند متعال به برکت این عید بزرگ و به برکت یاد مولا، دلهای شما را همواره با الطاف خود و سکینه و آرامش و لطف خود نورانی کند.
رهبرعزیزمون محـبوبتـرین سـید دنیاعـیدت مـبارک💚
#عید_غدیر
#بزرگترین_عید
@Ravie_1370🌷
🌾🌺🌾
و آخرین ثمــر و ...
میوه غدیر تــــویی
بیا که عید ...
بدون تــو ...
بی صفاست آقا
سلام وارث غدیر
🍃 عیدتونمبارک بزرگ سادات🌸
#حضرتشآهدݪـــمღ
ستاره خاڪنشینِ درِ سرای علیست
ستاره هیچ، ڪه عالم به زیر پای علیست❤️🌱
ملائڪه همه انگشت بر دهان دارند
در آن زمان ڪه صدای خدا صدای علیست❤️🌱
قنوتِ نافلههایش، ستون عرش خداست
ڪه عرش، محو تماشای ربّنای علیست❤️🌱
تمام آنچه ڪه آورده حضرت احمد
فقط به نام علی و فقط برای علیست❤️🌱
چرا بهشت بخواهند زائران نجفــــ؟
بهشت،گوشهای از صحن باصفای علیست❤️🌱
#ولایتعشقۍوامامتمولآعلۍمبارڪ🎁🎈❤️
#عیدغدیرتآنخجستہ❤️🌱
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
📜وصیٺ شهـید حججۍ بہ پسࢪش :
🔸اسم تو گذاشتم علے ڪه
مولات بشه علی
پیشوات بشه علی
الگوت بشه علی
🔸همیشه تو زندگیٺ از #امیر_المومنین
الگو بگیࢪے و یہ جوࢪۍ
علۍ واࢪ زندگے کنی ڪه بشۍ
یکی از سࢪباز امام زمان «عج»
@Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برگزاری جشن عید غدیر در جوار مزار حاج قاسم سلیمانی
@Ravie_1370🌷
•°🌱
#شبجمعهشبزیارتیارباب
اربابِ عالَمی و همه خَلق، نوکرت
عالَم فدایِ ناحیهٔ ذره پَروَرت
آقا! گدایِ هر"شبِ جمعه" رسیده است
من را به "کربلا" برسان جانِ "مادرت"
#شبجمعه 🌘
#لبیکیاحسین 🥀
#شبجمعهاستهوایتنکنممیمیرم
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچند گفته اند:
هویت شهـید پلاک وی نیست
هویت شهید خون جاری برپیشانی اوست که تقدیـر آن درعهد الست
برپیشانی او مےدرخشد
امابرای جستجوگران نور
پلاک یعنی همه چیز
یاد مظلومیت، یاد شهدا
باذکر صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـیلاد بــاسـعـادت بابالحوائج
حـضـرتامامموسےڪاظم (؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🌼💐
#استوری
☘ آیت الله کشمیری(ره) :
🌷 #لا_حول_ولاقوه_الابالله ، روزی صد مرتبه چنان چه در روایت آمده ، هفتاد نوع بلا را از انسان دور می کند که آسان ترین آن غم و اندوه است.
📖 آفتاب خوبان ، ص۸۳
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت71
گروهی که اسمشان درقرعه کشی برای اعزام به سوریه درآمده بود،پشت هم دوره های
آماده سازی وآموزش رزم میرفتند.روزهایی که حمیدتوی این جمع نبود،دنیابرایش شده بودمثل قفس!پکربودوحال وحوصله ی هیچ کاری رانداشت.حس آدم جامانده ای راداشت که
همه ی رفقایش رفته باشند.
موقع اعزام این گروه،پروازشان چندباری به تعویق افتاد.هرروزکه حمیدبه خانه می آمدازرفتن رفقایش می پرسیدم.حمیدباخنده میگفت:"جالبه هرروزصبح ازاین هاخداحافظی میکنیم،دوباره فرداصبح برمیگردن سرکار.بعضی ازهمکارهامیگن مادیگه روی رفتن سمت خونه رونداریم.هرروزصبح خانواده بااشک ونذرونیازماروراهی میکنن،ماخداحافظی میکنیم،بازشب برمیگردیم خونه!"
