eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌺🌾 و آخرین ثمــر و ... میوه‌ غدیر تــــویی بیا که عید ... ‌ بدون تــو ... بی صفاست آقا سلام وارث غدیر 🍃 عیدتون‌مبارک‌ بزرگ سادات🌸
ღ ستاره خاڪ‌نشینِ درِ سرای علیست ستاره هیچ، ڪه عالم به زیر پای علیست❤️🌱 ملائڪه همه انگشت بر دهان دارند در آن زمان ڪه صدای خدا صدای علیست❤️🌱 قنوتِ نافله‌هایش، ستون عرش خداست ڪه عرش، محو تماشای ربّنای علیست❤️🌱 تمام آنچه ڪه آورده حضرت احمد فقط به نام علی و فقط برای علیست❤️🌱 چرا بهشت بخواهند زائران نجفــــ؟ بهشت،گوشه‌ای از صحن باصفای علیست❤️🌱 🎁🎈❤️ ❤️🌱 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜وصیٺ شهـید حججۍ بہ پسࢪش : 🔸اسم تو گذاشتم علے ڪه مولات بشه علی پیشوات بشه علی الگوت بشه علی 🔸همیشه تو زندگیٺ از الگو بگیࢪے و یہ جوࢪۍ علۍ واࢪ زندگے کنی ڪه بشۍ یکی از سࢪباز امام زمان «عج» @Ravie_1370🌷
•°🌱 اربابِ عالَمی و همه خَلق، نوکرت عالَم فدایِ ناحیهٔ ذره پَروَرت آقا! گدایِ هر"شبِ جمعه" رسیده است من را به "کربلا" برسان جانِ "مادرت" 🌘 🥀
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچند گفته اند: هویت شهـید پلاک وی نیست هویت شهید خون جاری برپیشانی اوست که تقدیـر آن درعهد الست برپیشانی او مےدرخشد امابرای جستجوگران نور پلاک یعنی همه چیز یاد مظلومیت، یاد شهدا باذکر صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـیلاد بــاسـعـادت باب‌الحوائج حـضـرت‌‌امام‌‌موسے‌‌ڪاظم (؏) برتمام شیعیان مبارڪ🌼💐
☘ آیت الله کشمیری(ره) : 🌷 ، روزی صد مرتبه چنان چه در روایت آمده ، هفتاد نوع بلا را از انسان دور می کند که آسان ترین آن غم و اندوه است. 📖 آفتاب خوبان ، ص۸۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت71 گروهی که اسمشان درقرعه کشی برای اعزام به سوریه درآمده بود،پشت هم دوره های آماده سازی وآموزش رزم میرفتند.روزهایی که حمیدتوی این جمع نبود،دنیابرایش شده بودمثل قفس!پکربودوحال وحوصله ی هیچ کاری رانداشت.حس آدم جامانده ای راداشت که همه ی رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه،پروازشان چندباری به تعویق افتاد.هرروزکه حمیدبه خانه می آمدازرفتن رفقایش می پرسیدم.حمیدباخنده میگفت:"جالبه هرروزصبح ازاین هاخداحافظی میکنیم،دوباره فرداصبح برمیگردن سرکار.بعضی ازهمکارهامیگن مادیگه روی رفتن سمت خونه رونداریم.هرروزصبح خانواده بااشک ونذرونیازماروراهی میکنن،ماخداحافظی میکنیم،بازشب برمیگردیم خونه!" شانزدهم مهرباناراحتی آمدوگفت:"بالاخره رفتن وماجاموندیم!پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد.همه روتک تک بغل کرد.ازشون حلالیت خواست واززیرقرآن ردکرد."باباسراین چیزهاحساس بود.خیلی زوداحساساتی میشد.این صحنه هااورایاددوران دفاع مقدس ورفقای شهیدش می انداخت.همان موقع ها بودکه مستندملازمان حرم،صحبت های همسران شهدای مدافع حرم ازشبکه ی افق پخش میشد.پدرم زنگ میزدبه حمیدومیگفت:"نذارفرزانه این برنامه هارو ببینه."یک دوره ای شبکه افق خانه ی ماممنوع بود!آن روزهابه همه ی ماسخت میگذشت.حمیدمیگفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است.خیلی بی تاب شده بود.نمازشب خواندن هایش فرق کرده بود.هروقت ازدانشگاه می آمدم ازپشت درصدای دعاهایش رامیشنیدم.واردکه میشدم چشمهای خیسش گواه همه چیزبود دلش نمیخواست بماند.میل رفتن داشت. کمی که گذشت،تماسهای رفقای حمیدازسوریه شروع شد.زنگ میزدندوازحال وهوای سوریه میگفتند.