میپرسید:«بنظرتوقتیشہـیدشدم
کیمیادبراممداحیمیڪنه؟»
باغیظمیگفتم:«هیچکی،همینمداحهای
الکیپلکیرومیاریم.»
میرفتتویفڪر:
«یعنیحاجمحمودڪریمیوسیدرضـانریمانیمیان؟»
میگفتم:«دلتخوشه!اینابیڪارنبرایمجلستوبخونن؟!»
باحسرتمیگفت:
«ولیمنآرزومه!»♥🌿
#شهیدمحسنحججے
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
رفیقشمۍگفت...
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود
#شهیدمحسنحججی💔💔
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
✍🏻میخواست برود سرڪار
از پلههاے آپارتمان، تندتند پایین میآمد!
آنقدر عجلہ داشت ڪه پلہ ها را دوتا یڪی رد میڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید،
بهش سلام ڪردم گفتم: آرامتر
فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـی سرِڪارٺ!
سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت
علیآقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقهها
شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب
می اندازد!
#شهیدمحسنحججی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
یک روز داخل لشکر بودم که چشمم به محسن افتاد.
لباس پاسداری به تن داشت ودرجه هم زده بود اما این محسن باآن محسنی که من میشناختم خیلی فرق میکرد.
موهایش رایک ورزده بودوریش گذاشته بود. رفتم سلام کردم. همدیگر رابغل کردیم.
به اوگفتم:«خیلی عوض شدی!»
گفت:«آدم باید آدم باشه.»
وقتی میخاستیم ازهم جداشویم.، زدم روی شانه اش وگفتم:«زودتر این ستاره هارو زیادکن وسرهنگ شو.»
گفت:«این ستاره هابه درد نمیخوره،میاد ومی ره
آدم باید ستاره هاش روبرای خدازیاد کنه.»
'ناصحی
#شهیدمحسنحججی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✍ همیشه به خاطر جسم و جان ضعیفش حواسم بهش بود🥹
جیبش را پر از پسته و مغزیجات میکردم سر سفره گوشت هارا سوا میکردم و میریختم توی بشقابش
او ساعت دو و ربع میآمد✨
شوهرم ساعت دو و نیم
با اینکه برایش سفره میانداختم و غذا میکشیدم✨
دست نمی برد تا آقای عباسی برسد
آدم بخوری نبود با زهرا غذایشان را در یک بشقاب میریختند🌱
زیر چشمی میپاییدمش زود کنار میکشید زیاد که اصرار میکردم چند قاشق بیشتر بخورد می گفت: آدم باید بتونه نَفسِش رو نگه داره!🫰
راوی مادرخانم#شهیدمحسنحججی...
#شهیدحججی
#سَــلامبرشُهدا
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#ماهرمضان آخری ده روز مرخصی
گرفت و من و پدرش را برد مشهد
گرم بود ظهر که نماز جماعت میخواندیم
من را با تاکسی برمیگرداند هتل که اذیت
نشوم خودش نمیخوابید،دوباره برمیگشت
حرم میایستاد به دعا و نمازشب بیستویکم
توی صحن هدایت نشسته بودم پیام محسن آمد
روی گوشیام قسمم داده بود: مامان تورو خدا
دعا کن یه بار دیگه قسمتم بشه برم سوریه..🥲❤️🩹
#شهیدمحسنحججی
#شهیدانهـ
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