شانزدهم مهرباناراحتی آمدوگفت:"بالاخره رفتن وماجاموندیم!پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد.همه روتک تک بغل کرد.ازشون حلالیت خواست واززیرقرآن ردکرد."باباسراین چیزهاحساس بود.خیلی زوداحساساتی میشد.این صحنه هااورایاددوران دفاع مقدس ورفقای شهیدش می انداخت.همان موقع ها
بودکه مستندملازمان حرم،صحبت های همسران شهدای مدافع حرم ازشبکه ی افق پخش میشد.پدرم زنگ میزدبه حمیدومیگفت:"نذارفرزانه این برنامه هارو
ببینه."یک دوره ای شبکه افق خانه ی ماممنوع بود!آن روزهابه همه ی ماسخت میگذشت.حمیدمیگفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است.خیلی بی تاب شده بود.نمازشب خواندن هایش فرق کرده بود.هروقت ازدانشگاه می آمدم ازپشت درصدای دعاهایش رامیشنیدم.واردکه میشدم چشمهای خیسش گواه همه چیزبود دلش نمیخواست بماند.میل رفتن داشت.
کمی که گذشت،تماسهای رفقای حمیدازسوریه شروع شد.زنگ میزدندوازحال وهوای سوریه میگفتند.صداخیلی باتاخیرمیرفت.حمیدسعی میکردبه آنهاروحیه بدهد.بگوبخندراه می انداخت
.هرکدام ازرفقایش یک جوری دل حمیدرامیبردند.آقامیثم،ازاعضای گروهانشان میگفت:"من همین جامی مونم تاتوبیایی سوریه.اینجاببینمت بعدبرگردم ایران."همین همکارش لحظه ی آخرحمیدرابغل کرده بودوگفته بود:"حمید!من دوتاپسردارم؛ابوالفضل وعباس.اگه ازسوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهیدشدم به بچه های من راه راست رونشون بده."
حمیدخانه که می آمد،میگفت:"به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن وحالشون روبپرس.بگواگه چیزی نیازدارن یاکاری دارن تعارف نکنن."من هم گاهی ازاوقات به دورازچشمان حمیدمی نشستم پای سیستم وعکس های گروهی حمیدباهمکارانش رامیدیدم.برای آنهایی که اعزام شده بودندوبچه داشتندخیلی دلم میسوخت.باگریه دعامیکردم.به خدامیگفتم:"خدایا!توروبه حق پنج تن،این همکارحمیدبچه داره.ان شاءا...سالم برگرده."آن روزهااصلافکرش رانمیکردم که چندهفته بعدهمین عکسهاراببینم واین باربرای حمیداشک بریزم وروزوشبم راگم کنم!
به واسطه ی دوستم کتاب"دخترشینا"به دستم رسید.روایت زندگی زن وشوهری رامیخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛عشقی که بینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسرشهیدازحاج ستارخجالت میکشیدیاماموریت های همیشگی شهید،نبودن هاوفاصله ها.همه ی این هارادر
زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم.صفحه به صفحه میخواندم ومثل ابربهاراشک میریختم وباصدای بلندگریه میکردم.هرچه به آخرکتاب نزدیک میشدم ترسم بیشترمیشد.میترسیدم شباهت زندگی مابااین کتاب درآخرقصه هم تکراربشود.
به حدی درحال وهوای کتاب وزندگی"قدم خیر"قهرمان کتاب دخترشینا،غرق بودم که متوجه حضورحمیدنشدم.بالای سرم ایستاده بودوچهره ی اشک آلودم رانگاه میکرد.وقتی دیدتااین حدمتاثرشده ام کتاب راازدستم گرفت وپنهان کرد.گفت:"حق نداری بقیه ی کتاب روبخونی.تاهمین جاخوندی کافیه."باهمان بغض وگریه به حمیدگفتم:"داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست.میترسم آخرقصه ی عشق ماهم به جدایی ختم بشه."
آن قدربغض گلویم سنگین بودکه تاچندساعت هیچ صحبتی نمیکردم
&ادامه دارد...