eitaa logo
شهیدجمهور«رئیسی»
404 دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🏴🏴🏴 محرم خونه پیداش نمی شد. وقت و جان و مالش وقف دستگاه سید الشهدا بود. هر کاری که از دستش بر میومد انجام می داد. پای ثابت روضه های و بود از طرفی هم در هیئت خادمی میکرد. از کمک به آشپزخانه تا کارهای فنی و تعمیراتی. در این دو ماه محرم و صفر همیشه الویت رو به کارهای روضه و هیات امام حسین علیه سلام می داد. آخر کار هم بین رفتن سر خونه و زندگی دنیایی و فدایی ارباب شدن، اولویت رو به دستگاه سیدالشهدا علیه سلام داد.
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به 🌷🌷🌷 زیارت عاشورا هدیه کنید حاجت بگیرید🤲🏻 🌹 🌹 اَللّهُــمَّ صَّــلِ عَــلَى مُحَمَّــدٍ وَ آلِ مُحَمَّــد وَ عَجِّــل فَرَجَهُــم https://eitaa.com/Ravie_1370🌹🌹
مے‌گفت:وقتے‌استغفار‌مے‌ڪنیم حواسموݧ‌باشہ‌براے‌چے‌استغفارمے‌ڪنیم باتوجہ‌باشہ‌...آنقدرباید‌اݪتماس‌ڪنیم‌ واݪتجا‌طلب‌بخشش‌ڪنیم‌تا‌خداوند‌بپذیره حرفاش‌خیلے‌بہ‌دݪ‌مےنشست✨ چوݧ‌ا‌ز‌عمق‌جانش‌برمیومد...گاهے‌میگفت: یا أَبانا إِستغفرلنا ذنوبنا إِنا کنا خاطئیݧ ┄┅═✼✿‍✵♥️✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋 ┄┅═✼✿‍✵♥️✵✿‍✼═┅┄
مے‌گفت:وقتے‌استغفار‌مے‌ڪنیم حواسموݧ‌باشہ‌براے‌چے‌استغفارمے‌ڪنیم باتوجہ‌باشہ‌...آنقدرباید‌اݪتماس‌ڪنیم‌ واݪتجا‌طلب‌بخشش‌ڪنیم‌تا‌خداوند‌بپذیره حرفاش‌خیلے‌بہ‌دݪ‌مےنشست✨ چوݧ‌ا‌ز‌عمق‌جانش‌برمیومد...گاهے‌میگفت: یا أَبانا إِستغفرلنا ذنوبنا إِنا کنا خاطئیݧ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💭🌱 جانماز جیبی کوچکش را از پاکت درآوردند و باز کردند. فکر می‌کنید توی جانمازش چی گذاشته بود؟ یک کارت جیبی زیارت عاشورا که عکس رفیقش شهید سعید علیزاده رویش بود.❤️ ختم استغفار امیرالمؤمنین، تسبیح آبی که ساعتش را هم به آن وصل کرده بود و عکس رفیق شهیدش علی خلیلی. هرچه چشم چرخاندم که پلاکش را ببینم ندیدم. همان پلاکی که توی سفر راهیان‌نوری که با هم رفتیم برای خودش سفارش داد و گفت رویش بنویسند دو همکار: شهید رسول خلیلی و شهید نوید صفری!🔗🌻 طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. انگار پلاک وقت شهادت گردنش بوده که دیگر برنگشت...👣❤️‍🩹 🌱 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
•~•🌸•~• همسر شهید: حرم امام رضا که رفته بودیم، با برنامه ریزی سپاه بود اما ما فقط یک ساعت در حرم بودیم. آقانوید خیلی امام رضایی بود. کتاب شهید نوید را هم که بخونید، ‌ارادت ایشون مشخصه.😌 پیکر آقانوید که به مشهد اومد، گفتن تابوتش رو ایستاده بگیرین تا سلامی به حضرت رضا علیه السلام بده.😔 با خودم گفتم خوش به حالت آقانوید؛ آخرین سلام را هم با بدن بی سر به آقا دادی.🥲 حس کردم که اگر جای آقانوید بودم، می گفتم که دیدید آخر من هم فدایی مادرتان شدم؟😇 بعد که پیکرش را خواستن از حرم بیرون ببرن، یک بنده خدایی گفت اگه می شه، بذارین همسرش چند دقیقه با پیکر، ‌تنها باشه.🥺 من اون لحظه فقط به آن فکر بودم که این مراسم مثل مراسم منه ، ‌نکنه آقانوید غصه بخوره. گفتم: ‌من همیشه دوست داشتم در مراسمم شهدا باشن و ائمه نظر کنن. این بهترین مراسمی بود که تونستی برا من بگیری. من از تو راضی ام. فقط برای من دعا کن.😭🤲 🌸 🕊 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