صداخیلی باتاخیرمیرفت.حمیدسعی میکردبه آنهاروحیه بدهد.بگوبخندراه می انداخت .هرکدام ازرفقایش یک جوری دل حمیدرامیبردند.آقامیثم،ازاعضای گروهانشان میگفت:"من همین جامی مونم تاتوبیایی سوریه.اینجاببینمت بعدبرگردم ایران."همین همکارش لحظه ی آخرحمیدرابغل کرده بودوگفته بود:"حمید!من دوتاپسردارم؛ابوالفضل وعباس.اگه ازسوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهیدشدم به بچه های من راه راست رونشون بده." حمیدخانه که می آمد،میگفت:"به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن وحالشون روبپرس.بگواگه چیزی نیازدارن یاکاری دارن تعارف نکنن."من هم گاهی ازاوقات به دورازچشمان حمیدمی نشستم پای سیستم وعکس های گروهی حمیدباهمکارانش رامیدیدم.برای آنهایی که اعزام شده بودندوبچه داشتندخیلی دلم میسوخت.باگریه دعامیکردم.به خدامیگفتم:"خدایا!توروبه حق پنج تن،این همکارحمیدبچه داره.ان شاءا...سالم برگرده."آن روزهااصلافکرش رانمیکردم که چندهفته بعدهمین عکسهاراببینم واین باربرای حمیداشک بریزم وروزوشبم راگم کنم! به واسطه ی دوستم کتاب"دخترشینا"به دستم رسید.روایت زندگی زن وشوهری رامیخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛عشقی که بینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسرشهیدازحاج ستارخجالت میکشیدیاماموریت های همیشگی شهید،نبودن هاوفاصله ها.همه ی این هارادر زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم.صفحه به صفحه میخواندم ومثل ابربهاراشک میریختم وباصدای بلندگریه میکردم.هرچه به آخرکتاب نزدیک میشدم ترسم بیشترمیشد.میترسیدم شباهت زندگی مابااین کتاب درآخرقصه هم تکراربشود. به حدی درحال وهوای کتاب وزندگی"قدم خیر"قهرمان کتاب دخترشینا،غرق بودم که متوجه حضورحمیدنشدم.بالای سرم ایستاده بودوچهره ی اشک آلودم رانگاه میکرد.وقتی دیدتااین حدمتاثرشده ام کتاب راازدستم گرفت وپنهان کرد.گفت:"حق نداری بقیه ی کتاب روبخونی.تاهمین جاخوندی کافیه."باهمان بغض وگریه به حمیدگفتم:"داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست.میترسم آخرقصه ی عشق ماهم به جدایی ختم بشه." آن قدربغض گلویم سنگین بودکه تاچندساعت هیچ صحبتی نمیکردم &ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت72 حمیدمشغول سروکله زدن باآبمیوه گیری بودکه درست کارنمیکرد.چون توی مخابرات مشغول بوددست به کارفنی خوبی داشت.هرچیزی که خراب میشدسعی میکردخودش درست کند.ازکلیدوپریزگرفته تالولای دروشیرآب.خیلی کم پیش می آمدکه بخواهیم چیزی رابدهیم بیرون درست کنند.داخل آشپزخانه خودم رامشغول کرده بودم.بامرورخاطرات دخترشینابه اولین روزهای عقدمان رفته بودم که باحمیدخیلی رسمی صحبت میکردم.اسمش راهم نمیتوانستم بگویم،ولی حالاحمیدبرای من همه چیزشده بودولحظه ای تاب دوری اش رانداشتم. باشنیدن صدای تلفن ازعالم خاطراتم بیرون آمدم.مسیول بسیج دانشگاه بود.اصرارداشت برای اردوی دانشجویان جدیدالوروددانشگاه همراهش باشم.دلم پیش حمیدبود.نمیخواستم تنهایش بگذارم،ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان رانداشتند.بعدازموافقت حمید،هشتم آبان همراه بادانشجویان به سمت رامسرراه افتادیم.قبل ازاردوبرایش آش شله زردپختم.معمولاقبل ازاردوهایی که میرفتم برایش دو،سه وعده غذامی پختم وداخل یخچال میگذاشتم تاخودش گرم کندوبی غذانماند. هوای رامسرابری بودوباران شدیدی می آمد. بعدازیک روزبرگزاری کلاس های آموزشی،روزدوم دانشجویان راکنارساحل بردیم.