eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
هميشه می گفت: "تو کنار من و همراه منی، اما خودت هم بايد يک مسيری داشته باشی که مال خودت باشه و در اون مسیر رشد کنی و پيش بری..." در يکی از نامه هاش نوشته بود: "از فرصت دوری من استفاده کن؛ بيشتر بخوان مخصوصا قرآن چون وقتی با هم هستیم من آفتم و نمیگذارم تو به چيز ديگری نزديک شوی..." راوی: همسر شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺 http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
✏️درد را فراموش کردم عصر یکی از روزهای عملیات بود و ما در جزیره مجنون. پل را تصرف کرده بودیم. من شده بودم. حمید را دیدم که داشت نیروها را هدایت می‌کرد. یادش افتاد را نخوانده. سریع گرفت، آمد قامت بست و جایی نماز خواند که در تیررس بود و امکان داشت اتفاق بیافتد، اما چنان با طمانینه و آرامش نماز می‌خواند که من دردم را فراموش کردم و به او خیره شده بودم. حتی وقتی هم که روی گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حمید نگاه می‌کردم. 🌷 @shohadarahshanedamadarad
🌷 🍃 ❤️ 📱 سایز پروفایل 🌺سالگرد شهادت: 6اسفند 🍃نشر حداکثری... @Ravie_1370🌷
✍🏻 با چندتا از خانواده هاے سپاه توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد بہ شوخی گفتم: " دلم میخواد یہ بار بیاے و ببینے اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم. اونوقت برام بخونے فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓💚 بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم. دیدم ازحمید صدایی در نمیاد.😥 نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم. گفتم:" تو خیلی بی انصافے هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو ندارے و نمیزارے من گریه کنم، حالا خودتـــ نشستی و جلوے من گریه میکنی؟"😢 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 💚 شهادت زیباست🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 @Ravie_1370🌷
‍ ‍ 💜 🔴شهید حمید باکری  حمید باکری کسی است که: بی دلیل از سپاه ارومیه اخراجش کردند بسیجی به جبهه رفت با زدن انگ و تهمت او را برگرداندند گفتند صلاحيت جبهه رفتن نداری  مجددا خواست جبهه برود او را وادار به نوشتن توبه نامه نمودند گفت کشور نیاز دارد آبرو برای چه می خواهم وادار به خواندن توبه نامه در نمازجمعه کردند.... اما... زیر بار این نقشه موذیانه نرفت.... رفت جبهه پیش بچه های آذربایجان و کنار برادرش مهدی باکری..... و دیگر به شهر برنگشت..... جنگید و جهاد کرد.....  تا در عملیات خیبر کنار پل شحیطاط جایی که از زمین و آسمان آتش می بارید به شهادت رسید....  پیکرش در معرکه ماند...💥 برادرش مهدی فرمانده لشکر مانع برگرداندن پیکر او به تنهایی شد و گفت : همه شهدا حمید هستند هر موقع همه را آوردید او هم.... لجبازی در عقبه جبهه و ستاد نشینان ادامه یافت.... حاضر به قبول و اعلام شهادت حمید نشدند..... گفتند. : از کجا معلوم پناهنده نشده.... از کجا.... باید پیکر وی را بیاورید تا شهید اعلام کنیم..... مهدی برادرش هم در عملیات بدر در دجله به حمید پیوست و شهید شد.... و مخالفان و تهمت زنندگان به باکری ها نفس راحتی کشیده...... و بعدها لقب... میلیاردی را به خود اختصاص دادند..... سفارشات منتسب به حمید باکری چه زیبا شرح حال رزمندگان را می دهد..... ✍ ما تا الان چقدر پای کار انقلاب بودیم؟ از وقت و مال و آبرو هزینه کردیم برای دفاع از اسلام؟ یا فقط طلبکار و مدعی بودیم و در برابر بی‌مهری فلان مسئول و فلان نهاد  قیافه حق به جانب گرفتیم و مدعی انقلابی‌گری شدیم!! •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
از خــون چشم حــمید بگویم؛ آن دو شبی کــخه در جزیره‌ی مجنون بودیم حمید اصلا چشم روی هم نگذاشت... ناغافل دیدم از چشم های حـمید دارد خون می‌آید؛ داد زدم: حمید! چشم هات... ترکش خــورده؟ خندیـد... برگــشت زل زد بهم،گــذاشت خــودم بفهمم بعد از دو شــــبانه روز کــار و بــی خــوابی مــویرگ هــای چشمش پــاره شــده وآن خــون... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساڪن شده بودیم.یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: " دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم. اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارک!" بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم. دیدم ازحمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم. گفتم:" تو خیلی بی انصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟" سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
دنیا اصلا برایش ارزشی نداست و به هر چیز دنیایی که فکرش را می شود کرد، می خندید و بیشتر از همه به پست و مقام. همیشه می گفت: «من فقط یک بسیجی ام.» یک بار که حمید از عملیات برگشته بود من نتیجه را جویا شدم. او خیلی کلی صحبت کرد و گفت: «بچه ها رفتند، گرفتند، آمدند» گفتم: «پس تو آنجا چه کاره ای؟» گفت: «من؟ هیچ کاره، من فقط با یک دوربین مواظب بچه ها هستم ک راهشان را عوضی نروند. من داخل هیچ کدام از اینها نیستم.» راوی: همسر شهید https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