^^^🦋^^^ "این رنج شیرین را نمی‌خواستم از دست بدهم."🍃 همسر شهید: برادرم بعد از اینکه رفتند گفت: «مریم، خیلی پسر خوبی بود، فقط با شغلش مشکلی نداری؟ می‌دونی سوریه‌رفتن همه‌چی داره؟ جانبازی، اسارت، شهادت.»🙁 نمی‌توانستم به کسی بگویم که من هربار آقا نوید را می‌بینم یاد شهادت می‌افتم.🥲 نمی‌توانستم بگویم که راه‌رفتنش، نگاهش، حرف‌زدنش من را یاد شهدا می‌اندازد.🥺 نمی‌توانستم بگویم که توی همین جلسه هم وقتی نگاهش کردم نور شهادت را توی صورتش دیدم و توی دلم گفتم: خدا به مادرش رحم کنه!💔 نمی‌توانستم بگویم نمی‌خواهم فرصت نفس‌کشیدن کنار یکی از بنده‌های خوب خدا را از دست بدهم💕 حتی اگر این فرصت کوتاه باشد، حتی اگر درد و رنج داشته باشد.🤗 این رنج شیرین را نمی‌خواستم از دست بدهم.🥺♥️ 🕊 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
ــــــــــ ـ عکس شُهدا رو زده بود به سقف اتاقش ، تا هر زمان کھ از خواب چشم باز می‌کنه اولین چیزی که ببینه عکس شُهدا باشه :) .🕊 ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
یادت هست یک بار روی همین تخت خوابیده بودی و خیره شده بودی به عکس های شهدای بالای سرت.آمدم بالای سرت ایستادم و با ناراحتی گفتم: ﴿نوید تو می دونی اگه بری سوریه و بشی چه بلایی سر مامان و بابا میاد؟میدونی بدون تو نمی تونن زندگی کنن؟﴾ فقط خندیدی و هیچ حرفی نزدی. از دنیای ما جدا شده بودی. نوید سال های قبل نبودی. مثل ما که بعد از رفتن تو آدم های قبل نشدیم. ما زندگی کردن بدون تو را بلد نبودیم اصلا. هرکدام هرکاری داشتیم اول از همه اسم تو می آمد روی زبانمان. وسیله ای توی خانه ام خراب می شد. اولین نفر به تو زنگ می زدم. تصادف که می کردم همین طور. اصلا خودت رانندگی یادم دادی. می نشستی کنار دستم و خودت را می زدی به خواب که من مجبور شوم بدون تکیه کردن به تو ماشین را برانم.بعد همین که می خواستم بزنم به در و دیوار و ماشین های اطراف چشم هایت را باز می کردی و نجاتمان می دادی. ﴿برشـی از کتـاب﴾ به روایت خواهـر شهید 🕊🌹 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
💌 روایت خاطره ای از شهیدنوید/ برگزاری روضه محــرم:  خیلی دوست داشت روضه هفتگی تو خونه بگیریم.می گفت یه روضه خصوصی چند نفره هر هفته بگیریم و بعدشم گپ و گفتگو و چایی روضه. براش ساده برگزار کردن مهم بود و هر چند فرصتش نشد روضه بگیریم٫اما این روزها سر مزارش مراسم عزاداری هست همون حس روضه های خونگی رو داره و مطمعنم حضور پر برکت خودش هم هست وبه جمع با صفا نور میده🖤 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🕊 🌷 یکبار که پیگیر کارهای اداری وام ازدواج بود، کار گیر کرده بود، بهش گفتم آشنایی نیست کارو درست کنه، گفت کار خوبه خدا درستش کنه، بنده ی خدا چکاره ست. همیشه برای انجام هرکاری تلاشش رو می کرد، قدمش رو برمی داشت، بقیه اش رو می سپرد به خدا، به معنای واقعی این کارو می کرد. تکیه کلامش این بود: کار دست خداست. سوریه که بود می گفت دوسه تا از بچه های اینجا خیلی نورانی ان، بهشون گفتم امروز فردا شهید می شید. گفتم عه خب سفارش کن هواتو داشته باشن وقتی رفتن اونور. گفت: از بنده خدا نمیخام. خدا، خدا رو عشقه …. عاشق شوی، عاشقت می شود، شهیدت می کند.. 🎤راوی: همسر شهید اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
⊰•💚🖇🌿•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هرزمان‌که‌دور‌هم‌جمع‌بــودیم ‌واحساس‌میکرد‌بحث‌به‌غیبت کشیده‌شده‌آرام‌مرا‌تکــان‌می‌داد وبالبخندوشوخ‌طبعی‌ همیشگی‌اش‌می‌گفت:‌ مامان‌بیدارشو‌بیدارشو... به‌روایت‌مادر! ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج https://eitaa.com/Ravie_1370