دریاطوفانی بود.بادانشجوهاکلی عکس گرفتیم وبعدهم به سمت"کاخ موزه پهلوی"حرکت کردیم.فصل پرتقال ونارنگی بود.بعضی ازدانشجوهاشیطنت میکردندواز میوه های درختان باغ جلوی موزه میچیدند. باحمیدکه تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهیدمدافع حرم استان قزوین،شهید"رسول پورمراد"،به شهرک قلعه هاشم خان،زادگاه این شهیدرفته است.زیادنمیتوانست صحبت کند.وقتی گفتم بچه هاازباغ پهلوی حسابی میوه چیدند،گفت:"عزیزم به اون میوه هالب نزن. بیت الماله.معلوم نیست شاه اون زمون بامال کدوم رعیت این باغ هارومال خودش کرده.اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال ونارنگی میخرم." چون کلوچه دوست داشت،موقع برگشت برایش کلوچه خریدم.خانه که رسیدم حمیدرفته بودباشگاه.لباسهایش راشسته بودوروی طناب پهن کرده بود.اجازه نمیدادمن لباسهایش رابشویم؛ازلباس مهمانی گرفته تالباس باشگاه ولباس نظامی.همه راخودش می شست.سال اول که طبقه ی پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیرتخلیه ی ماشین لباسشویی نداشت.وقتی هم که به طبقه بالاآمدیم آشپزخانه آن قدرکوچک بودکه درب ماشین لباسشویی بازنمیشد.برای همین هیچوقت نتوانستیم ازماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم.مجبوربودیم بااین شرایط کناربیاییم ولباسهارابادست بشوییم. دوست داشتم بعدازدوروزدوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم.سریع وسایلم راجابه جاکردم ومشغول آشپزی شدم.حمیدبه جزکله پاچه وسیرابی غذایی نبودکه خوشش نیاید.البته طبق تعریفی که خودش داشت دردوران مجردی ازپیتزاهم فراری بود.مثل اینکه بایکی ازدوستانش پیتزاخورده بودند،ولی چون خوب درست نشده بود،ازهمان موقع ازپیتزابدش آمده بود.بایادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد.وقتی برای اولین بارپیتزایی که خودم پخته بودم رادید،اولین لقمه راباچشم های بسته خورد.خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمدو لقمه های بعدی رابااشتهاخورد.بعدازآن هم نظرش کامل برگشت.جوری شده بودکه خودش میگفت:"فرزانه امشب پیتزادرست کن.اون چیزی که مابیرون خوردیم بااین چیزی که تودرست میکنی زمین تاآسمون فرق داره.مطمینی این هم پیتزاست؟!" مشغول آماده کردن بساط پیتزابودم که متوجه شدم داخل سبدنان انگاردو،سه کیلوخمیرگذاشته شده است.خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمدکه حمیدمیخواسته نان های خیلی تردراآب بزندتاازخشکی دربیاید،امابه جای پاچیدن چندقطره آب انگارنان هارابه کل شسته بود.بعدهم تاکرده وداخل جانانی گذاشته بود! زنگ درراکه زدتاپاگردطبقه ی اول پایین رفتم چنددقیقه ای منتظرش شدم،ولی بالانیامد.ازپنجره سرک کشیدم.متوجه شدم درحال صحبت باپسرصاحب خانه است.سریع به آشپزخانه برگشتم وچندتاکلوچه داخل بشقاب گذاشتم تابه صاحب خانه بدهیم.وقتی ازپله ها بالامی آمد،مثل همیشه صدای یاا...گفتنش بلندشد. بعدازاحوال پرسی وتعریف کردن سیرتاپیازوقایع اردو،پرسیدم:"پسرصاحب خانه چه کارداشت؟راستی چندتاکلوچه گذاشتم کنارکه ببری طبقه پایین."حمیدبه کتابی که دردستش بوداشاره کردوگفت:"پسرصاحب خانه این کتاب روموقع سربازی ازکتابخونه ی سپاه امانت گرفته،ولی فراموش کرده بودپس بده تحویل من دادکه به کتابخونه برگردونم.کتاب"گناهان کبیره"آیت ا...دستغیب بود.به حمیدگفتم:"چه جالب.این همون کتابیه که توی کتاب فروشی هادنبالش گشتیم،ولی پیدانکردیم.حالاکه کتاب اینجاست میشینیم دونفری میخونیم." &ادامه دارد...