eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای"محمدرضابحرینی" 🔹صفحه ۱۶۹_۱۶۸ 🦋 ((اولین شناسایی)) <ادامه> حرکت‌ در این منطقه باید با دقت خاصّی انجام می گرفت؛ از طرفی سمت راست ما منطقه ای وسیع و باتلاقی بود. در تاریکی شب، حرکت فقط با قطب نما امکان پذیر بود. همچنان جلو رفتیم تا به رسیدیم. وقتی با دوربین دید در شب نگاه کردم و قسمتی از زمین را طوری دیدم که خاکش با بقیّه فرق داشت و این تجربۂ خاصّی بود که در های شبانه آن را به دست آورده بودم. آثار تردّد در روی خاک مشخص بود. و مشهدی را به عنوان نیروی تأمین در همین نقطه گماردیم؛ با که باید کار تخریب را انجام می داد به سمت جلو حرکت کردیم. دویست متر که رفتیم، نیروهای سمتِ چپ ما به کمین برخورد کرده بودند و درگیری پیش آمده بود. دشمن مرتّب منوّر🎆 می زد و منطقه را روشن می کرد و طولی نکشید با تیر بار و شصت، و هشتاد و دو، منطقه را زیر آتش🔥گرفت. موقعیّتی که در آن قرار داشتیم؛ دشت صاف بود هیچ جان پناهی وجود نداشت تا پشت آن مخفی شویم. دشمن از کمین ها به سمت ما شلیک می کرد؛ این شد که زمین گیر شدیم و چاره ای نداشتیم جز اینکه سینه خیز به سمت محمّدحسین و مشهدی برگشتیم. با توجّه به اینکه کار اطلاعات کار سخت و پراسترسی بود؛ محمّدحسین با خونسردی کامل و با روحیۂ بالا با این برخورد کرد و این برای من خیلی جالب بود🤔. آن شب اگر او کوچک ترین اشتباهی انجام می داد، حتما به مشکل بر می خوردیم. محمّدحسین و # متانت رفتارش در آن شب، به یاد ماندنی است.😊 به کمک قطب نما خودمان به نقطه رهایی و از آن جا به رساندیم. از محور کناری و در مسیر راه زخمی شدند که آن هم به خیر گذشت و با موفقیّت به پایان رسید.👌 💠همّتم بدرقۂ راه کن ای طایر قدس که دراز ست ره مقصد و من نوسفرم *🖊️📖 *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
❤️ + اسمع و افهم... اسمع وافهم... چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکش آمده! سجاد در چهار چوب عمیق قبر مینشیند و صورت علی را روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی در گوشش میگوید... بعد از قبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده.برای بار آخر به صورتش نگاه میکنم...نیم رخش به من است!لبخند میزند...!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی...برو دل کندم...برو!! این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که او برایم خریده است و رویش دعا حک شده،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد... یکدفعه میگویم _بزارید یه بار دیگه ببینمش... کمی کنارمیکشدومن خیره به چهره ی سوخته و زخم شده اش زمزمه میکنم _راستی اونروز پشت تلفن یادم رفت بگم... منم دوستت دارم! و سنگ لحد را میگذارد 💞 زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مرد بیل را برمیدارد،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد... با هربار خاک ریختن گویی مرا جای او دفن میکنند چطور شد...که تاب آوردم او رابه خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد... چشمهایم پر از اشک میشود...وبالاخره یک قطره پلکم را خیس میکند... _ببخش علی...اینا اشک نیست... ذره ذره جونمه... نگاهم خیره میماند... تداعی آخرین جمله اش... _میخواستم بگم دوستت دارم ریحانه! روی خاک میفتم... ...🌹 خاڪ، موسیقیِ احساس تو را میشنود. ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